۱۳۸۸/۰۳/۱۵

بیا ای شب

شعر از: فرناندو پسوآ
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بیا ای شب دیرینه و هنوز همان،
ملکه‌‏ای که خلع شده زاده شده،
که در درون به سکوت شباهت می‌‏برد، شب
با ستاره‏‌های گذرای براق
بر پیراهنت، با یراقی از ابدیت.

بیا، مثل موج،
بیا، سبک،
بیا کاملن تنها، با تشریفات،
با دست‌‏های آویخته، بیا
و کوهستان‌‏های دوردست را زیر پای درختان به هم فشرده جا بگذار،
مغشوش در سرزمینی، که هر زمینی می‌‏بینم از آن توست،
از کوهستان حجم واحدی بساز با بدنت،
تمام ناجوری‏‌هایی که از دور به چشمم می‌‏ﺁیند را پاک کن،
همه‏‌ی راه‏‌هایی که آنجا بالا می‏‌روند،
همه‏‌ی تنوع درختانی که در دوردست یک سبز ژرف تاریک می‌‏شوند،
همه‏‌ی خانه‌‏های سفید با غبار دودکش‏‌هایشان درمیان درختان،
و فقط یک روشنی باقی بگذار، یک روشنی دیگر، و باز یکی دیگر،
در پهنه‌‏ای مه‌‏ﺁلود و از هم گسیخته‏‌ای مغشوش،
در پهنه‏‌ای که مخفی کردنش در آنی غیر ممکن است.

بانوی ما
بانوی ناممکن‏‌ﻫایی که به عبث جستجوشان می‌‏کنیم،
بانوی رویاهایی که در تاریک روشن پنجره به ما می‌‏رسند،
چیزهایی که در آغوش می‏‌گیریم
بر ایوان‏‌های بزرگ هتل‏‌های بین‌‏المللی
با موزیک‌‏های اروپایی‌‏شان، صداهای دور و نزدیک،
این چیزهای آزار دهنده
که می‏‌دانیم هرگز انجامشان نمی‏‌دهیم...
بیا گهواره‏‌مان باش،
بیا نوازشمان کن،
به سکوت بوسه‌‏ای بر پیشانی‌‏مان بزن،
چنان آرام بر پیشانی که بوسه را حس نکنیم
که ناگهان روح را منقلب کند
و با موجی از موسیقی هق‏‌هق رها شود
از آنچه که بسیار قدیمی‏‌ست در ما،
آنجا که تمام درختان شگفت ریشه می‌‏گیرند،
درختانی که میوه‏‌هایشان رویاهای دوست داشته شده و در آغوش کشیده شده‌‏ست
چون می‏‌دانیم که آنها هیچ ارتباطی با آنچه در زندگی هست ندارند.

بیا با تشریفات بسیار،
تشریفات بسیار و سرشار
از آرزویی که بر هق‌‏هق پوشیده است،
شاید بخاطر اینکه روح بزرگ است و زندگی کوچک،
که بدن ما عامل تمام رفتارها نیست،
که ما جز به آنچه در آغوشمان داریم نمی‏‌رسیم،
جز در محدوده‏‌ی نگاهمان نمی‌‏بینیم.

بیا دردآور،
به دردناکی نگرانی‌‏های شرم‌‏ﺁگین،
سختی غم خطاها،
دست خنک روی پیشانی تب‏‌دار پستی‌‏ها،
طعم آب روی لب‌‏های خشک خستگی‏‌ها.
بیا، از انتهای
افق پریده رنگ،
بیا مرا بدزد
از این سرزمین دلواپسی‌‏های بی‏‌فایده
جایی که من مثل گیاه زندگی می‌‏کنم.
مرا بچین از زمین خودم، مینای فراموش شده،
برگ به برگ بخوان بر من، چیزی از آینده نمی‏‌دانم،
گلبرگ‏‌هایم را برای خوشایندت بکن،
برای لذت تازه و ساکتت.
تو از من، برگی به شمال خواهی انداخت
آنجا که شهرهای «امروز»اند، که من بسیار دوستشان می‌‏داشتم؛
از من، برگ دیگری به جنوب خواهی انداخت
جایی که تمام دریاها را دریانوردان فتح کرده‏‌اند!
برگ دیگری از من را، به غرب بیانداز،
آنجایی که سرخ می‌‏شود، گر گرفته، که شاید «آینده» باشد،
که من دوستش دارم، بی اینکه بشناسمش؛
و برگی دیگر، برگ‏‌های دیگر، آنچه از من می‏‌ماند،
به شرق بینداز،
به شرق، جایی که همه چیز از آنجا می‌‏ﺁید، روز و ایمان،
شرق پرشکوه، سرسخت و گرم،
به شرقی دور، که هرگز ندیده‏‌ام،
شرق بودایی، برهمایی، شینتویی،
شرق همه‏‌ی آنچه که ما نداریم،
همه‏‌ی آنچه که ما نیستیم،
شرقی که –کسی چه می‌‏داند- شاید مسیح هنوز آنجا زندگی می‌‏کند،
جایی که شاید خدا به واقع وجود دارد، و همه را هدایت می‏‌کند...

بیا روی دریاها،
روی وسیع‏‌ترین دریاها،
روی دریاهایی که افقی واضح ندارند،
بیا و روی پشت عرق کرده‏‌اش دست بکش،
سحرآمیز رامش کن،
ای رام کننده‏ و خواب کننده‌‏ی جنبندگان!

بیا، با توجه زیاد،
بیا، مادرانه،
گام به گام، پرستاری قدیمی، که نشسته بودی
بر بالین خدایانی که کسی دیگر اعتقادی به آنها ندارد،
که دیده بودی زاییده شدن یهوه و ژوپیتر را،
که خندیده بودی، زیرا که همه چیز از نظر تو دروغ و عبث بود.

بیا شب نشئه و ساکت،
بیا شب به روپوش سفیدی بپیچ
قلبم را...
متین، مثل نسیم شمال در بعدازظهری روشن،
آرام، مثل نوازش یک مادر،
با ستاره‏‌های درخشان در خالی دستانت،
و ماه رمزآلود، که نقاب می‌‏زند به چهره‏‌ات.
وقتی که می‏‌ﺁیی،
تمام آواها به گونه‌‏ای دیگر طنین می‏‌اندازند،
تو که می‏‌ﺁیی تمام صداها خاموش می‌‏شوند،
کسی آمدنت را نمی‌‏بیند،
کسی نمی‏‌داند که تو آمده‌‏ای،
و ناگهان درمی‌‏یابند که همه چیز ستانده شده،
که همه مرزها و رنگ‏‌هایشان را از دست داده‌‏اند،
که هنوز در گنبد آسمان یک آبی روشن هست،
هلال کاملی رسم شده، یا دایره‏‌ای سفید، یا نور تازه‌‏ی سفیدی که می‌‏ﺁید،
ماه هستی راستینش را آغاز می‏‌کند.