بر هر برکه ای ماه، کامل می تابد / چرا که بر بلندا می زید.
۱۳۸۸/۱۰/۰۸
۱۳۸۸/۰۹/۳۰
بی نام
همه چیز پشت در آسانسور گم میشود
حبس تا طبقهی همکف
و دری که به کوچه باز میشود.
ارواح دور اتاقها میگردند
اشیاء را میبویند، لمس میکنند
روی مبلها مینشینند، چای مینوشند
پایشان به کتابها میگیرد
خاکستر سیگارشان روی فرش میریزد
روی تخت دراز میکشند
لابلای ظرفها،
کنج گنجههای آشپزخانه میخوابند
از پردهها و چراغها آویزان، تاب میخورند...
کاش برگردم
پشت در فقط نگاه چشمهای تو باشد
و آغوش منتظرت
در ساختمانی بدون آسانسور
بدون راه پله
بدون راههای خروج.
و دری که به کوچه باز میشود.
ارواح دور اتاقها میگردند
اشیاء را میبویند، لمس میکنند
روی مبلها مینشینند، چای مینوشند
پایشان به کتابها میگیرد
خاکستر سیگارشان روی فرش میریزد
روی تخت دراز میکشند
لابلای ظرفها،
کنج گنجههای آشپزخانه میخوابند
از پردهها و چراغها آویزان، تاب میخورند...
کاش برگردم
پشت در فقط نگاه چشمهای تو باشد
و آغوش منتظرت
در ساختمانی بدون آسانسور
بدون راه پله
بدون راههای خروج.
۱۳۸۸/۰۹/۲۴
آواز اورفئوس
ترانهای از نمیدانم کی
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
سپیده، خورشید و درآر
سپیده، وقت سحر
مرواریدای شبنم و
رو تن گلها بذار
عزیز دلم
خدا میخواد تو سرزمینم
واسه اونایی که عاشقان
تو یه بهار ابدی
بدون هر ذره بدی
بهشت نو بنا کنه.
بخون، بخون قلب من
بخون سرود صبح و
بازی زندگی رو از سر بگیر
سپیده، خورشید و درآر
سپیده، وقت سحر
توی قلب عاشقم
از اون که اینهمه براش منتظرم
به قشنگی طلوع
یه خط عاشقی بذار
آه اولین نفساش
جواب اولین نیاز
حالا دیگه وقتشه
دوباره هیچ بوسهای گم نمیشه ...
آره دیگه وقتشه
نوازشی دوباره گم نمیشه
بخون، بخون قلب من
بخون سرود صبح و
بازی زندگی رو از سر بگیر.
آواز اورفئوس
سپیده، خورشید و درآر
سپیده، وقت سحر
مرواریدای شبنم و
رو تن گلها بذار
عزیز دلم
خدا میخواد تو سرزمینم
واسه اونایی که عاشقان
تو یه بهار ابدی
بدون هر ذره بدی
بهشت نو بنا کنه.
بخون، بخون قلب من
بخون سرود صبح و
بازی زندگی رو از سر بگیر
سپیده، خورشید و درآر
سپیده، وقت سحر
توی قلب عاشقم
از اون که اینهمه براش منتظرم
به قشنگی طلوع
یه خط عاشقی بذار
آه اولین نفساش
جواب اولین نیاز
حالا دیگه وقتشه
دوباره هیچ بوسهای گم نمیشه ...
آره دیگه وقتشه
نوازشی دوباره گم نمیشه
بخون، بخون قلب من
بخون سرود صبح و
بازی زندگی رو از سر بگیر.
سپیده، وقت سحر
مرواریدای شبنم و
رو تن گلها بذار

خدا میخواد تو سرزمینم
واسه اونایی که عاشقان
تو یه بهار ابدی
بدون هر ذره بدی
بهشت نو بنا کنه.
بخون، بخون قلب من
بخون سرود صبح و
بازی زندگی رو از سر بگیر
سپیده، خورشید و درآر
سپیده، وقت سحر
توی قلب عاشقم
از اون که اینهمه براش منتظرم
به قشنگی طلوع
یه خط عاشقی بذار
آه اولین نفساش
جواب اولین نیاز
حالا دیگه وقتشه
دوباره هیچ بوسهای گم نمیشه ...
