۱۳۸۸/۰۹/۱۲

جبر

تقریبن دو سال پیش بچه‏ای را از دست دادم که بیست‏ویک هفته درون من و با من زندگی کرده بود. همه چیز نه ناگهانی، ولی غیر منتظره بود. یک زایمان کاملن طبیعی و بچه‏ای که برای تحمل دنیای ما زیادی کوچک بود. زنده بود، اما نفس نکشید. مثل یک عروسک سیاه بود وقتی دیدمش. درست مثل یک عروسک... سیاه.
حالا بیست‏ویک هفته است که بچه‏ای درون من و با من زندگی می‏کند. هفته‏هایی که گذشت را با توهم و ترس گذراندم. هجوم خاطرات و احساس گناه از ندانستگی‏ها و شرایط زمانه امانم را برید. تمام لحظه‏ها را بیمارگونه گذراندم. با کابوس‏های شبانه. آشفتگی‏ها. ترس‏ها. تنها دستمایه‏ها شعر بود و غلیان مهر. وظایف خود ساخته کمک به گذشت زمان‏هایم کرد.
هفته‏هایی که گذشت را در تلاطم وحشیانه‏ی احساسات مقاومت کردم. از این به بعد هرچه را با کودکم بگذرانم تازگی دارد. هفته‏های پیش رو سرشارند از راز. نگرانی‏ها تمام نشدنی‏اند. لطافت زیبای عشق هم از بین نرفتنی‏ست. در حیرتم که نگرانی‏های مادرانه چطور هم سن کودکی‏ست که می‏زاید. حالا... چند هفته بعد... ماه بعد... سال‏های بعد... و انسان که میراست. دلخوشی‏ام پس به چیست؟
دوستی به سفارش می‏گفت بچه مثل هر کالایی که می‏خری عمر مفید و دوره‏ی کارکرد دارد. بعد از آن چه بخواهی و چه نخواهی رفتنی‏ست. از زمان‏هایی که با توست لذت ببر که بعدها افسوس نخوری.
با خودم فکر می‏کنم بچه‏ای که حتی درون من زندگی مستقل خودش را دارد، قلب خودش، خون خودش، ساعت خواب و بیدار خودش را دارد، قطعن مال من نیست. وظیفه‏ی من آماده کردنش برای گریز است. رها شدن در دنیا. زندگی کردن بدون من. تنهایی. چطور با لحظه‏های بودنش خوش باشم؟
کسی می‏گفت از تئوری آرمانی رها شدگی تا پذیرش رها کردن فرزند فرسنگ‏ها فاصله‏ست. سخت است دل بریدن از کودکی که هر جنبش ضعیفش من را به وجد می‏آورد. سخت است پذیرفتن مرگ کودکی که بیست‏ویک هفته با من و درون من زندگی کرده بود. فراموش نشدنی‏ست. جبر است.