شعر از: آلفرد دو موسه
ترجمه: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
الهه
شاعر، سازت را بردار و به من بوسهای بده؛
رز وحشی غنچههایش را حس میکند، میشکفد،
بهار امشب زاده میشود؛ بادها در آغوشش خواهند گرفت؛
و گنجشک کوچک سپیده را انتظار میکشد،
بهارها، بوتههای سبز جان میگیرند.
شاعر، سازت را بردار و بوسهای به من بده.
شاعر
چقدر ته دره تاریک است!
چیزی شبیه بادبان انگار
آن پایین روی بیشه تاب میخورد.
از چراگاه بیرون میرفت؛
علف تازه زیر پاهایش تلف میشد؛
چه خیال واهی غریبی؛
رخت برمیبندد و ناپدید میشود.
الهه
شاعر، سازت را بردار؛ شب بر چمنزار
باد صبا میرقصد در بادبان عطرآگینت.
گل سرخ، هنوز باکره، به حسادت در میبندد
بر زنبوری مرواریدگون؛ مخمور از مرگ.
گوش کن! سکوت همه جا را میگیرد؛
رویایی از معشوقهات.
امشب، زیر درختان لیمو، بر شاخوبرگهای تیره
پرتوی غروب، لطیفتر از همیشه، خدانگهدار میگوید.
امشب همه چیز گل میدهد: ابدیت طبیعت
خود را میانبارد از رایحه، عشق و زمزمه،
مثل همﺁغوشی سرخوشانهی زوجهای جوان.
شاعر
چرا قلبم چنین تند میزند؟
درونم را چه میشود
که چنین میترسم؟
به درم میکوبند؟
چرا روشنی چراغ نیمه مرده
چنین خیرهام میکند؟
خدای توانا! تمام تنم میلرزد.
که میآید؟ که مرا میﺧواند؟ -هیچکس.
تنها هستم؛ ساعت است که زنگ میزند؛
آه از این تنهایی فلاکتبار!
الهه
شاعر، سازت را بردار؛ شراب جوانی
جوش میزند امشب در رگهای خدا.
سینهام بیقرار است؛ لذت هوس پریشانش میکند.
و بادهای بیگانه آتش بر لبهایم میگذارند.
آه، کودک بی جنب و جوش! نگاه کن، من زیبایم.
از اولین بوسههایمان چیزی به یاد نداری؟
وقتی که بس رنگ پریده بودی، بالهایم را که لمس کردی،
و وقتی که با چشمهای گریان خود را به آغوشم افکندی.
و من تلخی رنجات را تسکین دادم.
افسوس! در اوج جوانی خودت را با عشق میکشتی.
تسکینم بده امشب، من خودم را با امید میکشم.
برای زنده ماندن تا صبح، به دعا نیاز دارم.
شاعر
تویی که با صدایت مرا میﺧوانی؟
آه الههی من، تویی؟
آه، گل من! مانای من!
تنها تویی، پاکدامن و باوفا
که هنوز دلبسته به عشق توام!
آری، تو اینجایی، این تویی، با موهای طلاییات،
این تویی، آموزگارم! خواهرم!
و حس میکنم، در این شب ژرف،
پرتوهایی که در قلبم میسرند
از پیراهن طلایی تواند که طوفان زدهام میکنند.
الهه
شاعر، سازت را بردار؛ این منم، مانای تو،
که در این شب غمگین و ساکت میبینی،
مثل پرندهای که جوجهها صدایش میزنند،
برای گریستن با تو، از بلندی آسمانها به زیر آمده است.
بیا، تحمل کن ای یار. تلخیهای تنهایی
فرسودهات میکنند، در دلت چیزی شکوه میکند؛
عشقهایی خواهی یافت، عشقهای زمینی،
سایهای از خوشی، چیزی شبیه خوشبختی.
بیا دربرابر خدا سرود بخوانیم؛ در افکار تو سرود بخوانیم،
در خوشیهای از دست رفتهات، در کیفرهای گذشتهات؛
برویم، در بوسهای، تا دنیایی ناشاخته.
از طنین زندگیات، بر حسب اتفاق، بیدار شویم،
با هم از خوشبختی حرف بزنیم، از بالیدن و از دیوانگی،
و این رویای ما باشد، و زایشمان.