آره دیگه وقتشه
نوازشی دوباره گم نمیشه
بخون، بخون قلب من
بخون سرود صبح و
بازی زندگی رو از سر بگیر.
سروده از: دلیدا
ترجمه از: نفیسه نوابپور
ترجمه از: نفیسه نوابپور
۱۳۸۸/۰۹/۲۳
۱۳۸۸/۰۹/۱۹
۱۳۸۸/۰۹/۱۸
درمورد ریلکه
راینر ماریا ریلکه ۴ دسامبر ۱۸۷۵ در پراگ به دنیا آمد. پدرش کارمندی بازنشسته بود و آرزو داشت پسرش نظامی باشد. راینر جوان پنج سال را در پانسیون یک مدرسهی نظامی گذراند اما بخاطر ناتوانی بدنی مجبور شد آنجا را ترک کند. او بعدها مدت بسیار کوتاهی نیز در جریان جنگ جهانی اول، در پیاده نظام خدمت کرد. ظاهری لاغر و نزار داشت، با صورتی استخوانی و پیشانی بلند، بینی بزرگ نوک تیز و چشمهای سبز زیبا. به شدت مقید به آداب و رسوم بود و تنهایی را به هر چیزی ترجیح میداد. در پراگ، مونیخ و برلین، حقوق و بازرگانی خواند. در ۱۸۹۷ با لو-آندرهآس سالومه در مونیخ آشنا شد که عشقی دوستانه بین آنها تا آخر عمر دوام یافت. در ۱۸۹۷ اسم کوچکش را از «رنه ماریا» به «راینر ماریا» تغییر داد. همراه لو و همسرش به ایتالیا و سپس به روسیه سفر کرد و فرصت آشنایی با لئون تولستوی را در ۱۸۹۹ به دست آورد. در ۱۹۰۱ با کلارا وستهوف از شاگردان آگوست رودن ازدواج کرد که با او صاحب دختری به نام روث شد اما آنها یک سال بعد از هم جدا شدند. ریلکه پس از آن به پاریس رفت و منشی رودن شد. از ۱۹۰۷ تا ۱۹۱۰ همراه رودن در تمام اروپا سفر کرد. او را میتوان ساکن واقعی اروپا دانست. سالها در ایتالیا، روسیه، اسپانیا، دانمارک، فرانسه و سوییس زندگی کرده است. خودش میگوید «ایتالیا را از هشت سالگی میشناسم: در تنوع تحمیلی و سرشاری فرمها، اولین راهنمای هستی برانگیختهی من بود». ریلکه در مدت ارتباطش با رودن از نثر به شعر گرایش پیدا کرد و بعدها جستاری درمورد مجسمه سازی به نام «دربارهی رودن» نوشت. در ۱۹۱۰ با پرنسس ماری آشنا شد که در کاخی در دونیو در سرزمین اتریش در ساحل آدریاتیک به دنیا آمده بود و گاه بگاه برای زندگی آنجا میرفت. «مرثیهی دونیو» بخاطر او سروده شده است. ریلکه سپس از سال ۱۹۱۹ به سوییس رفت و در آنجا تا پایان عمر چندین مجموعه شعر به فرانسه منتشر کرد. از مشهورترین آثار ریلکه مجموعهی «نامههایی به یک شاعر جوان» است که فرانز زاوه کاپوس، گیرندهی نامهها، بعد از مرگ ریلکه آنها را منتشر کرد. ریلکه در این نامهها درونیات خود را برای کسی آشکار میکند که او را عملن نمیشناسد. او در این نامهها بدون هیچ تعصبی از مرگ، عشق، تنهایی و رازهای خلقت نوشته است. آثار ریلکه بطور عام درونگرا هستند. میتوان در آثارش درجاتی از عرفان و تصوف را مشخص کرد. او به شکل عامیانهای به عالم ارواح اعتقاد داشت. حتی در ارتباطش با اشیاء، هر چیزی را چنان لمس میکرد، گویی روح مخفیاش را حس میکند. اندیشههای عمیقی در واقعیتهای مربوط به زندگی، بخصوص مرگ دارد که در نوشتههایش به چشم میخورد. مینویسد: «به هرکسی مرگی یگانه عطا کن / مرگی زادهی زندگی منحصر به فردش، آنجا که عشق و فلاکت را خواهد شناخت...» «ما جز پوست، برگ یا میوه نیستیم، مرکز جهانیم، و هرکسی عظمت مرگ را با خود دارد». او مرگ را پدیدهای مستقل و نتیجهی منطقی زندگی میدانست. راینر ماریا ریلکه سرانجام در ۳۰ دسامبر ۱۹۲۶ در مونترو به بیماری ناشناختهای درگذشت. به تیغ رزهای چیده شده زخم برداشته بود و حاضر نبود تحت مراقبتهای پزشکی قرار گیرد.
