شعر از: امینسکو
ترجمه: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
درست مث تو قصهها بود
یه دختر جوون و خوشگل
مث همیشه
میخوام براتون از یه خانوادهی اشرافی بگم.
سفید بود، مث برف
یکی یه دونه
مث یه باکره بود، بین فرشتهها
ماه، وسط آسمون.
تو تاریکی طاقای بلند
تند و تیز میرفت سمت اون پنجرهی روشن
که هیپریون از اونجا پیدا بود.
دختر اونو میدید که رو دریاها
میدرخشه و بالا میاد
و قایقای سیاه رو
رو یه جادهی پرت، پیش میبره.
دختر هر روز اونو میدید و
اینطوری گر میگرفت؛
اونم به نوبهی خودش
عاشق دخترک شد.
انگار که تو رویاهاش، دختره
همه لحظههاشو تو دست میگرفت و
فوت میکرد سمت اون
اینطوری قلبش و روحش پر میشدن.
کی میدونست که اون واسه چند نفر
شبو روشن کرده بود
وقتی میرسید به قصر تاریک و
دختره جلو روش ظاهر میشد.
پا به پا، پشت سر دختره
میسرید و میلغزید
و از اخگرای سردش
یه رشتهی داغ میبافت.
و وقتی که شاهزاده خانوم میخوابید
وقتی که آروم رو تختش دراز میشد
اون میرفت و نزدیکش میشد و
دستای دختر
مژههای نورانیشو میبست.
و از آینه نور زیاد
مث سیل رو تن دختره میریخت
پلکای لرزونش آروم میگرفتن
صورتشو برمیگردوند.
دختره تو آینه
یه خنده میدید که میلرزه
خندههه میخواست از وسط رویاها
با یه جاذبهی قوی
خودشو به قلب دختره برسونه.
و دختره روبروش گریه میکرد:
شاهزادهی شبای روشنم
بیا
پس چرا نمیای؟
هیپریون شیرین من
رو یه پرتوی نور سر بخور
از آسمون پایین بیا
که آتش جاویدت
همهی زندگیمو روشن کنه.
[...]
آه، بیا گنجینهی من
دنیای رویا را رها کن
منم هیپریون، عاشق تو که
تو که زیباترین عروس دنیا خواهی شد.
پدر، خواهش میکنم مرا از این زندان برهان
و از این ابدیت سنگینی که در آن اسیرم
بلندترین نردبان دنیا
تو را برای همیشه راحت میکند.
بخت دیگری به من بده
هر قیمیتی که باشد
چون تو حقیقت مرگی
و سرچشمهی زندگی.
نگاه پر اشتیاق مرا بگیر
و هالهام را که همیشه میدرخشد
در عوض ساعتی به من فرصت بده
ساعتی برای عشقی بینظیر...
این اقبال است که شما را
در تنگنا میفشرد
من اما در دنیای بزرگم
سرد و جاوید باقی میمانم.
[...]