۱۳۸۴/۰۳/۰۸

گریز

روزگاری عاشقت بودم
روزگاری عاشق دیوانگی های دلت بودم
می خرامیدی میان شعرها و قصه ها و آرزوهایم
می تراویدی میان شعرهای رنگ در رنگم
می درخشیدی میان روزهای سرد و خاموشم.
اینک اما در فراسوهای بی مرز جنونی ناشکفته
می کنم پرواز.
می گذارم لب به روی جام هایی مملو از خورشید
می کشانم در میان بسترم مهتاب را
با خنده و آواز.
سرخوشم با سرنوشتم
می گریزم از تو ای همراز.