۱۳۸۸/۰۹/۱۷
مرا به هراسات نزدیک کن
شعر از: لویی میزون
ترجمه: نفیسه نوابپور
------------------------------
مرا به هراسات نزدیک کن
بازتاب آسمانات را به من ببخش
جنگل در برکهات شناور است
بکارت آبها
آغشته به جیغها و همآغوشیهاست
غوطه خوردن و شکافتن
پردههای دریده
و دایرههای هم مرکز.
هارمونی
شعر از: ناتالیا کوریا
ترجمه: نفیسه نوابپور
------------------------------
مردد، میان گلها و شب
تناش داستانیست.
چون بربطی لابلای موهایم آسوده
میخواهد هستی آهنگیناش را بنوازم.
در خلوص بیاختیار آرامشاش
هارمونی گیتاری میشنوم
که از میان انگشتانم
ملودی بینقص هستیاش را میخواند.
۱۳۸۸/۰۹/۱۶
چیزی شبیه خودم
چیزی شبیه کلاغ
بر شاخههای چنار قار میزند
چیزی شبیه کبوتر، پشت پنجره
نوک به دانههای خشک برنج میزند
چیزی شبیه هوا را میبلعم
در سینه حبس میکنم
چیزی شبیه دستهای تو را لمس میکنم
چیزی شبیه خودم را
از کوه پرت میکنم.
بر شاخههای چنار قار میزند
چیزی شبیه کبوتر، پشت پنجره
نوک به دانههای خشک برنج میزند
چیزی شبیه هوا را میبلعم
در سینه حبس میکنم
چیزی شبیه دستهای تو را لمس میکنم
چیزی شبیه خودم را
از کوه پرت میکنم.
۱۳۸۸/۰۹/۱۲
جبر
تقریبن دو سال پیش بچهای را از دست دادم که بیستویک هفته درون من و با من زندگی کرده بود. همه چیز نه ناگهانی، ولی غیر منتظره بود. یک زایمان کاملن طبیعی و بچهای که برای تحمل دنیای ما زیادی کوچک بود. زنده بود، اما نفس نکشید. مثل یک عروسک سیاه بود وقتی دیدمش. درست مثل یک عروسک... سیاه.
حالا بیستویک هفته است که بچهای درون من و با من زندگی میکند. هفتههایی که گذشت را با توهم و ترس گذراندم. هجوم خاطرات و احساس گناه از ندانستگیها و شرایط زمانه امانم را برید. تمام لحظهها را بیمارگونه گذراندم. با کابوسهای شبانه. آشفتگیها. ترسها. تنها دستمایهها شعر بود و غلیان مهر. وظایف خود ساخته کمک به گذشت زمانهایم کرد.
هفتههایی که گذشت را در تلاطم وحشیانهی احساسات مقاومت کردم. از این به بعد هرچه را با کودکم بگذرانم تازگی دارد. هفتههای پیش رو سرشارند از راز. نگرانیها تمام نشدنیاند. لطافت زیبای عشق هم از بین نرفتنیست. در حیرتم که نگرانیهای مادرانه چطور هم سن کودکیست که میزاید. حالا... چند هفته بعد... ماه بعد... سالهای بعد... و انسان که میراست. دلخوشیام پس به چیست؟
دوستی به سفارش میگفت بچه مثل هر کالایی که میخری عمر مفید و دورهی کارکرد دارد. بعد از آن چه بخواهی و چه نخواهی رفتنیست. از زمانهایی که با توست لذت ببر که بعدها افسوس نخوری.
