۱۳۸۸/۰۳/۱۶

هیپریون

شعر از: امینسکو
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

درست مث تو قصه‌‏ها بود
یه دختر جوون و خوشگل
مث همیشه
می‏‌خوام براتون از یه خانواده‏‌ی اشرافی بگم.

سفید بود، مث برف
یکی یه دونه
مث یه باکره بود، بین فرشته‌‏ها
ماه، وسط آسمون.

تو تاریکی طاقای بلند
تند و تیز می‌‏رفت سمت اون پنجره‏‌ی روشن
که هیپریون از اونجا پیدا بود.

دختر اونو می‏‌دید که رو دریاها
می‏‌درخشه و بالا میاد
و قایقای سیاه رو
رو یه جاده‌‏ی پرت، پیش می‏‌بره.

دختر هر روز اونو می‌‏دید و 
اینطوری گر می‏‌گرفت؛
اونم به نوبه‏‌ی خودش
عاشق دخترک شد.

انگار که تو رویاهاش، دختره
همه لحظه‏‌هاشو تو دست می‌‏گرفت و 
فوت می‏‌کرد سمت اون
اینطوری قلبش و روحش پر می‌‏شدن.

کی می‌‏دونست که اون واسه چند نفر
شبو روشن کرده بود
وقتی می‌‏رسید به قصر تاریک و
دختره جلو روش ظاهر می‏‌شد.

پا به پا، پشت سر دختره
می‌‏سرید و می‌‏لغزید
و از اخگرای سردش
یه رشته‏‌ی داغ می‌‏بافت.

و وقتی که شاهزاده خانوم می‏‌خوابید
وقتی که آروم رو تختش دراز می‏شد
اون می‌‏رفت و نزدیکش می‏‌شد و 
دستای دختر
مژه‏‌های نورانی‌‏شو می‌‏بست.

و از آینه نور زیاد
مث سیل رو تن دختره می‌‏ریخت
پلکای لرزونش آروم می‌‏گرفتن
صورتشو برمی‏‌گردوند.

دختره تو آینه
یه خنده می‌‏دید که می‏‌لرزه
خنده‌هه می‌‏خواست از وسط رویاها
با یه جاذبه‏‌ی قوی
خودشو به قلب دختره برسونه.

و دختره روبروش گریه می‏‌کرد:
شاهزاده‌‌‏ی شبای روشنم
بیا
پس چرا نمیای؟

هیپریون شیرین من
رو یه پرتوی نور سر بخور
از آسمون پایین بیا
که آتش جاویدت
همه‌‏ی زندگیمو روشن کنه.

[...]

آه، بیا گنجینه‌‏ی من
دنیای رویا را رها کن
منم هیپریون، عاشق تو که
تو که زیباترین عروس دنیا خواهی شد.

پدر، خواهش می‏‌کنم مرا از این زندان برهان
و از این ابدیت سنگینی که در آن اسیرم
بلندترین نردبان دنیا
تو را برای همیشه راحت می‌‏کند.

بخت دیگری به من بده
هر قیمیتی که باشد
چون تو حقیقت مرگی
و سرچشمه‏‌ی زندگی.

نگاه پر اشتیاق مرا بگیر
و هاله‏‌ام را که همیشه می‌‏درخشد
در عوض ساعتی به من فرصت بده
ساعتی برای عشقی بی‌‏نظیر...
این اقبال است که شما را
در تنگنا می‌‏فشرد
من اما در دنیای بزرگم
سرد و جاوید باقی می‌‏مانم.

[...]