گوشههایی از سرزمینهایی که فراموش میکنیم را بسازیم؛
برویم، ما تنهاییم، دنیا از آن ماست.
این از اسکاتلند سبز و ایتالیای قهوهای،
یونان، مادرم، سرزمین عسلهای بس مطبوع،
آرگوس و پتیلیون، شهرهای قتل عام شده،
و مسا، خدای محبوب کبوتران،
و سینهی پرموی پلیون در کشاکش تغییر؛
و تیتارس آبی، و خلیج نقرهای
که نقش قوها را در آبهایش منعکس میکند،
سفیدی اولوسون بر سفیدی کامیر.
به من بگو، آوازهایمان به کدام رویاهای طلایی میکوبند؟
اشکهایی که قرار است بریزیم از کجا میآیند؟
امروز صبح، وقتی که روز به پلکهایت ضربه زد،
کدام فرشتهی غمگین بر بالینات زانو زده بود،
یاسها را بر پیراهن نازکت میتکاند،
و تمام عشقهای رویاییاش را برایت بازگو میکرد؟
امید را، غم را، یا شادی را سرود خواهیم کرد؟
در خون شمشیرهای پولادین آیا، غوطه خواهیم خورد؟
عاشق را با کلافهای ابریشمین آیا، به دار خواهیم آویخت؟
یاوهها را در پیغامها آیا، به باد خواهیم داد؟
خواهیم گفت آیا، که کدام دست، چراغهای بیشمار را
از روغن مقدس زندگی و ابدیت عشق
در بناهای آسمانی، روز و شب خواهد افروخت؟
بر سر تارکین فریاد خواهیم زد: «اکنون زمان، زمان سایههاست!»
همچون مرواریدی آیا، در دل دریاها فرو خواهیم رفت؟
بز را تا آبنوسهای تلخ آیا، همراهی خواهیم کرد؟
سودا زده آیا، بر آسمان بالا خواهیم رفت؟
دنبال خواهیم کرد آیا، صیاد را در کوهستانهای پرنشیب؟
گوزن او را میپاید؛ گریه میکند و التماس میکند؛
خلنگزارش او را انتظار میکشد؛ برههایش هنوز نوزادند؛
صیاد میزندش، گلویش را میبرد، و با قلبی که هنوز زنده است
جسدش را بر دوش سگهای عرق کرده میاندازد.
باکرهای را با گونههای سرخ آیا نقش خواهیم کرد؟
سر به هوا، کنار مادرش، در راه رفتن به مراسم نیایش
دعا روی لبهای نیمه بازش فراموش شده
و پسرکی دنبالش میکند.
به لرزشی گوش میدهد، که از طنین مهمیز سوارکاری بیباک،
در ستونها منعکس میشوند.
به قهرمانان گذشتههای دور فرانسه
از بر کردن سلاحها بر کلون برجهایشان،
و از زنده کردن افسانههای پیش پا افتاده
که نامآوران فراموش شدهشان به نغمه سرایان میآموزند آیا
چیزی خواهیم گفت؟
مرثیهای ملایم را آیا، سفید خواهیم پوشاند؟
مرد واترلو آیا به ما از زندگیاش خواهد گفت؟
و از آنچه از رمههای مردم دزدیده است
پیش از آنکه آنان را از شب ابدی بازگرداند
وقتی که بر تپهی کوچک سبزش، یک جفت بال را بریده بود
و دستهایش را روی قلب آهنینش جفت کرده بود.
به پایهی هجونامهای قوی آیا خواهیم کوبید؟
به نامی که هفت بار در آن به فروش رفته
از زور گرسنگی، در عمق فراموشی،
به تحریک خواستن و ناتوانی،
پیشاپیش نبوغی که به امید توهین کرده است،
و با خارهایی گزیده شده که بازدمشان بویناک است؟
سازت را بردار! سازت را بردار! دیگر نمیتوانم خاموش بمانم؛
بالهایم مرا با نسیم بهار بالا میبرند.
حالاست که باد مرا ببرد؛ به زودی زمین را ترک خواهم کرد.
ذرهای از توام؛ برای خدا گوش کن! وقت رفتن است.
