۱۳۸۹/۰۹/۱۹

لالایی اسکاتلندی

لالایی اسکاتلندی
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

پیش‌‏پیش کودکم
آروم بخواب، آروم بخواب
مامانت رفته به آسیاب، به آسیاب
بچه‏‌ی کوچیک گریه می‏‌کنه
می‏‌خواد که خوب مواظبش باشیم
پیش‏‌پیش کودکم
آروم بخواب، آروم بخواب

لالایی انگلیسی

لالایی انگلیسی
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

تاب می‏خوره، کوچولوی من
اون بالاها، روی درخت
اگه باد بیاد
گهواره رو تابش می‏ده
شاخه اگر که بشکنه
گهواره با نی‏نی کوچولو
پایین می‏افته.

بیا ای خواب

لالایی یونانی
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بیا ای خواب، بگیرش
بیا ببرش
به شهر قشنگ سنت‏‌سوفی
میون باغ‏‌های شیوس
روی تنش هی گل بریز
هی گل بریز.

وقت خوابه

لالایی ایتالیایی
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

دینگ‌‏ دانگ، دینگ‌‌ دانگ
ساعت برجه می‌‏زنگه
دونفری راهش انداختن
نون و شراب گرفتن.

دینگ‏‌ دانگ، صدای زنگه
ساعت برجه
هم روز و هم شب می‏‌زنگه
روزش گذشته، شبش رسیده
وقت رفتن تو رختخوابه.
دینگ ‌‏دانگ، دینگ‌‏ دانگ.

زود بخواب ریما

لالایی لبنانی
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

زود بخواب، زود بخواب
یه کبوتر قربونیِ تو.
در رو کبوتر، گوش به من نده
الکی گفتم
که ریما رو بخوابونم.

ریما ریما حواسش جمعه
موی سیاه داره و باهوشه
هرکی دوستت داره بغلت می‏کنه
هرکی دوستت نداره اذیتت می‏کنه.

لالا، لالا، لب تخت نخواب

لالایی روسی
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

لالا، لالالا، لالا
لب تخت نخواب
وگرنه یک گرگ بزرگ خاکستری میاد
می‏‏خوردت.

بخواب کوچولو، کلی کار دارم

لالایی اسپانیایی
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بخواب کوچولو، کلی کار دارم
کهنه‌‏هاتو باید بشورم و بعد سیرت کنم.
بخواب کوچولو، کلی کار دارم
کهنه‏‌هاتو باید بشورم و بعد شیرت بدم.
این بچه می‏‌خواد من بخوابونمش
مامان بغلش کنه و بخوابوندش.

چکمه‌های نو به پاهاش

لالایی روسی
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

واسه پسرکم یه جفت چکمه می‏‌خرم
به پاهای کوچیکش می‏‌کنم
به راهای کوتاهش می‌‏برم
پسرکم پا به پا میاد
چکمه‏‌های نو به پاهاش.

۱۳۸۹/۰۹/۱۸

خوشگل‌تر از همه

لالایی انگلیسی
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

پیش پیش کوچولوی من هیچی نگه
مامان می‏خره برات یه پرنده
اگه پرنده دیگه آواز نخونه
مامان می‏خره برات یه حلقه
اگه حلقه زیر کمد بیفته
مامان می‏خره برات یه آینه
اگه آینه هزار تکه بشکنه
مامان می‏خره برات یه بره
اگه بره آروم نشینه
مامان می‏خره برات یه تسمه
اگه تسمه یه وخ پاره بشه
مامان می‏خره یه سگ گنده
اگه سگه بره یه جا قایم بشه
مامان می‏خره گاری دو اسبه
اگه گاری راه بیفته و بره
می‏دونی که خوشگل‌تری از همه.

بخواب کوچولوی نازم

لالایی انگلیسی
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بخواب کوچولوی نازم، بخواب اینجا
زیر بال فرشته‏های خدا
چشمای نازتو ببند
کوچولوی خوشگلم بخواب اینجا

لالا لالالا، پیش‏پیش، لالا
لالا لالالا، پیش‏پیش، لالا

دلم می‏خواد عزیزکم
مثل تو باشه روح منم
از هر گناهی دور باشه
تو دنیا از هیچی رنجور نشه

عزیزکم، چی سرت میاد
وقتی که خیلی بزرگ شی؟
وقتی که خطر همیشه هست
هجوم میاره تا هستی.

شاید یه عالم روحانی بشی
تو قلب مردم جا بشی
شاید تو یه کشور قشنگ
پادشاه ثروتمندی بشی

وای خدا، اما اینجا
فکرشو که می‏کنم دوره از اونجا
که بخوای رو بال فرشته‏ها
برسی به سرزمین رویا.

لالایی انگلیسی

لالایی انگلیسی
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

لالا کن لالا، کوچولوی من
لالا کن لالا، سنجابک من
مامانت اینجاست
کنار گهواره‏ت
عسلک من

لالا کن جونم، بره کوچولو
مامانت اینجاست
ترانه‏های کوچولوشو
می‏خونه برات

قبلنا گریه کرده یه عالمه
اما امروز
مامان کوچولوت
همه‏ش می‏خنده

لالا کن طفلکم
حالا وقتشه که
چشمای کوچیکت بسته بشه

لالا کن، لالا، کوچولوی کوچولو
سرتو بذار روی این پتو

لالا کن، لالا، آهای گلکم
گونه‏هات چسبیده به قلب کوچیکم

می‏خوای پر بکشی تو آسمون
فرشته‏ی من
بالای کوچیکتو باز نکن، مامانکم.

۱۳۸۹/۰۹/۱۴

آروم بخواب

لالایی انگلیسی
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

پیش‌پیش کوچولو
آروم بخواب، بابایی اینجاست
مامانت رفته به آسیاب
گندم بگیره
که نون بپزه
پیش‏پیش عزیزم
بچه‌ی نازم
آروم بخواب.

۱۳۸۹/۰۹/۱۱

جنگل وحشی

جنگلی وحشی‏ام
سوز سرما می‏وزد روی تنم
آتش افتاده بر ساقه‏ی پاهایم
در سرم ببری گرسنه می‏چرخد و نفیر می‏کشد
مارها در دهانم می‏لولند
خرسی قهوه‏ای در سینه‏ام نعره می‏کشد
عقرب‏ها در پستان‏هایم نشسته‏اند
میمون‏ها بین پاهایم جیغ می‏کشند

شلاق بردار
دوستت دارمی بگو
جنگل وحشی درونم را رام کن.

