تقریبن دو سال پیش بچهای را از دست دادم که بیستویک هفته درون من و با من زندگی کرده بود. همه چیز نه ناگهانی، ولی غیر منتظره بود. یک زایمان کاملن طبیعی و بچهای که برای تحمل دنیای ما زیادی کوچک بود. زنده بود، اما نفس نکشید. مثل یک عروسک سیاه بود وقتی دیدمش. درست مثل یک عروسک... سیاه.
حالا بیستویک هفته است که بچهای درون من و با من زندگی میکند. هفتههایی که گذشت را با توهم و ترس گذراندم. هجوم خاطرات و احساس گناه از ندانستگیها و شرایط زمانه امانم را برید. تمام لحظهها را بیمارگونه گذراندم. با کابوسهای شبانه. آشفتگیها. ترسها. تنها دستمایهها شعر بود و غلیان مهر. وظایف خود ساخته کمک به گذشت زمانهایم کرد.
هفتههایی که گذشت را در تلاطم وحشیانهی احساسات مقاومت کردم. از این به بعد هرچه را با کودکم بگذرانم تازگی دارد. هفتههای پیش رو سرشارند از راز. نگرانیها تمام نشدنیاند. لطافت زیبای عشق هم از بین نرفتنیست. در حیرتم که نگرانیهای مادرانه چطور هم سن کودکیست که میزاید. حالا... چند هفته بعد... ماه بعد... سالهای بعد... و انسان که میراست. دلخوشیام پس به چیست؟
دوستی به سفارش میگفت بچه مثل هر کالایی که میخری عمر مفید و دورهی کارکرد دارد. بعد از آن چه بخواهی و چه نخواهی رفتنیست. از زمانهایی که با توست لذت ببر که بعدها افسوس نخوری.
با خودم فکر میکنم بچهای که حتی درون من زندگی مستقل خودش را دارد، قلب خودش، خون خودش، ساعت خواب و بیدار خودش را دارد، قطعن مال من نیست. وظیفهی من آماده کردنش برای گریز است. رها شدن در دنیا. زندگی کردن بدون من. تنهایی. چطور با لحظههای بودنش خوش باشم؟
کسی میگفت از تئوری آرمانی رها شدگی تا پذیرش رها کردن فرزند فرسنگها فاصلهست. سخت است دل بریدن از کودکی که هر جنبش ضعیفش من را به وجد میآورد. سخت است پذیرفتن مرگ کودکی که بیستویک هفته با من و درون من زندگی کرده بود. فراموش نشدنیست. جبر است.
حالا بیستویک هفته است که بچهای درون من و با من زندگی میکند. هفتههایی که گذشت را با توهم و ترس گذراندم. هجوم خاطرات و احساس گناه از ندانستگیها و شرایط زمانه امانم را برید. تمام لحظهها را بیمارگونه گذراندم. با کابوسهای شبانه. آشفتگیها. ترسها. تنها دستمایهها شعر بود و غلیان مهر. وظایف خود ساخته کمک به گذشت زمانهایم کرد.
هفتههایی که گذشت را در تلاطم وحشیانهی احساسات مقاومت کردم. از این به بعد هرچه را با کودکم بگذرانم تازگی دارد. هفتههای پیش رو سرشارند از راز. نگرانیها تمام نشدنیاند. لطافت زیبای عشق هم از بین نرفتنیست. در حیرتم که نگرانیهای مادرانه چطور هم سن کودکیست که میزاید. حالا... چند هفته بعد... ماه بعد... سالهای بعد... و انسان که میراست. دلخوشیام پس به چیست؟
دوستی به سفارش میگفت بچه مثل هر کالایی که میخری عمر مفید و دورهی کارکرد دارد. بعد از آن چه بخواهی و چه نخواهی رفتنیست. از زمانهایی که با توست لذت ببر که بعدها افسوس نخوری.
با خودم فکر میکنم بچهای که حتی درون من زندگی مستقل خودش را دارد، قلب خودش، خون خودش، ساعت خواب و بیدار خودش را دارد، قطعن مال من نیست. وظیفهی من آماده کردنش برای گریز است. رها شدن در دنیا. زندگی کردن بدون من. تنهایی. چطور با لحظههای بودنش خوش باشم؟
کسی میگفت از تئوری آرمانی رها شدگی تا پذیرش رها کردن فرزند فرسنگها فاصلهست. سخت است دل بریدن از کودکی که هر جنبش ضعیفش من را به وجد میآورد. سخت است پذیرفتن مرگ کودکی که بیستویک هفته با من و درون من زندگی کرده بود. فراموش نشدنیست. جبر است.