۱۳۸۸/۰۹/۳۰

بی نام

همه چیز پشت در آسانسور گم می‏شود
حبس تا طبقه‏ی همکف
و دری که به کوچه باز می‏شود.

ارواح دور اتاق‏ها می‏گردند
اشیاء را می‏بویند، لمس می‏کنند
روی مبل‏ها می‏نشینند، چای می‏نوشند
پایشان به کتاب‏ها می‏گیرد
خاکستر سیگارشان روی فرش می‏ریزد
روی تخت دراز می‏کشند
لابلای ظرف‏ها،
کنج گنجه‏های آشپزخانه می‏خوابند
از پرده‏ها و چراغ‏ها آویزان، تاب می‏خورند...

کاش برگردم
پشت در فقط نگاه چشم‏های تو باشد
و آغوش منتظرت
در ساختمانی بدون آسانسور
بدون راه پله
بدون راه‏های خروج.