۱۳۸۸/۰۳/۱۶

شب بهاری

شعر از: آلفرد دو موسه
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

الهه
شاعر، سازت را بردار و به من بوسه‌‏ای بده؛
رز وحشی غنچه‏‌هایش را حس می‏‌کند، می‌‏شکفد،
بهار امشب زاده می‌‏شود؛ بادها در آغوشش خواهند گرفت؛
و گنجشک کوچک سپیده را انتظار می‏‌کشد،
بهارها، بوته‏‌های سبز جان می‌‏گیرند.
شاعر، سازت را بردار و بوسه‌‏ای به من بده.

شاعر
چقدر ته دره تاریک است!
چیزی شبیه بادبان انگار
آن پایین روی بیشه تاب می‏‌خورد.
از چراگاه بیرون می‏‌‌رفت؛
علف تازه زیر پاهایش تلف می‏‌شد؛
چه خیال واهی غریبی؛
رخت برمی‌‏بندد و ناپدید می‏‌شود.

الهه
شاعر، سازت را بردار؛ شب بر چمنزار
باد صبا می‌‏رقصد در بادبان عطرآگینت.
گل سرخ، هنوز باکره، به حسادت در می‌‏بندد
بر زنبوری مرواریدگون؛ مخمور از مرگ.
گوش کن! سکوت همه جا را می‏‌گیرد؛
رویایی از معشوقه‌‏ات.
امشب، زیر درختان لیمو، بر شاخ‏وبرگ‏‌های تیره
پرتوی غروب، لطیف‌‏تر از همیشه، خدانگهدار می‌‏گوید.
امشب همه چیز گل می‏‌دهد: ابدیت طبیعت
خود را می‏‌انبارد از رایحه، عشق و زمزمه،
مثل هم‌‏ﺁغوشی سرخوشانه‌‏ی زوج‏‌های جوان.

شاعر
چرا قلبم چنین تند می‏‌زند؟
درونم را چه می‏‌شود
که چنین می‏‌ترسم؟
به درم می‌‏کوبند؟
چرا روشنی چراغ نیمه مرده‏
چنین خیره‏‌ام می‏کند؟
خدای توانا! تمام تنم می‏‌لرزد.
که می‏آید؟ که مرا می‏ﺧواند؟ -هیچ‏کس.
تنها هستم؛ ساعت است که زنگ می‌‏زند؛
آه از این تنهایی فلاکت‏‌بار!

الهه
شاعر، سازت را بردار؛ شراب جوانی
جوش می‌‏زند امشب در رگ‌‏های خدا.
سینه‏‌ام بی‌‏قرار است؛ لذت هوس پریشانش می‌‏کند.
و بادهای بیگانه آتش بر لب‌‏هایم می‏‌گذارند.
آه، کودک بی جنب و جوش! نگاه کن، من زیبایم.
از اولین بوسه‏‌هایمان چیزی به یاد نداری؟
وقتی که بس رنگ پریده بودی، بالهایم را که لمس کردی،
و وقتی که با چشم‌‏های گریان خود را به آغوشم افکندی.
و من تلخی رنج‌‌ات را تسکین دادم.
افسوس! در اوج جوانی خودت را با عشق می‏‌کشتی.
تسکینم بده امشب، من خودم را با امید می‌‏کشم.
برای زنده ماندن تا صبح، به دعا نیاز دارم.

شاعر
تویی که با صدایت مرا می‏ﺧوانی؟
آه الهه‌‏ی من، تویی؟
آه، گل من! مانای من!
تنها تویی، پاکدامن و باوفا
که هنوز دلبسته به عشق توام!
آری، تو اینجایی، این تویی، با موهای طلایی‌‏ات،
این تویی، آموزگارم! خواهرم!
و حس می‌‏کنم، در این شب ژرف،
پرتوهایی که در قلبم می‏‌سرند
از پیراهن طلایی تواند که طوفان زده‏‌ام می‌‏کنند.

