۱۳۸۴/۰۲/۱۲

آخرین دیدار

کنار پنجره ی باز تاکسی نشسته بودم. باد خنک از یقه ی لباسم تو می رفت. از بین سینه هایم می گذشت و پخش می شد روی شکمم. دلم می خواست روسری ام را بردارم، دکمه های مانتوام را باز کنم و لخت شوم تا باد آزاد روی تنم حرکت کند. بغض کرده بودم. گریه مثل موج، گاهی با نفسم کوبیده می شد به سینه ام. دلم می خواست گریه کنم. برایم اهمیتی نداشت که مرد کنارم چه با خودش فکر کند. اصلا دلم می خواست نگاهم کند. دلم می خواست بغلم کند و اجازه بدهد که با خیال راحت در پهنای سینه اش گریه کنم. دلم می خواست چیزی بگوید. دلم می خواست حرف بزنم تا آرام شوم و باز بتوانم راحت فکر کنم. صبح که از خانه بیرون می آمدم، با اصرار خط سیاهی پشت پلک هایم کشیده بودم تا مجبور شوم مراقب اشک هایم باشم. اگر گریه می کرم، سیاهی راه می افتاد روی صورتم.
به من گفته بود این آخرین بار است که می بینمش. گفته بود که دیگر نه می خواهد ببیندم و نه می خواهد صدایم را بشنود. در این آخرین بار هم اجباری بود. امانتی را باید برمی گرداندم. با همه ی عصبانیتش، خوشحال بودم که بهانه ای برای دیدنش دارم. گفته بودم که دنیا خیلی کوچک است و باز جایی هم را خواهیم دید. چیزی نگفته بود. شاید او هم مثل من به بازی ها و دنبال هم دویدن های دوره ی بچگی فکر می کرد. به همه ی وقت هایی که ساعت ها دور میز کوچکی می گشتیم و به هم نمی رسیدیم. با خودم فکر می کردم که در این دنیای بزرگ، چطور امید داشته باشم به دیدن دوباره اش، وقتی که او اینطور از من می گریزد؟ گفته بود که دیگر نمی خواهد ببیندم. گفته بود که حضورم آزارش می دهد.
رفته بودم، برای آخرین بار دیده بودمش و بر می گشتم. پر از اشک بودم. پر از خاطره. دیده بودمش بی اینکه بغلم گرفته باشد. بی اینکه مرا بوسیده باشد. بی اینکه صورتم، گرمای دست هایش را حس کرده باشد. بی اینکه آغوشم را پر کرده باشد. بی اینکه بدنم، سنگینی و پهنا و گرمای بدنش را حس کرده باشد. بی اینکه دست هایم را گرفته باشد در دست هایش. برای آخرین بار دیده بودمش و رها شده بودم. تنها. کنار پنجره ی باز تاکسی. در هجوم بی رحم ضربه های باد. سیاهی راه افتاده بود روی صورتم