۱۳۸۹/۰۹/۱۰

لالایی آلمانی

لالایی آلمانی
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

شب خوش، شب بخیر
لحافِت از گل
انگشتای کوچیکت می‌‏خزه زیرش
خدا اگه بخواد
صبح فردا باز پامی‌‏شی از خواب

شب خوش، شب بخیر
بچه‌‏ی کوچیک
روی بال فرشته‌‏ها
میری به رویا
هیچ کاری نکن فقط شاد بخواب
چشماتو بدوز به رویای بهشت

لالایی انگلیسی

لالایی انگلیسی
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

نرم و آهسته، نرم و آهسته
باد می‌‏وزه
های می‌‏کشه، هوی می‌‏کشه
آروم، آهسته
باد می‌‏وزه
روی موجای غلتون رودخونه
میاد از ماه و تند می‌‏وزه
بیا آهای باد، بیا سمت من
که این کوچولو می‏‌خواد بخوابه
که خوشگلکم داره می‌‌‏خوابه

آروم باش، بخواب، آروم باش، بخواب
خیلی زود بابا میاد پیشمون
سرتو بذار رو سینه‏‌ی مامان
خیلی زود بابا میاد پیشمون
میاد به لونه‏‌ی جوجه کوچولوش
زیر نور ماه
با جیب پر پول
خوشگلم بخواب
بخواب کوچولو

۱۳۸۹/۰۹/۰۹

تشنگی باد



باد همه‏ی روز بین خورشید سوزان و زمین تفته وزیده بود. شب که شد، حسابی تشنه بود. چشمش به برکه‏ای افتاد و نزدیک شد که ببینه کی اونجا زندگی می‏کنه: اونجا خونه‏ی ماهی‏ها بود.
باد گفت: هی ماهی‏های عزیز، اجازه دارم یه کم از آب برکه‏ی شما بنوشم؟ امشب حسابی تشنه‏م.
ماهی‏ها جواب دادن: می‏تونی یه ذره از آب برکه‏مون بنوشی اما باید به قیمت شامپاین حساب کنی.
باد گفت: باشه من به قیمت بهترین شامپاین باهاتون حساب می‏کنم.
باد وزید به ابر بزرگی که جا خوش کرده بود تو آسمون. ابر کنار رفت و تصویر ماه مثل یه سکه‏ی نقره روی آب افتاد.
ماهی‏ها گفتن: قبوله، ولی چطور این سکه‏ی قشنگ رو بین خودمون تقسیم کنیم؟
باد گفت: الان براتون خوردش می‏کنم.
و وزید روی برکه تا سطح آب موج برداشت. سکه‏ی نقره صد تکه شد که هر تکه روی آب می‏رقصید. هر ماهی یکی رو بلعید و باد لب‏هاش رو به کنار برکه نزدیک کرد و سیر آب نوشید.
باد که مشغول نوشیدن بود ماهی‏ها گفتن: خوبه. حسابی پولدار شدیم. دیگه نگران چیزی نیستیم. حالا با خیال راحت می‏خوابیم. و باله‏هاشون رو ول کردن که تو موج آب تاب بخوره و چرتی شدن.
ماهی‏ها که به خواب ناز رفتن، سکه‏های نقره‏ای که تو شکم اونها زندانی شده بودن آروم آروم بالا اومدن و از خودشون پرسیدن: من کجام؟ اینجا چقدر تاریکه. تو جعبه‏ی جواهراتم؟ تو گاوصندوقم؟ تو تنورم؟ تو صندوق بانکم؟ و یکهو به خودشو اومدن که اوه چه وحشتناک! من کنار مگس‏ها و کرم‏های نیمه هضم شده‏م. پس یعنی تو شکم یک ماهی‏ام.
از شکاف گوش ماهی‏ها نور ضعیفی می‏تابید و سکه‏ها تند از اون راه فرار کردن. اونها یکی یکی روی سطح آب اومدن و وقتی همه چیز باز ساکن شد، هم رو پیدا کردن و به هم چسبیدن و دوباره شکل سکه‏ی قشنگ ماه رو به خودشون گرفتن.
هنوز ماهی‏ها بیدار نشده بودن که باد حسابی سیراب شد. با خودش گفت: این ماهی‏ها خیلی حریصن. فروشنده‏های بدی هم هستن. یه آب شور بد مزه رو باهام به قیمت شامپاین حساب کردن. حالا پولمو پس می‏گیرم و قرضمو به ماه پس می‏دم.
باد روی همون ابر تنبل وزید و کشیدش جلوی ماه و سکه‏ی ماه از روی آب گم شد.
ماه از خنده ترکید و هوهو کنون رفت و فریاد کشید:
ها ها ها.. یک قرونم ندادم. یک قرونم ندادم.

اثر بورلیاگوئه
ترجمه‌ی نفیسه نواب‌پور

۱۳۸۹/۰۹/۰۷

تاتی تاتی

لالایی آفریقای جنوبی از: لانگن‌هوون
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

تاتی تاتی، تاتی تاتی، لالا کوچولو
دزدک دل مامان، ماه کوچولو
گوش بده تو درختا به پچ‌‏پچ باد
تاب می‌ده برگا رو روی جوی آب.

لالا آی برگا، وقت خواب شده
لالا آی گُلا، حالا شب شده
این که می‌‏شنوی آواز باده
واسه برگا و گلا می‏خونه.

۱۳۸۹/۰۹/۰۶

لالایی بلژیکی

لالایی بلژیکی
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

مرغک سفید
از تو کاهدونی
می‌‏کنه دالی
به کوچولویی که می‌‏کنه لالا
لالا، لالا مامانی
لالا، لالا کوچولو

مرغک سیاه
از تو انباری
می‌‏کنه دالی
به کوچولویی که می‌‏کنه لالا
لالا، لالا مامانی
لالا، لالا کوچولو

لالایی برای کودکی که به دنیا خواهد آمد

ترانه‌ای از: مانیک
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

در بطن من بمان، کودکم، کوچکم
در بطن من بمان، راه درازی در پیش است.

احساست می‌‏‌کنم، بر پوسته‌ی شب
با سرانگشتانم، خزش‌ات را بر پوست شکم‌ام حس می‌‏‌کنم
هنوز نمی‌‏دانم میوه‌‏ام کی می‌‏‌رسد
و نمی‏‌‌دانم فریادهایم به کجا می‌‏کشاندت.

