۱۳۸۴/۰۲/۱۶

چقدر بهار خوب است

باز من بودم و تللق تللق ها و تكان هاي قطار. باز من بودم و حركت سريع و گذر زمين. باز من بودم و دشت. من بودم و آسمان.
آسمان همه ي تن هاي رنگ خاكستري را داشت. دشت همه ي تن هاي رنگ قهوه اي را و زمين همه ي تن هاي رنگ سبز را. ابري بود آسمان. ابرها به هم پيچيده بودند و با نگاهي مي شد فهميد كه كجاهاي آسمان مي بارد. كوه ها لايه لايه جلوي همديگر قرار گرفته بودند. مثل لايه هاي مقوايي. آخرين لايه ها جزيي از آسمان شده بودند. گاهي نمي توانستم تشخيص بدهم ابر را از كوه. دشت پهن شده بود جلوي كوه و تا زير چرخ هاي قطار كش آمده بود. مستطيل هاي سبز‏ جلوي چشمم چرخ مي خوردند و مي گذشتند. در دشت‏ كمتر رنگ سرخ مي بيني. آنهم كه هست‏ بيشتر به قهوه اي مي زند. شبيه رنگ آهن هاي زنگ زده ي واگن هاي قديمي قطار كه كنار راه افتاده اند. مرد سوزن بان تازه بيدار شده بود كنار چهار ديواري گلي اش. لحافش را جمع مي كرد. هنوز خيلي زود بود براي بالا آمدن آفتاب. سيم هاي برق گاهي تصوير دشت را راه راه مي كردند. تيرها برق را تا روستايي مي بردند كه از دامنه ي كوه بالا رفته بود. نه پهن بود و نه ولنگار. كوچك بود و فشرده. چراغ ها مثل پولك هاي براقي بر آن مي درخشيدند.
به اين فكر مي كردم كه اين كوه ها محل تاخت اسب گل محمد است و آرامگاه مارال. اين روستاها حتما پر هستند از خاطره هاي بيگ محمد. صداي شيهه ي اسب در دره ها مي پيچد و مرد دستار به سر را مي بينم و مادر نگران را.
حالا بهار است و همه جا سبز. حالا وقت نگراني براي محصول است. بايد از زمين بهره گرفته باشي تا قدرش را بداني. فكر كنم گندم كاشته بودند. جايي‏ گرداگرد زمين وسيعي را ديوار كشيده بودند. مرتب و تميز. معلوم نيست چند نفر‏ چند روز وقت صرف كرده اند و خستگي كشيده اند تا آن تكه از دشت را در انحصار كسي در آورند. مگر مي شود دشت را هم تقسيم كرد؟ چه خودخواهيم كه همه چيز را فقط براي خودمان مي خواهيم. هر چيزي فقط براي خودمان.
گله هاي گوسفند تركيبي از نقطه هاي‏ سفيد و سياه و قهوه اي مشغول چرا بودند. با يكي دو نفر كه مراقبتشان مي كردند. هوا سرد بود. دلم نمي خواست كه بروم در آن اتاقك كوچك دربسته كه بوي خواب سنگينش كرده بود. كاش مي توانستم بروم بالاي سقف‏ بنشينم پاهايم را آويزان كنم و تاب بدهم و دشت را تماشا كنم. دلم مي خواست خودم را پرت كنم بيرون و بدوم تا پاي كوه. دلم مي خواست قاطي كشتزار شوم.
چقدر بهار خوب است. خانه ي مامان بزرگ را هم از آن بي روحي در آورده است. دو تا بوته ي بزرگ رز يكي صورتي درشت و يكي ارغواني ريز غرق گل شده اند. بوي رز مي پيچد در حياط. مثل اينجا كه عطر ياس پيچيده در فضا.