شعر از: فرناندو پسوآ
ترجمه: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
بیا ای شب دیرینه و هنوز همان،
ملکهای که خلع شده زاده شده،
که در درون به سکوت شباهت میبرد، شب
با ستارههای گذرای براق
بر پیراهنت، با یراقی از ابدیت.
بیا، مثل موج،
بیا، سبک،
بیا کاملن تنها، با تشریفات،
با دستهای آویخته، بیا
و کوهستانهای دوردست را زیر پای درختان به هم فشرده جا بگذار،
مغشوش در سرزمینی، که هر زمینی میبینم از آن توست،
از کوهستان حجم واحدی بساز با بدنت،
تمام ناجوریهایی که از دور به چشمم میﺁیند را پاک کن،
همهی راههایی که آنجا بالا میروند،
همهی تنوع درختانی که در دوردست یک سبز ژرف تاریک میشوند،
همهی خانههای سفید با غبار دودکشهایشان درمیان درختان،
و فقط یک روشنی باقی بگذار، یک روشنی دیگر، و باز یکی دیگر،
در پهنهای مهﺁلود و از هم گسیختهای مغشوش،
در پهنهای که مخفی کردنش در آنی غیر ممکن است.
بانوی ما
بانوی ناممکنﻫایی که به عبث جستجوشان میکنیم،
بانوی رویاهایی که در تاریک روشن پنجره به ما میرسند،
چیزهایی که در آغوش میگیریم
بر ایوانهای بزرگ هتلهای بینالمللی
با موزیکهای اروپاییشان، صداهای دور و نزدیک،
این چیزهای آزار دهنده
که میدانیم هرگز انجامشان نمیدهیم...
بیا گهوارهمان باش،
بیا نوازشمان کن،
به سکوت بوسهای بر پیشانیمان بزن،
چنان آرام بر پیشانی که بوسه را حس نکنیم
که ناگهان روح را منقلب کند
و با موجی از موسیقی هقهق رها شود
از آنچه که بسیار قدیمیست در ما،
آنجا که تمام درختان شگفت ریشه میگیرند،
درختانی که میوههایشان رویاهای دوست داشته شده و در آغوش کشیده شدهست
چون میدانیم که آنها هیچ ارتباطی با آنچه در زندگی هست ندارند.
بیا با تشریفات بسیار،
تشریفات بسیار و سرشار
از آرزویی که بر هقهق پوشیده است،
شاید بخاطر اینکه روح بزرگ است و زندگی کوچک،
که بدن ما عامل تمام رفتارها نیست،
که ما جز به آنچه در آغوشمان داریم نمیرسیم،
جز در محدودهی نگاهمان نمیبینیم.
بیا دردآور،
به دردناکی نگرانیهای شرمﺁگین،
سختی غم خطاها،
دست خنک روی پیشانی تبدار پستیها،
طعم آب روی لبهای خشک خستگیها.
بیا، از انتهای
افق پریده رنگ،
بیا مرا بدزد
از این سرزمین دلواپسیهای بیفایده
جایی که من مثل گیاه زندگی میکنم.
مرا بچین از زمین خودم، مینای فراموش شده،
برگ به برگ بخوان بر من، چیزی از آینده نمیدانم،
گلبرگهایم را برای خوشایندت بکن،
برای لذت تازه و ساکتت.
تو از من، برگی به شمال خواهی انداخت
آنجا که شهرهای «امروز»اند، که من بسیار دوستشان میداشتم؛
از من، برگ دیگری به جنوب خواهی انداخت
جایی که تمام دریاها را دریانوردان فتح کردهاند!
برگ دیگری از من را، به غرب بیانداز،
آنجایی که سرخ میشود، گر گرفته، که شاید «آینده» باشد،
که من دوستش دارم، بی اینکه بشناسمش؛
و برگی دیگر، برگهای دیگر، آنچه از من میماند،
به شرق بینداز،
به شرق، جایی که همه چیز از آنجا میﺁید، روز و ایمان،
شرق پرشکوه، سرسخت و گرم،
به شرقی دور، که هرگز ندیدهام،
شرق بودایی، برهمایی، شینتویی،
شرق همهی آنچه که ما نداریم،
همهی آنچه که ما نیستیم،
شرقی که –کسی چه میداند- شاید مسیح هنوز آنجا زندگی میکند،
جایی که شاید خدا به واقع وجود دارد، و همه را هدایت میکند...
بیا روی دریاها،
روی وسیعترین دریاها،
روی دریاهایی که افقی واضح ندارند،
بیا و روی پشت عرق کردهاش دست بکش،
سحرآمیز رامش کن،
ای رام کننده و خواب کنندهی جنبندگان!
بیا، با توجه زیاد،
بیا، مادرانه،
گام به گام، پرستاری قدیمی، که نشسته بودی
بر بالین خدایانی که کسی دیگر اعتقادی به آنها ندارد،
که دیده بودی زاییده شدن یهوه و ژوپیتر را،
که خندیده بودی، زیرا که همه چیز از نظر تو دروغ و عبث بود.
بیا شب نشئه و ساکت،
بیا شب به روپوش سفیدی بپیچ
قلبم را...
متین، مثل نسیم شمال در بعدازظهری روشن،
آرام، مثل نوازش یک مادر،
با ستارههای درخشان در خالی دستانت،
و ماه رمزآلود، که نقاب میزند به چهرهات.
وقتی که میﺁیی،
تمام آواها به گونهای دیگر طنین میاندازند،
تو که میﺁیی تمام صداها خاموش میشوند،
کسی آمدنت را نمیبیند،
کسی نمیداند که تو آمدهای،
و ناگهان درمییابند که همه چیز ستانده شده،
که همه مرزها و رنگهایشان را از دست دادهاند،
که هنوز در گنبد آسمان یک آبی روشن هست،
هلال کاملی رسم شده، یا دایرهای سفید، یا نور تازهی سفیدی که میﺁید،
ماه هستی راستینش را آغاز میکند.