من تمام افق‌‏‌های توام، دهانت و گرمایت
زیباترین ترانه‌‏‌ام تپش قلب توست.
و شب که بازمی‌‏‌رسد
لطافت صدایت را پیشکش می‏‌‌کنی
می‌گویی و می‌گویی
من همه را از حفظ می‌‏‌دانم.

در من می‌‏‌لغزی تا صبح
از جاذبه می‌‏‌گریزی
در حجاب مخملینم اسیری و 
من بی‏‌‌قرار لحظه‌‏ی عاشقانه‌‏ی دیدارم.

۱۳۸۹/۰۹/۰۵

لالا لالا کن

لالایی فرانسوی
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

لالایی، اَم اَم
لالایی، اِم اِم
جوجه کوچولو
لالا لالا کن
تو بغل مامان
که تابت می‌‌ده
آرام، آرام
لالایی، ، اَم اَم
لالایی، اِم اِم

۱۳۸۹/۰۹/۰۳

لالایی فرانسوی

لالایی فرانسوی
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

آسّه، آسّه،
روز آسّه می‏‌ره
آسّه، آسّه
پاورچین می‌‌ره

قورباغه داره
قصه‏‌ی شب می‌‏گه
خرگوش بی ‏صدا
درمی‏‌ره

آسّه، آسّه،
روز آسّه می‌‏ره
آسّه، آسّه
پاورچین می‌‌ره

تو لونه‌‏های خالی
پرنده‏‌ها ولو می‌‏شن
می‏‌خوابن
شب بخیر.

۱۳۸۹/۰۸/۲۳

ترکم نکن

ترانه به اجرای: ژاک برل
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

ترکم نکن
فراموشی تنها چاره است
می‏‌شود همه آنچه از دست رفته را فراموش کرد
سوء تفاهم‌‏ها
و وقتی که تلف شد
تا یاد بگیریم چطور فراموش کنیم
لحظه‌‏هایی که گاه خنجرِ چرا
به قلب خوشبختی فرو می‏‌کنند
ترکم نکن...

مروارید بارانی پیشکشت خواهم کرد
از سرزمین‏‌های بی‏‌باران
زمین را به جستجو برخواهم آمد
تا زمان مرگم و پس از آن
که تن طلایی و روشنت را بیابم
سرزمینی بنا خواهم کرد
که درآن عشق، پادشاه باشد
عشق پادشاه باشد
تو ملکه‏اش باشی
ترکم نکن...

ترکم نکن
تو را از کلماتی نامفهوم خواهم ساخت
که تو می‌‏فهمی‌‏شان
برایت از عشاقی خواهم گفت
که دوبار قلب‏‌هایشان را دیدند
در آغوش هم
برایت داستان آن پادشاهی را خواهم گفت
که می‏‌مرد از اینکه نمی‌‏تواند
تو را ببیند
ترکم نکن...

بارها فوران آتش‏‌فشان کهنه را دیدیم
که فکر می‏‌کردیم مرده‌‏ست
ثابت کرد که زمین سوخته
از بهترین آوریل هم گندم بهتری می‌‏دهد
و اینکه وقتی آتش به آسمان شب می‏‌جهد
سرخ و سیاه به عقد هم درنمی‏‌آیند
ترکم نکن...

ترکم نکن
دیگر گریه نخواهم کرد
دیگر حرف نخواهم زد
جایی مخفی خواهم شد
که رقص و لبخندت را ببینم
خندیدن و آوازخواندنت را بشنوم
بگذار سایه‏‌ی سایه‌‏ات باشم
سایه‌‏ی دستت
سایه‏‌ی سگت
اما
ترکم نکن...

۱۳۸۹/۰۸/۱۹

دام زمان

شعر از: ژان فولان
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

شب همان است و
خانه همان
به خود گفت و گریست
که آدم‌ها همان‌ها نیستند
و مرگ می‌آید،
به دام زمان افتاد، مرد
در تصویری زنده
بر دیواره‌ی سفید کاسه‌ای
در دستان پرستار
اندام زنی
که با خنده‌ی جوانش پیش می‌آمد
گویی عزرائیل است که نزدیک می‌شود
با خدایی که از پشت سر می‌آید.

۱۳۸۹/۰۸/۱۴

رفاقت

شعر از: ژان فولان
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

با قدم‌های بلندش، مثل همیشه مغرور
در پایتخت کشوری بیگانه
که ساعت‌هایش پانزده دقیقه یکبار می‌زنند
پیاده‌روی بلند را می‌کوبد، رفیق.
درنگی می‌کند
دست می‌دهد
و به سفرهای دور و دراز می‌رود.
بعد از او تنها اشیاء می‌مانند
رنگ گل‌های یاس و رنگ آهن
زیر آسمانی که همه جا را می‌پوشاند
گاه ابری، گاه صاف.

متافیزیک

شعر از: ژان فولان
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

به چشم برهم زدنی در کلبه پیدا شد
پیشاپیش پستان‌های لطیفش
قدح گل‌های آبی در دستانش
رایحه‌اش در فضا پیچید
و دود شد آن ظرافت آراسته
که عریانی جانی عطرآگین را
در عالم خیال رها کند.

۱۳۸۹/۰۸/۱۱

نامه به پسری که هرگز نداشته‌‌ام

ترانه‌ای از ژاک برل
ترجمه نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

برایت رویاهایی آرزو می‏‌کنم تمام نشدنی
و آرزوهایی پرشور
که از میانشان چندتایی برآورده شود.
برایت آرزو می‏‌کنم که دوست داشته باشی
آنچه را که باید دوست بداری
و فراموش کنی
آنچه را که باید فراموش کنی.
برایت شوق آرزو می‌‏کنم؛ آرامش آرزو می‌‏کنم.
برایت آرزو می‏‌کنم که با آواز پرندگان و
با خنده‏‌ی کودکان از خواب بیدار شوی.
برایت آرزو می‏‌کنم دوام بیاوری
در رخوت، بی‌‏‌تفاوتی و ناپاکی روزگار.
بخصوص برایت آرزو می‏‌کنم که خودت باشی.

