۱۳۸۴/۰۳/۰۱

حلقه

توی اتاق تنها شده بودیم. نمی دانستم چه کار باید بکنم. خجالت می کشیدم نگاهش کنم. بعد از آنهمه سال و آنهمه عاشقی که هربار برای دیدنش دنبال هزار وسیله می گشتم و تازه آخرش دست دلم رو می شد، حالا به همین سادگی شده بودیم مال هم. حالا به همین راحتی روبروی هم نشسته بودیم. حالا دیگر هیچ عیبی نداشت اگر با هم تنها می ماندیم توی اتاق و حرف می زدیم. حالا در دستم چیزی اضافه داشتم. یک حلقه ی نازک تراش دار که خودش از طلا فروشی سر خیابان خریده بود. یک حلقه ی سبک که نور خورشید را هزار تکه می کرد. نمی دانستم باید با این جسم اضافه روی انگشتم چه کار کنم. کمی ناراحت می کرد دستم را. کمی هم شوق می داد به دلم. حس بچه ای را نداشتم که عیدی گرفته باشد. چیزی بیشتر از یک هدیه بود.حس وقتی را داشتم که مبصر کلاس اولی ها شده بودم. حس می کردم که مسوولیت تازه ای به عهده گرفته ام. پرسیدم: «حالا از من چی می خوای در عوضش؟» با همان آرامشی که اجازه گرفته بود برای دست کردن حلقه و در همان سکوتی که حلقه را دستم کرده بود گفت: «فقط محبتت رو می خوام.»