با خودم فکر میکنم بچهای که حتی درون من زندگی مستقل خودش را دارد، قلب خودش، خون خودش، ساعت خواب و بیدار خودش را دارد، قطعن مال من نیست. وظیفهی من آماده کردنش برای گریز است. رها شدن در دنیا. زندگی کردن بدون من. تنهایی. چطور با لحظههای بودنش خوش باشم؟
کسی میگفت از تئوری آرمانی رها شدگی تا پذیرش رها کردن فرزند فرسنگها فاصلهست. سخت است دل بریدن از کودکی که هر جنبش ضعیفش من را به وجد میآورد. سخت است پذیرفتن مرگ کودکی که بیستویک هفته با من و درون من زندگی کرده بود. فراموش نشدنیست. جبر است.
حالا بیستویک هفته است که بچهای درون من و با من زندگی میکند. هفتههایی که گذشت را با توهم و ترس گذراندم. هجوم خاطرات و احساس گناه از ندانستگیها و شرایط زمانه امانم را برید. تمام لحظهها را بیمارگونه گذراندم. با کابوسهای شبانه. آشفتگیها. ترسها. تنها دستمایهها شعر بود و غلیان مهر. وظایف خود ساخته کمک به گذشت زمانهایم کرد.
هفتههایی که گذشت را در تلاطم وحشیانهی احساسات مقاومت کردم. از این به بعد هرچه را با کودکم بگذرانم تازگی دارد. هفتههای پیش رو سرشارند از راز. نگرانیها تمام نشدنیاند. لطافت زیبای عشق هم از بین نرفتنیست. در حیرتم که نگرانیهای مادرانه چطور هم سن کودکیست که میزاید. حالا... چند هفته بعد... ماه بعد... سالهای بعد... و انسان که میراست. دلخوشیام پس به چیست؟
دوستی به سفارش میگفت بچه مثل هر کالایی که میخری عمر مفید و دورهی کارکرد دارد. بعد از آن چه بخواهی و چه نخواهی رفتنیست. از زمانهایی که با توست لذت ببر که بعدها افسوس نخوری.
با خودم فکر میکنم بچهای که حتی درون من زندگی مستقل خودش را دارد، قلب خودش، خون خودش، ساعت خواب و بیدار خودش را دارد، قطعن مال من نیست. وظیفهی من آماده کردنش برای گریز است. رها شدن در دنیا. زندگی کردن بدون من. تنهایی. چطور با لحظههای بودنش خوش باشم؟
کسی میگفت از تئوری آرمانی رها شدگی تا پذیرش رها کردن فرزند فرسنگها فاصلهست. سخت است دل بریدن از کودکی که هر جنبش ضعیفش من را به وجد میآورد. سخت است پذیرفتن مرگ کودکی که بیستویک هفته با من و درون من زندگی کرده بود. فراموش نشدنیست. جبر است.
ریشهها
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
یک رز ارغوانی میان ساقههای بلند علف،
سر بزیر افکنده، تاک خاکستری...
بالای تپه، شگفتی آسمان گیراست،
آسمان همایونی.
دیار سوزانی که با طمطراق
رو به آسمانی باز بالا میرود
میداند که ریشههای محکم گذشته
برای همیشه
به هشیاری و اقتدار وابسته است.
سرزمین فرشتهها
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
آن بالا میبینی
سرزمین فرشتهها را
لابهلای سایهی صنوبرها؟
تقریبن آسمانی، با روشنای غریب
به نظر دورتر میرسند.
در درهی روشن اما، تا قلهها
گنج آسمانی پیداست.
هر چیزی که در فضا شناور است
و هرچه در آن باز میتابد
در شراب تو بود.
بینش فرشتهها
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
بینش فرشتهها، خار درختها شاید
ریشههایی هستند که از آسمان مینوشند؛
و در زمین، ریشههای عمیق یک راش
به قلههای ساکت آنها شبیه است.
به چشم آنها، روبروی یک آسمان
زمین، به سختی یک تن شفاف نیست؟
زمین گرمی که مینالد
نزدیک چشمههای فراموشی مرگ.