۱۳۸۹/۰۷/۲۶

ترانه

ترانه می‌شوم بر لب‌های باد
مرا سوت می‌کشد
در عبور از درز پنجره‌ها
لابلای شاخه‌های خشک درختان
می‌کوبدم به دیوارها
بینی کودکان را سرخ می‌کنم
گونه‌هایشان را می‌خراشم
دستان دخترکان دوره‌گرد را می‌گزم
بوسه می‌شوم
روی دست‌های باد سنگینی می‌کنم
کوبیده می‌شوم به آخر دنیا
ویلان می‌افتم روی برف‌های خیس
از زیر چرخ ماشین‌ها
می‌پاشم به کت‌های بلند عابران
از کت‌ها با دستمال‌ها پاک می‌شوم
در سطل‌های زباله نفس‌نفس می‌زنم.

کاش دوره‌گردی باشی
دنبال قوطی‌های بازیافتی، زباله‌دان را بگردی
دستت را خراش بدهم
پناه بگیرم در رگ‌هایت.

۱۳۸۹/۰۷/۰۷

پسرکم شش ماهه شد

 
 
حالا درست شش ماه از اولین گریه‏هایش می‏گذرد؛ از اولین خواهش و نیازش به درآغوش کشیده شدن. به دنیا که آمد آنقدر کوچک بود و آنقدر ناتوان که در تصورم نمی‏گنجید. بزرگ شد. حالا آنقدر توانا شده که به هر طرف بخواهد غلت می‌زند. با دست و پا خودش را هرجای اتاق بخواهد می‌کشد. دنیای کوچکش آنقدر بزرگ شده که شهامت بیرون آمدن از اتاقش دارد. تمام مدتی که بیدار است شیطنت می‌کند و به بازی‌ام می‏گیرد. مفهوم سایه را کشف کرده و به راحتی منبع نور را پیدا می‏کند. اطرافش را با دقت می‏پاید. آنقدر کودک است که هر وقت بخواهد آواز می‏خواند، هر وقت بخواهد داد می‏زند، هر وقت بخواهد سرگرم عروسکی می‏شود. تند خودش را به من می‏رساند وقتی دلش بخواهد بغلش کنم. به فکر محبت کردن که بیفتد دست دراز می‏کند و نوازشمان می‏کند. دهانش را به صورتمان می‏چسباند و می‏بوسدمان. نگاهمان می‏کند و می‏خندد. صبح زود بیدار می‏شود و تا دریابمش، به اسباب‏بازی‏هایش مشغول است. سر شب خودش را بین دست‏هایم جا می‏دهد که لالایی بشنود و بخوابد. با هم زندگی می‏کنیم. هم را می‏فهمیم. خسته‏ام می‏کند. آنقدر خسته و درگیرم می‏کند که مدتی هست حتی فرصت نکرده‏ام مطلبی برای وبلاگم بنویسم. حتی فرصت نمی‏کنم پیغام‏هایم را به موقع جواب بدهم. فرصتی هم اگر پیدا کنم باز آنقدر کار هست که نمی‏دانم به کدام برسم. با همه‏ی اینها دوست داشتنی‏ترین تجربه‏ی زندگی من است. انسان کوچک مستقلی‏ست که حمایتم را می‏طلبد. آرام آرام وابستگی‏هایش را به من کم می‏کند. تا کی که شهامت رها کردنش را بیاموزاند.

۱۳۸۹/۰۶/۲۹

شایعه

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

فریادی، نگاهی، حرکتی.
شایعه‌ای غریب در کوچه‌ها می‌پیچد
سرخی، شب را می‌درد
درخششی آتش‌زا
وزش بادی گزنده.

گرگ و میشِ آسمان هم را می‌درند
از پایگاه‌ها فرمان عقب‌نشینی می‌آید.
صلایی، پرسشی، پژواکی.
دیوار سپرها و کلاه‌خودها فرو می‌ریزد
انفجار ستاره‌ها
رگبارهای پراکنده
سنگفرش کوچه‌ها خرد می‌شوند
درها باز می‌مانند
معابد فرو می‌ریزند
ستون‌ها متلاشی می‌شوند
خشم‌ها بغض می‌شوند
آوازها خاموشی می‌گیرند.
پس کی به آن دروازه می‌رسیم
که بر آن نوشته باشند: پایان.

۱۳۸۹/۰۶/۲۵

آغوش

شعر از: هنری‌دومکونیک
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

من به تمامی، آغوشم
دیگر نمی‌‏دانم
که چشمانم نقش دست دارند
یا دستانم تو را می‌‏بینند
ناشناسی‌‏ست
که در آغوشش می‏‌فشارم
آن ناشناس توئی
چرا که بسیار کم از تو می‌‏دانم
تو را فقط آنجا می‌‏شناسم
که در خود جستجویت می‌‏کنم
که در تو می‏‌جویمت
زمان در آغوش کشیدن، حالاست
میان بازوهایم، زندگی‌‏ست.

۱۳۸۹/۰۶/۰۸

قطعیت

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

من فکر می‌کنم
که در زمانه‌ی ما
جای شاعرها در کوچه‌هاست
باید آژیر قرمز کشید
و به برج‌های تراشیده از عاج حمله کرد
وقتی بر فلاکت خویش می‌گریم
چنین فلاکتی را تجربه نکرده‌ای
خواننده‌ی من
به یادم بیاور، به قطعیت
که دیگر جای هیچ شعری خالی نیست.

هی رفیق

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

هی رفیق
هی تو، که قبولت نداشتم
پشت سرت لُغُز می‌خوندم
هی تو
یاغی
ترسو
مگه خناق گرفتی؟
بیا
با هم حرف بزنیم.

۱۳۸۹/۰۶/۰۴

خشونت و آزادی

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

پرچم سرخ، پرچم سیاه
مرکب سرخ، مرکب سیاه
جوهردان خالی نمی‌ماند از
جوهر سرخ، جوهر سیاه.
زبان سرخ، دست‌های سیاه
تیغه‌ی سرخ، چشم‌بند سیاه
جوهردان پر است از خون.
تن سرخ، تن سیاه
تن سوخته، مرده
که از آغاز پر خون بود
خون سرخ، خون سیاه.
کلاه سیاه، باتوم سیاه
ترس سیاه، کشتار سرخ
خشونت و آزادی.
شب سیاه، شب سرخ
یک سیاهی و دو سرخ
آزادی خشونت‌بار است.
مرگ سیاه برای زندگی سرخ
زندگی سیاه برای مرگ سرخ
سرخ مرده است. زنده باد سرخ!
سیاه مرده است. زنده باد سیاه!