الهه
شاعر، سازت را بردار؛ این منم، مانای تو،
که در این شب غمگین و ساکت می‌‏بینی،
مثل پرنده‌‏ای که جوجه‏ها صدایش می‏‌زنند،
برای گریستن با تو، از بلندی آسمان‏‌ها به زیر آمده است.
بیا، تحمل کن ای یار. تلخی‌‏های تنهایی
فرسوده‌‏ات می‏‌کنند، در دلت چیزی شکوه می‏‌کند؛
عشق‌‏هایی خواهی یافت، عشق‏‌های زمینی،
سایه‌‏ای از خوشی، چیزی شبیه خوشبختی.
بیا دربرابر خدا سرود بخوانیم؛ در افکار تو سرود بخوانیم،
در خوشی‌‏های از دست رفته‏‌ات، در کیفرهای گذشته‌‏ات؛
برویم، در بوسه‌‏ای، تا دنیایی ناشاخته.
از طنین زندگی‌‏ات، بر حسب اتفاق، بیدار شویم،
با هم از خوشبختی حرف بزنیم، از بالیدن و از دیوانگی،
و این رویای ما باشد، و زایش‌مان.
گوشه‌‏هایی از سرزمین‌‏هایی که فراموش می‌‏کنیم را بسازیم؛
برویم، ما تنهاییم، دنیا از آن ماست.
این از اسکاتلند سبز و ایتالیای قهوه‏‌ای،
یونان، مادرم، سرزمین عسل‏‌های بس مطبوع،
آرگوس و پتیلیون، شهرهای قتل عام شده،
و مسا، خدای محبوب کبوتران،
و سینه‏‌ی پرموی پلیون در کشاکش تغییر؛
و تیتارس آبی، و خلیج نقره‏ای
که نقش قوها را در آب‌‏هایش منعکس می‏‌کند،
سفیدی اولوسون بر سفیدی کامیر.
به من بگو، آوازهایمان به کدام رویاهای طلایی می‌‏کوبند؟
اشک‏‌هایی که قرار است بریزیم از کجا می‌‏آیند؟
امروز صبح، وقتی که روز به پلک‏هایت ضربه زد،
کدام فرشته‌‏ی غمگین بر بالین‌‌ات زانو زده بود،
یاس‏ها را بر پیراهن نازکت می‏‌‌تکاند،
و تمام عشق‌‏های رویایی‌‏اش را برایت بازگو می‌‏کرد؟
امید را، غم را، یا شادی را سرود خواهیم کرد؟
در خون شمشیرهای پولادین آیا، غوطه خواهیم خورد؟
عاشق را با کلاف‌‏های ابریشمین آیا، به دار خواهیم آویخت؟
یاوه‏‌ها را در پیغام‌‏ها آیا، به باد خواهیم داد؟
خواهیم گفت آیا، که کدام دست، چراغ‌‏های بی‌‏شمار را
از روغن مقدس زندگی و ابدیت عشق
در بناهای آسمانی، روز و شب خواهد افروخت؟
بر سر تارکین فریاد خواهیم زد: «اکنون زمان، زمان سایه‌‏هاست!»
همچون مرواریدی آیا، در دل دریاها فرو خواهیم رفت؟
بز را تا آبنوس‌‏های تلخ آیا، همراهی خواهیم کرد؟
سودا زده آیا، بر آسمان بالا خواهیم رفت؟
دنبال خواهیم کرد آیا، صیاد را در کوهستان‌‏های پرنشیب؟
گوزن او را می‌‏پاید؛ گریه می‏‌کند و التماس می‌‏کند؛
خلنگ‌‏زارش او را انتظار می‌‏کشد؛ بره‏‌هایش هنوز نوزادند؛
صیاد می‏‌زندش، گلویش را می‏‌برد، و با قلبی که هنوز زنده است
جسدش را بر دوش سگ‏‌های عرق کرده می‏‌اندازد.
باکره‌‏ای را با گونه‌‏های سرخ آیا نقش خواهیم کرد؟
سر به هوا، کنار مادرش، در راه رفتن به مراسم نیایش
دعا روی لب‏‌های نیمه بازش فراموش شده
و پسرکی دنبالش می‌‏کند.
به لرزشی گوش می‌‏دهد، که از طنین مهمیز سوارکاری بی‏‌باک،
در ستون‏‌ها منعکس می‏‌شوند.
به قهرمانان گذشته‌‏های دور فرانسه
از بر کردن سلاح‏‌ها بر کلون برج‏‌هایشان،
و از زنده کردن افسانه‏‌های پیش پا افتاده
که نام‏‌آوران فراموش شده‌‏شان به نغمه سرایان می‌‏آموزند آیا
چیزی خواهیم گفت؟
مرثیه‏‌ای ملایم را آیا، سفید خواهیم پوشاند؟
مرد واترلو آیا به ما از زندگی‌‏اش خواهد گفت؟
و از آنچه از رمه‏‌های مردم دزدیده است
پیش از آنکه آنان را از شب ابدی بازگرداند
وقتی که بر تپه‏‌ی کوچک سبزش، یک جفت بال را بریده بود
و دست‏‌هایش را روی قلب آهنینش جفت کرده بود.
به پایه‌‏ی هجونامه‌‏ای قوی آیا خواهیم کوبید؟
به نامی که هفت بار در آن به فروش رفته
از زور گرسنگی، در عمق فراموشی،
به تحریک خواستن و ناتوانی،
پیشاپیش نبوغی که به امید توهین کرده است،
و با خارهایی گزیده شده که بازدمشان بویناک است؟
سازت را بردار! سازت را بردار! دیگر نمی‌‏توانم خاموش بمانم؛
بال‏‌هایم مرا با نسیم بهار بالا می‏‌برند.
حالاست که باد مرا ببرد؛ به زودی زمین را ترک خواهم کرد.
ذره‌‏ای از توام؛ برای خدا گوش کن! وقت رفتن است.