۱۳۸۸/۰۹/۱۱
گونهگونی زندگی
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
اسبی که از چشمه آب مینوشد
برگی که بر ما میافتد
دستی خالی، یا دهانی
که میخواهد چیزی بگوید و نمیتواند،
مثل گونهگونی زندگی که رنگ میبازد
مثل رویای رنجی که خوابآلود است:
آه از این قلبی که به سادگی
در جستجوی مخلوقات و تسلیهاست.
اشتباه سیب
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
همه چیز تقریبن
شبیه اشتباه سیب است
که میخواهد برای خوردن خوب باشد.
اما هنوز خطرهای دیگری هست.
خطر رها شدن بر درخت
خطر تراشیده شدن به مرمر
و از همه بدتر:
آرزوی برق زدن.
توصیه
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
پنجرهی عجیبی هستی
که به من توصیه میکنی صبر کنم؛
پردههای طلاییات انگار تکان میخورند.
دعوتات را باید رد کنم؟
یا مراقب خودم باشم؟ منتظر بمانم؟
فکر نمیکنی کاملام؟
با زندگی که گوش سپرده
با قلبی پر از گمشده؟
با راهی که از برابرم میگذرد
و تردید به اینکه آیا تو
میتوانی رویای اینهمه را به من ببخشی؟
خیال تو
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
هقهق ، هقهق، هقهق ناب.
پنجرهای که کسی نمیگشایدش.
زندانی پر از گریههای من
بی هیچ تسلیتی.
بیش از اندازه دیر است،
بیش از حد زود
که با خیال تو باشم:
پردهها آنها را میپوشند
پیراهنهای خالی.
۱۳۸۸/۰۹/۱۰
پرنده
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
اغلب در مواجهه با ما
پرنده روحش پر میکشد؛
به لطف آسمان
تعادلش را حفظ میکند
مادام که ما
زیر ضخامت ابرها راه میرویم.
همه چیز در پریشانی برخورد تندش
به کام ماست.
خلعت
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
میخواهی ای رز
جلوهی مضاعف هدایایمان باشی؟
هدیهای که با تو تا مرز خوشبختی میرود
آیا باز پس میگردد؟
تو را بارها دیدهام، خشک و خوشبخت
- هر گلبرگ خلعتیست –
در جعبهای معطر، کنار طرهی گیسویی
یا لای کتابی که بارها در تنهایی خواندهایم.
جسم من
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
گاه چه شیرین است مطابق میلت بودن
برادر بزرگتر! جسم من!
چه دلانگیز است مغرور بودن
به توانت
به حس کردنت چون برگ، شاخه یا پوست درخت
و تمام آنچه هنوز میتوانی باشی
تو، اینهمه نزدیک به ذهن.
تو، چنین پاک، چنین یکتا
در سرخوشیات درخت پر اشارهایست
که ناگهان برای بودنش
سرعت گردش آسمان را کند میکند.
چه شبی
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
عجب شبانهی آرامی، چه شبی
قدم به آسمان میگذاریم.
میگویند که سرنوشت محتوم
در نخل دستهایتان شکل خواهد گرفت.
آبشار کوچک آواز میخواند
تا پری زیبایش را که لمس کرده پنهان کند...
غیبت حضور را حس میکنیم
فضا آن را نوشید.
فرشته
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
آرام باش که ناگهان
فرشته روی میز ظاهر میشود؛
با حوصله تای سفره را
زیر نان باز کن.
غذای نیم خوردهات را تعارف کن
که بچشد
و جام سادهی هر روزه را
بر لبهای پاکش بالا برد.
بیتکلف، دست خدا
خموشانه مراقب همه چیز هست؛
به تقلید از تو خوب میخورد
که خانهات را خوب بسازد.
خدایی را اگر بخوانیم
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
خدایی را اگر بخوانیم
سکوت اختیار میکند.
از میان ما هیچ کس نمیخواهد
جز سر سپردهی خدایی خموش باشد.
این بده بستان نامحسوس
که ما را به لرزه میاندازد
میراث فرشتهایست
که از ما نیست.
اشتراک در:
پستها (Atom)