تو قفس پرنده

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

تو قفس پرنده
چندتا شیر درنده
مست و پاتیل
آروم و متین نشسته بودن
آژانه گفت یالله خودی نشون بدین
یه غرش حسابی کنین
خودش غرید
شیرا رو از تو قفس بیرون کشید
تو خیابون، جلو سنگرا
همون نزدیک پرنده‌ها
شلاقشو درآورد و کوبید
اما تو قفس پرنده
چندتا شیر درنده
شورش اساسی کردن
انقلاب به پا کردن.

۱۳۸۹/۰۶/۰۳

قطع نکن عشق من

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

الو! الو!
قطع نکن عشق من
عشق بهاری من، در صبحی پاییزی
عشق آفتابی من، در عمق تاریک شب
عشق جاری من، از ارتفاع صخره‌های زندگی
عشق پرخروش من، بر دهانه‌ی شیپور جنگ

الو! الو!
قطع نکن عزیزکم
خود بهار است که می‌شنوی
تالابی منفجر شده، لبه‌ی تیغ
ستاره‌ای خیس، در حوضچه‌ی آسمان
آسمان تکه‌تکه شده بر موج‌های آب

الو! الو!
نوک تیز نیزه‌ی رنج را از گلوی روزم بردار
می‌خواهم سنگ قبری از رنگین‌کمان
بر چهره‌ی خورشید بکشم

الو! الو!
فقط تویی عشق من
عشق گمشده‌ی من در پیچ‌پیچ کابل‌ها
روی دکل‌های برق
عشقی سنگی، سخت و سرد
ویلان در گیسوی باد، لابلای قله‌ها
پنهان در صدف‌های سفید، زیر غلغل آب.

الو! الو!
سکوت که می‌کنم
هیاهوی روز مرده را قطع نکن
گوشی را بچسبان به گوش و
گوش را می‌چسبانم به گوشی
دلبرکم، زاری را از محله‌ی یهودیان نمی‌شنوی
و صدای پرواز هلیکوپترها روی شعله‌های آتش
به تو نمی‌رسد

الو! الو!
عشق من

الو!
صدای خزش تفنگ‌ها بر تالاب به تو نمی‌رسد
و صدای برخورد تیرها به شیپور جنگ را نمی‌شنوی

الو! الو! الو!
خطوط را قطع نکنید
این کابل‌های سیاه حافظ پیوندهای عاشقانه‌اند
آه عشق من
دوستت دارم.

۱۳۸۹/۰۶/۰۲

انتخاب

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

همین حالا وقت انتخاب است
زمینی، یا سرزمینی
پسران من! انتخاب با شماست
یا حالا یا هیچ وقت
انتخاب با شماست.
آشوبِ انقلاب ما مثل گلی‌ست
در این یا آن چشم‌انداز.
خون لابلای خشخاش‌ها جاری‌ست
کسی باور می‌کرد؟
خشخاش‌ها تاب می‌خورند و باور نمی‌کنند.
آشوب در مزرعه‌ی خشخاش
و انقلاب ما در زمان معطل مانده است.

انفجار نور

شعر از شاعری ناشناس
از مجموعه‌ شعرهای می ۶۸
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

کوچه به کوچه ناگهان
شب، غرق نور شد
عجب شعری!
آتش‌‌بازی، تاریکی‌‌ها را فتح کرد
جرقه‌‌های نور بر سایه‌‌ها باریدند
سایه‌‌ها به خود لرزیدند
از هم گریختند
جرقه‌‌های نور شب را به صبح رساندند
مثل یک شعر
مثل تولد یک انقلاب.
جرقه‌‌های نور تکثیر شدند
نور در تاریکی‌‌ها منفجر شد.

----------
مجموعه کامل شعرها را می‌توانید در سایت آمازون با این عنوان پیدا کنید:
Mai-68: Translated

۱۳۸۹/۰۵/۲۸

بند-باز

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

چهره‌ات، محله-ی-مه-تاب
مهتاب-ی-از-محله-ی-چهره-ات
چهره-ی-سرخورده-ی-مدرنِ-خیابان
سرخوردگیِ-مدرنِ-خیابانِ-چهره-ات

من را دوباره ترسیم کن
چهره‌ام را دوباره بکش، پیکاسو!

چهره‌ات، شبیه-یک-ناشناس
همچون ناشناسی-شبیه-چهره-ات
چهره‌ای با دو-مردمک-در-چشم
مردمکِ-چشم-ها-در-چهره-ات

من را دوباره ترسیم کن
چهره‌ام را دوباره بکش، پیکاسو!

چهره‌ات، فعل-ی-برای-تشریح
فعلِ-چهره-ی-بیست-سالگیِ-ما
رویای شاعر در پر-ها-ی-پرواز-ت
پری برای پرواز-ت-بر-رویا-ی-شاعر

من را دوباره ترسیم کن
چهره‌ام را دوباره بکش، پیکاسو!

چهره‌ات با سینه-ی-سرخ-در-گذرگاه
گذرگاهِ-سرخِ-سینه-دربرابرِ-چهره-ات
تردیدِ-جسد-در-میانه-ی-نگاه
میانه-ی-تردید-در-چشمِ-جسد

من را دوباره ترسیم کن
چهره‌ام را دوباره بکش، پیکاسو!

چهره‌ات، بند-باز-بر-پیاده-رو
پیاده-رو-ی-چهره-ی-بند-باز
ساقه‌ای علف در چشم-های-آرمیده-بر-بازوی-خیابان
فعلی در سنگ-فرشِ-تک-رنگِ-پیاده-رو

من را دوباره ترسیم کن
چهره‌ام را دوباره بکش، پیکاسو!

چهره‌ات، چهره-ی-بیانِ-تخیل
بیانِ-چهره-ی-غیرِ-واقعی
چهره‌-ای-رنگ-پریده-بر-غیابِ-گونه-ها
و گونه-ها-ی-بی-چهره-بر غیابِ-رنگ

من را دوباره ترسیم کن
چهره‌ام را دوباره بکش، پیکاسو!

آه پیکاسو...
انگشت‌های توانای تو که همه چیز می‌کشند
چهره‌ی مرا چه بد کشیده‌اند.

۱۳۸۹/۰۵/۲۳

کلمات

کلمات، تکه‏های سرب مذاب‏اند
انگشتانم را می‏سوزانند
چشم‏هایم را می‏سوزانند
سینه‏ام را می‏سوزانند.
کلمات جاری در رگ‏هایم
قلبم را می‏سوزانند.
کلمات، «تو»اند،
«تو» می‏شوند.