شاعر
خواهر عزیز من، تنها اگر
بوسه‌‏ای از لب محبوبی و
قطره اشکی از چشم‌‏های من بایدت،
بی چشم‏‌داشتی به تو خواهم‌‌شان بخشید؛
چیزی از عشق‏‌مان را به تو خواهم بخشید
که به یادش داشته باشی،
وقتی که در آسمان‌‏هایت بالا می‌‏روی.
من آوازم را نه از امید می‏‌خوانم،
نه از شهرت، نه از خوشبختی،
افسوس! نه حتی از رنج.
لب‏‌ها سکوت پیشه می‏‌کنند
برای گوش دادن به حرف‌‏های دل.

الهه
به گمانت همچون باد پاییزم؟
که بر مزاری اشک می‌‏نوشد
و درد برایش چیزی جز طعم آب نیست؟
وای شاعر! منم که بوسه‌‏ای به تو می‏‌دهم.
ساقه‏‌ی علفی که می‏‌خواستم از اینجا برچینم،
این بطالت توست؛ دردت از آن خداست.
بگذار گسترده شود این زخم مقدس
که خواه دلواپسی‏‌ات باشد و خواه بردباری‌‏ات،
فرشتگان سیاه تو را در عمق دل جا داده‌‏اند:
چیزی جز درد به این عظمت به ما بر نمی‌‏گردد
اما برای تحمل کردنش، آه شاعر، گمان مبر
که صدای تو باید این پایین خاموش بماند.
سخت‏‌ترین ناامیدی‌‏ها زیباترین سرودها هستند،
و من آن را از ابدیت می‌‏دانم که ناب‌‏ترین اشک‏‌ها هستند.
وقتی که مرغ ماهیخوار، خسته از سفری طولانی
در مه شبانگاهی به نیزارش برمی‌‏گردد،
جوجه‏‌های گرسنه‏‌اش به استقبالش می‏‌دوند
با نگاه به او که از دور می‏‌آید، بر آب‏‌ها می‌‏ریزند.
با تصور به چنگ آوردن و تقسیم شکاری که برایشان آورده،
با فریادهای شادی به سمت پدرشان می‌‏دوند
با به هم زدن منقارهایشان روی غبغب‏‌های زشت‏‌شان.
پدر پیروزمند از تخته سنگی بالا می‏‌رود،
بال‏‌هایش را سرپناه جوجه‌‏ها می‏‌کند،
شکارچی غمگین به آسمان‏‌ها چشم می‌‏دوزد.
خون از شکاف باز سینه‏‌اش جاری‏‌ست؛
عمق دریاها را بیهوده گشته است؛
اقیانوس تهی بوده و ساحل خالی؛
به جای هر غذایی قلبش را آورده.
تیره و ساکت، بر سنگ گسترده
پسران اندرون پدر را می‌‏ﺧورند،
در عشق بلندش، دردش را می‌‏ﺧواباند،
و به خون جاری از سینه‏‌اش نگاه می‌‏کند،
در ضیافت مرگش، می‏‌لنگد و می‏‌افتد،
مست از خوشی، مهر و ترس.
گاه اما در میان این مراسم قربانی الهی،
خسته از مردن، در عذابی بس طولانی
از اینکه کودکان زنده‏‌اش نگذارند، می‌‏ترسد؛
پس بلند می‌‏شود، بال‏‌هایش را در باد باز می‌‏گذارد،
و قلبش را با فریادهای وحشیانه می‌‏کوبد،
چنین خداحافظی غم‏‌باری، شبانه شکل می‌‏گیرد،
که مرغان دریایی ساحل‏‌ها را ترک می‌‏کنند،
او که رفته اما به ساحل برمی‌‏گردد،
با حس گذشتن از مرگ، خودش را به خدا می‌‏سپارد.
شاعر! این همان چیزی‏‌ست که شاعران بزرگ انجام می‏‌دهند.
آنها به هر چیزی که زمانی زنده باشد، اجازه‌‏ی لذت بردن می‏‌دهند؛
اما سرور‏ انسانی در خدمت چنین جشن‏‌هایی
اغلب به قصه‏‌ی پلیکان‌‏ها شبیه است.
وقتی که آنها از امیدی که به آن خیانت شده می‏‌گویند،
از غم و فراموشی، از عشق و بدبختی،
تدبیری برای گشودن دل نیست.
حرف‏‌هایشان مثل شمشیر است:
یک منحنی روشن خیره کننده در هوا می‌‏گذرد،
اما همیشه قدری طعم خون نیز در فضا می‌‏ماند.

شاعر
آه، الهه! خیال سیری ناپذیر،
از من اینهمه نخواه.
آنجا که باد شمال می‌‏گذرد،
انسان چیزی بر ماسه نمی‌‏نویسد.
زمانی در جوانی‏‌ام
بی‌‏وقفه روی لب‏‌هایم
آمادگی آواز خواندن همچون پرنده‌‏ای بود؛
اما من جان باختگی سختی را تحمل کردم،
و آنچه من بگویم بسیار کمتر از آن چیزی‏‌ست که گذرانده‌‏ام،
اگر این رنج را بر سازم موسیقی می‌‏کردم
همچون نی خشکی می‏‌شکست.