۱۳۸۴/۰۳/۰۱

سرود

ولادیمیر هولان می گوید(*):

دختر از تو پرسید: شعر چیست؟
و دلت می خواست بگویی: تو! بله، تو
و شگفتی و هراسی
که اثبات معجزه اند.
به زیبایی رسیده ات حسودی ام می شود
چرا که نه می توانم ببوسمت و نه قادرم با تو بخوابم
چون که هیچ چیز ندارم و
هر که چیزی ندارد بدهد
باید آواز بخواند...
ولی تو اینها را نگفتی، ساکت بودی
و او آواز را نشنید.
(*): نقل از سایت خوشه، کامپا

من می گویم:

از تو می پرسم که شعر چیست
و دلم می خواهد بگویی: «تو! بله، تو
و شگفتی و هراسی که اثبات معجزه اند.»
و دلم می خواهد که من را ببوسی و کنارم بخوابی
تا با تو آواز بخوانم
چون تو همه چیز داری:
عشق و مهر و شوق
رها و جاری و آزادی
می توانی از همه ی رویاهایم لبریز شوی.
ولی تو چیزی نمی گویی
ساکت می مانی
من
ساکت می مانم.
و پرنده ها صدای آوازمان را می شنوند
با ما آواز می خوانند
جنگل پر می شود از
سرود و باران و آفتاب.