پیش از این بر تمام صفحاتم برف باریده
رد پاهایم بر برف
رد پاهایت بر برف محو شده‏اند
روی برفی صفحات
تکه‏های سربی کلمات گرد می‏آیند
سرد می‏شوند
سخت می‏شوند.

کلمات من
کلمات سربی من
خنده‏های تو
لطافت اندام‏های تو
سنگ می‏شوند
کلمات تازه بر سنگ سخت می‏انبارند.

۱۳۸۹/۰۵/۲۰

با مهر

شعر از: اوژن گیوویک
برای ژان فولان
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

زمین و زمان،
کوره‌راه‌‏های پرشیب حوالی روستاها،
سرداب‏‌ها و اتاقک‌‏های قدیمی زیر شیروانی،
حشراتی که در رخوت، گزشی را انتظار می‌‏کشند،
همه برایمان تجربه‏‌هایی همسانند.

ماندن در اتاق‌‏ها
در گوشه‌‏های تاریک و کنار اشیاء قدیمی،
جایی که از دور به چاهی می‏‌ماند،
و نیاز به این همه
برایمان تجربه‌‏هایی یکسانند.

خورشید همان است، ولی همانسان نمی‌‏تابد،
تو را می‏‌بینمت که بر جسدی بی‏‌نشان می‏‌گریی،
در سرزمین تو چنین گریستنی بس غریب‌تر است
تا در سرزمین من.

فولان، دوست دیرینم، حتی کمی هم‌‏راز،
من آن روز با مهر
پرواز و آواز خوش چکاوکی را
به تو بخشیدم.

۱۳۸۹/۰۵/۱۹

دریچه‌ها

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

شعرها دریچه‌های دنیاهای تازه‌اند
یا کسی چه می‌داند
شاید دریچه‌هایی به گذشته باشند.
تو نبودی
نه، تو نبودی که به دریچه می‌زدی
من نبودم آنکه نگاهت می‌کرد
آنکه تو را می‌شنید.
در میانه‌ی موج‌های آرام
بیگانه‌وار، خزیدیم کنار هم
دوست داشتن حرکتی انقلابی نبود
چیزی بود شبیه یک بازی قدیمی
بعضی‌ها سنگر می‌ساختند
کسی مسخره‌شان می‌کرد.
من آرام می‌گذشتم.

۱۳۸۹/۰۵/۱۲

راز

۱- یک وقتی چند سال پیش که حسابی اوضاع زندگی‏ام به هم ریخته بود و همه چیز بد بود و پیش دوستی گلایه از روزگار می‏کردم، برایم نوشت:
«یه کم از اون دنیا بیا بیرون.
یه جور واسه خودت و تو درون خودت آسمون بساز
و اونجا پر بکش.
یه راز واسه خودت داشته باش.
بی راز یه روزی خودت رو از کف می‏دی نفیسه».

پرسیدم راز یعنی چی؟ که برایم نوشت:
«راز یعنی گوشه‏ای از هستی‏ت که فقط مال خودته
و هیچ‏کس به اون حریم راه نداره.
می‏تونه حضور گذشته‏ای در امروزت باشه
یا یه حضور متفاوت که تو رو به رؤیا می‏بره در امروزت».

۲- می‏گویند ابراهیم پیامبر پیش از آنکه یکتاپرست شود ستاره پرست شد. تاریکی که پیش پای روز از نفس افتاد ستاره‏ها ناپدید شدند. ابراهیم گفت خدایی را نمی‏پرستم که زوال داشته باشد. پس به پرستش آفتاب نشست که بزرگ‏تر و نورانی‏تر بود و عالم را به هستی خود روشن می‏کرد. شب هنگام که خورشید غروب کرد، ابراهیم دست از پرستش آفتاب کشید که خدایی افول کننده بود. پس ماه را به خدایی برگزید. اما ماه نیز از آسمان رفت و پیامبر پس از آن به پرستش خدای یکتایی پرداخت که زوال ندارد و خدایی‏اش را با چیزی شریک نمی‏شود.

۳- دنبال راز می‏گشتم در زندگی‏ام. دنبال گوشه‏ای از زندگی می‏گشتم که فقط مال خودم باشد. عشقی، شوری، شعله‏ای یا حتی کاری. آن چیزها که زمینی بود و انسانی، زود برملا می‏شد. راز نبود. از هر کسی ساخته بود. یک وقتی اما بی‏هوا فهمیدم که رازی برای خودم دارم. حریمی که هیچ‏کس به آن راه نداشت. حضور متفاوتی در روزگارم که دیگر چندان بد نمی‏نمود.

۴- من خواننده‏ی یکتای تمام متن‏هایی هستم که می‏خوانم. نه اینکه من تنها کسی باشم که متن را خوانده است. نه! ولی آنچه یک متن با من می‏کند بی‏همتاست. آنچه درون من اتفاق می‏افتد با آنچه درون دیگران اتفاق می‏افتد متفاوت است. حس من، برداشت‏های متفاوت من و اثری که متن بر من می‏گذارد کاملن وابسته به من است. بدون تردید می‏گویم که هیچ کس نمی‏تواند در خوانش یک متن با من شریک شود. کلمات برای ما تداعی‏های متفاوت دارند. هرکدام از ما زبان خاص خودمان با محدوده لغات خودمان را داریم. ما هرکدام لحن خاص خودمان را داریم. راز داریم برای خودمان. رازهایی منحصر به فرد.

۵- یک روز صبح از خواب بیدار می‏شوی و همه چیز بد است. همه چیز بد پیش می‏رود. فکر می‏کنی بدتر از این نمی‏شود، هرچند که همیشه بدتر از این هم هست. یک شب پیش از اینکه بخوابی خسته و وامانده‏ای از دست روزگار. دوست داری سایه باشی. در تاریکی فرو بروی و گم شوی. نباشی. گاه آدم در به روی آسمانش می‏بندد. پرهای پروازش را از دست می‏دهد. رازهایش را گم می‏کند. اما هیچ‏کس پرواز کردن را از یاد نمی‏برد. ناخواسته همیشه صبح آفتاب طلوع می‏کند. روز می‏شود.

پ. ن. : برای تینای غمگینم.