شاعر
خواهر عزیز من، تنها اگر
بوسهای از لب محبوبی و
قطره اشکی از چشمهای من بایدت،
بی چشمداشتی به تو خواهمشان بخشید؛
چیزی از عشقمان را به تو خواهم بخشید
که به یادش داشته باشی،
وقتی که در آسمانهایت بالا میروی.
من آوازم را نه از امید میخوانم،
نه از شهرت، نه از خوشبختی،
افسوس! نه حتی از رنج.
لبها سکوت پیشه میکنند
برای گوش دادن به حرفهای دل.
الهه
به گمانت همچون باد پاییزم؟
که بر مزاری اشک مینوشد
و درد برایش چیزی جز طعم آب نیست؟
وای شاعر! منم که بوسهای به تو میدهم.
ساقهی علفی که میخواستم از اینجا برچینم،
این بطالت توست؛ دردت از آن خداست.
بگذار گسترده شود این زخم مقدس
که خواه دلواپسیات باشد و خواه بردباریات،
فرشتگان سیاه تو را در عمق دل جا دادهاند:
چیزی جز درد به این عظمت به ما بر نمیگردد
اما برای تحمل کردنش، آه شاعر، گمان مبر
که صدای تو باید این پایین خاموش بماند.
سختترین ناامیدیها زیباترین سرودها هستند،
و من آن را از ابدیت میدانم که نابترین اشکها هستند.
وقتی که مرغ ماهیخوار، خسته از سفری طولانی
در مه شبانگاهی به نیزارش برمیگردد،
جوجههای گرسنهاش به استقبالش میدوند
با نگاه به او که از دور میآید، بر آبها میریزند.
با تصور به چنگ آوردن و تقسیم شکاری که برایشان آورده،
با فریادهای شادی به سمت پدرشان میدوند
با به هم زدن منقارهایشان روی غبغبهای زشتشان.
پدر پیروزمند از تخته سنگی بالا میرود،
بالهایش را سرپناه جوجهها میکند،
شکارچی غمگین به آسمانها چشم میدوزد.
خون از شکاف باز سینهاش جاریست؛
عمق دریاها را بیهوده گشته است؛
اقیانوس تهی بوده و ساحل خالی؛
به جای هر غذایی قلبش را آورده.
تیره و ساکت، بر سنگ گسترده
پسران اندرون پدر را میﺧورند،
در عشق بلندش، دردش را میﺧواباند،
و به خون جاری از سینهاش نگاه میکند،
در ضیافت مرگش، میلنگد و میافتد،
مست از خوشی، مهر و ترس.
گاه اما در میان این مراسم قربانی الهی،
خسته از مردن، در عذابی بس طولانی
از اینکه کودکان زندهاش نگذارند، میترسد؛
پس بلند میشود، بالهایش را در باد باز میگذارد،
و قلبش را با فریادهای وحشیانه میکوبد،
چنین خداحافظی غمباری، شبانه شکل میگیرد،
که مرغان دریایی ساحلها را ترک میکنند،
او که رفته اما به ساحل برمیگردد،
با حس گذشتن از مرگ، خودش را به خدا میسپارد.
شاعر! این همان چیزیست که شاعران بزرگ انجام میدهند.
آنها به هر چیزی که زمانی زنده باشد، اجازهی لذت بردن میدهند؛
اما سرور انسانی در خدمت چنین جشنهایی
اغلب به قصهی پلیکانها شبیه است.
وقتی که آنها از امیدی که به آن خیانت شده میگویند،
از غم و فراموشی، از عشق و بدبختی،
تدبیری برای گشودن دل نیست.
حرفهایشان مثل شمشیر است:
یک منحنی روشن خیره کننده در هوا میگذرد،
اما همیشه قدری طعم خون نیز در فضا میماند.
شاعر
آه، الهه! خیال سیری ناپذیر،
از من اینهمه نخواه.
آنجا که باد شمال میگذرد،
انسان چیزی بر ماسه نمینویسد.
زمانی در جوانیام
بیوقفه روی لبهایم
آمادگی آواز خواندن همچون پرندهای بود؛
اما من جان باختگی سختی را تحمل کردم،
و آنچه من بگویم بسیار کمتر از آن چیزیست که گذراندهام،
اگر این رنج را بر سازم موسیقی میکردم
همچون نی خشکی میشکست.