همه چیز پشت در آسانسور گم میشود
حبس تا طبقهی همکف
و دری که به کوچه باز میشود.
ارواح دور اتاقها میگردند
اشیاء را میبویند، لمس میکنند
روی مبلها مینشینند، چای مینوشند
پایشان به کتابها میگیرد
خاکستر سیگارشان روی فرش میریزد
روی تخت دراز میکشند
لابلای ظرفها،
کنج گنجههای آشپزخانه میخوابند
از پردهها و چراغها آویزان، تاب میخورند...
کاش برگردم
پشت در فقط نگاه چشمهای تو باشد
و آغوش منتظرت
در ساختمانی بدون آسانسور
بدون راه پله
بدون راههای خروج.