۱۳۸۹/۰۵/۰۸

نامه به پسری که هرگز نداشته‌ام

شعر از: ژاک برل
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

برایت رویاهایی آرزو می‏‌کنم تمام نشدنی
و آرزوهایی پرشور
که از میانشان چندتایی برآورده شود.
برایت آرزو می‏‌کنم که دوست داشته باشی
آنچه را که باید دوست بداری
و فراموش کنی
آنچه را که باید فراموش کنی.
برایت شوق آرزو می‌‏کنم. آرامش آرزو می‏‌کنم.
برایت آرزو می‌‏کنم که با آواز پرندگان بیدار شوی
و با خنده‏‌ی کودکان.
برایت آرزو می‏‌کنم دوام بیاوری
در رکود، بی‏‌تفاوتی و ناپاکی روزگار.
بخصوص برایت آرزو می‌‏کنم که خودت باشی.

۱۳۸۹/۰۵/۰۷

سپنتای چهار ماهه

کودکم حالا چهار ماهه است. شب‏هایش را پیدا کرده و روزها بیشتر بیدار است. بازیگوش شده. سعی می‏کند روی زمین بخزد اما جلو نمی‏رود. دست‏هایش آنقدر ورزیده شده‏اند که می‏تواند اسباب‏بازی‏هایش را با هر دو دست بگیرد و به دهان ببرد؛ زود اما ول می‏کند. چند روزی هست که خواسته‏هایش را به نگاه و اشاره می‏فهماند. می‏فهماند که گرسنه‏ست یا آغوش دیگری را ترجیح می‏دهد. به کار برآوردن خواسته‏هایش که باشم می‏فهمد و دست‏وپا می‏زند و می‏خندد. لثه‏هایش گاهی می‏خارند و اذیتش می‏کنند. پای راست و چپش را می‏شناسد و یاد گرفته روبروی آینه من را ببوسد. حنجره‏اش را امتحان می‏کند برای تولید صداها. گاهی آواز می‏خواند. گاهی ماجرا تعریف می‏کند. زبانش را نمی‏فهمیم، ولی به صدای ضبط شده‏ی خودش واکنش نشان می‏دهد. زیبا می‏خندد. مدام تمنای سرگرمی دارد. بازی کردن را می‏فهمد. بزرگ شده. به دنیا آمده. اینهم چندتایی عکس از این روزهایش.

۱۳۸۹/۰۵/۰۶

غروب


از اینکه شیفته‌ی غروب بشوم می‏ترسم. شاید از عاشق شدن می‏ترسم. عشق در سرخی تیره‏ی رو به شب چیز مخوفی‏ست. نه اینکه آزار دهنده باشد، رازگونه‏ست.
طلوع ساده و بی‏غش، با عطر نمناکی برگ گل‏ها، با بوی خاک شبنم زده، با نسیم خنکی که پرنده‏ها را بیدار کرده، چشم می‏دوزد به گونه‏ھا. به دست می‏آید. حدقه‏ی چشم‏ها را خنک می‏کند. میان پاها می‏خزد و آغوش می‏شود. زیر بازوها را می‏گیرد و می‏غلتاند. می‏شود خندید، نرم نرم. می‏شود حتی گریه کرد، آرام. می‏شود سیب سرخی را کنار ساحل گاز زد. می‏شود قدم‏زنان به خانه برگشت. سر راه نان و شیر خرید. صبح‏ها زندگی ساده و طبیعی‏ست.
گریستن و خندیدن در تاریکی سرخ غروب حال دیگری‏ست. غروب در آغوشم نمی‏گیرد. من هم آنطور که صبح را بغل می‏گیرم، دست به غروب نمی‏زنم. تاریکی غروب مثل خشم پدر می‏رود و برمی‏گردد. می‏تازد. محکوم می‏کند. نفس که می‏کشی صدا زیر گنبد آسمان می‏پیچد. می‏ترسم چشم به نگاهش بدوزم و خیره تا ابد بمانم. می‏ترسم دست بزنم و دود شود. می‏ترسم تکانی بخورم و غیب شود. می‏ترسم رعد شود و بغرد. می‏ترسم موج شود و بشورد. عشق غروب نوازش نمی‏کند، حمله می‏کند. نمی‏بوسد، می‏بلعد. لمس نمی‏کند، می‏درّاند. می‏ترسم تنم را دست این عشق بسپارم. می‏ترسم طاقت نیاورم. می‏ترسم دست‏هایم پنجه‏های گرگی شوند و زخم بزنند. می‏ترسم لطافت صدایم نعره‏های گوشخراش شوند. از وحشی شدن خودم می‏ترسم. از اینکه بجای مردن در عشقش، چاقو بردارم و سیاهی‏ها را رنگ خون بزنم می‏ترسم.
کز می‏کنم گوشه‏ی اتاق. زانوهای خودم را سفت می‏چسبم. چشم می‏دوزم به برق تیره‏ی ناخن‏ھایم. نفس نمی‏کشم. پلک نمی‏زنم. زیر لب می‏گویم وحشی‏ام نکن. مدارا کن با من تا صبح.

۱۳۸۹/۰۵/۰۵

خیانت

به معشوقی که پشت پنجره‏ها پرده‏ی قرمز می‏زند.
















اینهمه سنگریزه می‏زنم به پنجره
یکی را برنمی‏گردانی
به من بگو
بالکن را کی جارو می‏زنی؟
خیانت کرده‏ام
سنگریزه به شیشه‏ی خودم زده‏ام
می‏خواهم خودم را سنگسار کنم.

۱۳۸۹/۰۵/۰۳

من خائن نیستم

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

خاطرش از تیر و تفنگ پر بود
از خون ماسیده روی رزهای غبار گرفته
از خاک تفتان، روی سینه
گفت: رفقا
من خائن نیستم
شلاق باد خورده‌ام و مه‌زده‌ام
مردی زخمی
اسیر ریشه‌ی درخت‌های نااستوار
خاموشی را خاموش خواهم کرد
یا به مرگی مقدر تن خواهم داد
تاریکی‌ها را روشن خواهم کرد.

برای چی؟

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

برای چی؟
- بنزین؟
- سیگار؟
- ریحان؟
- عشق؟
- پاسبان؟
- پسر پاسبان؟
- هرچه بود، بیشتر؟
- هیچ؟

(نوشتن جواب‌ها لازم نیست).

