۱۳۹۰/۰۵/۱۰

من امپراطوری پایان زوالم

شعر از: پل ورلن
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

من امپراطوری پایان زوالم
که عبور بربرهای سفید را به نظاره نشسته
رخوتی نامنظم می‌‌سازند
چون رقص تلالو طلا در آفتاب.

جانی تنها، با قلبی بیمار از انبوه ملال،
گویند از نبرد خونینی طولانی ا‌ست.
نه، ممکن نیست این ضعف دربرابر امیالی چنین ابلهانه
نه به خواست نیست این اندازه شکفتن هستی!

نه به خواست نیست، نه ممکن نیست این قدری مردن!
آه، همه چیز نوشیده شده! دست از خندیدن کشیده‌ای باتیل؟
آه، همه چیز نوشیده شده، همه چیز خورده شده، حرفی برای گفتن نمانده.

فقط شعری، قدری ساده، که به آتش‌‌اش می‌‌افکنند،
فقط برده‌‌ای، قدری خوب می‌‌دود، غافل از شما،
فقط ملالت از چیزی نامعلوم که پریشانتان می‌‌کند.