۱۳۸۹/۰۴/۲۲

سنگ

شعر از: کیکی دیمولا
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

حرف بزن.
چیزی بگو، هرچه باشد.
اما اینجا، غیابی پولادین نباش.
فقط یک کلمه بگو
که تو را راست برساند به ناکجا.
بگو:
«هیچ»
«درخت»
«عریان».
بگو:
«شاید»
«ندانسته»
«سنگین».
کلمه‌‌‏های زیادی هستند
بی‌‏ربط، با صدای تو
در رویای کوچک یک زندگی.

حرف بزن.
دریای بی‏‌کرانی روبروی ماست.
ما که به انتها برسیم
دریا شروع می‌‏شود.
چیزی بگو.
بگو «موج»، که دست ‏بردار نیست.
بگو «قایق» که می‌‏لغزد
وقتی از خیال لبریز است.
بگو «دم»
آن دم که غریقی کمک به فریاد می‌‏طلبد
نجاتی نیست،
بگو:
«ناشنیدنی».

حرف بزن.
کلمات از هم بیزارند،
با هم می‌‏جنگند
وقتی از میانشان
یکی را می‏‌گیری و یکی را ول می‌‏کنی.
کلمه را اتفاقی،
بی‏خیال شب انتخاب کن
شبی کامل و اتفاقی.
نگو «کامل»،
بگو «نارس»،
که تو را فراری می‌‏دهد.
نارس
احساساتی
غمناک
کامل
که مال من است.
شب کامل.

حرف بزن.
بگو «ستاره» که خاموش می‌‏شود.
کلمه چیزی از سکوت کم نمی‏‌کند.
بگو «سنگ»،
کلمه‏‌ای که نمی‌‏شکند.
اینطور، به سادگی
نامی بگذار
بر این پرسه‌‏های بی‌‏هدف
در ساحل دریا.

۱۳۸۹/۰۴/۱۹

رفتارها

شعر از: ژان فولان
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

از وقتی به دنیا آمده
رفتارهای مردی که امروز هست را زندگی می‌کند.
ساقه‌ی علف قد می‌کشد
شب فرو می‌افتد،
در عمق رنج‌ها
نشانه‌ها می‌سوزند و دود می‌کنند،
محوطه‌ی کلیساها را
سکوت آذین می‌بندد.

۱۳۸۹/۰۴/۱۷

دم بزن

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بندی‌ست
سنگفرشی‌ست
نقبی‌ست
تا هوای آزاد

بگذار خنده بتازد
ببارد
تقدیس شود

سرما در مغز استخوان‌ها
برررررر
آه..
دم بزن، دم بزن
که آتش جان بگیرد
با خیال پنگوئن‌ها و گلریزه‌ها.

چه سروری‌ست
به بزم پیانوها رقصیدن
جست وخیز کردن
چه شادی ژرفی‌ست
که تا هر وقت فرصت هست
لب‌های هم را ببوسیم، من و تو
تا هر وقت که هنوز چیزی از زمین باقی‌ست.

آه، خدایا
چقدر این زمین زیباست!

سرخ




ذره ذره آب شد

یخ نبود

سیب بود

سرخ

سرخ

بخار شد.

۱۳۸۹/۰۴/۱۴

عبرت بشوند...

بخت یارم بود
که زود به داد خودم رسیدم
طرح چشم‏هایت را
روی اسکناس‏های صدتومانی کشیدم
کرایه دادم به راننده‏های تاکسی
که دست به دست بچرخند
عبرت بشوند برای تمام چشم‏های شور.

راز

شعر از: لویی میزون
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
------------------------------

پشت دیوار
بچه‏‌ها رازی را به هم می‏‌‌گویند:
چه کسی در من می‌‏‌زید؟
شاید روح است
یا چیزی شبیه این.

۱۳۸۹/۰۴/۰۹

انباره

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

گنبد کلیساها را خوب نگاه کنید
این‌ها نمادهای قدرت‌های مطلق‌اند
انبار بی‌خردی‌ها
انفصال‌ها
کرختی‌ها
شتابزدگی‌ها
انجمن گاریچی‌ها
بذله‌گویی‌ها و پخمگی‌ها
زنان کسالت‌بار
گلبرگ‌های خاک گرفته
ریش‌های بلند شانه نشده
لوده‌های یتیم
و خون که صبح‌ها
در رگ‌ها به جوش می‌آید.

۱۳۸۹/۰۴/۰۶

شهوت

شعر از: ژان فولان
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

مردان
خاطره‌‏ی قهوه‌‏ی بد طعمی که یک شب
با فریب زنی نقاش نوشیده باشند را
از یاد نمی‏‌برند.
وقتی دل به سایه‌‏ی دلتنگی بسته‌‏اند
که جورابش را بالا می‌‏کشد
و دلبری می‏‌کند.
روی میز مردی غریبه
قاشق در فنجان
دو دست سفید
و کلاه بزرگی که لای چین‏‌هایش
عطر یاس بنفش مانده بود
همه نشانه‌‏هایی شهوت‏‌آلود بودند.

کودک و طبل

شعر از: ژان فولان
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بر طبل می‏کوبد
در جنگلی سبز
به صبر
کودک محتضر
با آرزوهای بسیار در سر
وقتی که شب
گوش خدایان را کر می‏کند.
جنگ فانوسی‏ست
که این کودک به چشم بیاید
در بوستان «اروپا».

۱۳۸۹/۰۳/۳۱

قرمز یعنی ایست

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بیچاره سرباز
عادت کرده به چراغای قرمز.
قرمز یعنی «ایست» خطر!
خطر مرگ واسه کسی که از خط قرمز بگذره
قرمزی که یعنی «ایست» خطر!
خطر مرگ
واسه اونایی که بخوان با مردم باشن
واسه اونایی که به زناشون خیانت می‌کنن
واسه اونایی که دلشون حصیر نمزده‌ی تخت رو نمی‌خواد
واسه اونایی که بخوان واسه رفتن به شهر مترو بگیرن
از کجا؟ سی سال یه بار از باستیل!
واسه اونایی که واقعن زنشون رو دوست دارن
اما نمی‌تونن حتی اونو ببینن.
واسه اونایی که بخوان ترتیب یه زن هرزه رو بدن
و بعد عمری یه شکم سیر عرق بخورن.
واسه اونایی که نمی‌گن تو برنامه بودجه‌ی دولت هیچ مشکلی نیست
واسه اونایی که می‌خوان دنیا نباشه، اما شکمشون به راه باشه
واسه اونایی که می‌خوان آنارشیست و کمونیست با هم رفیق باشن
بچه‌های باکونین و خانه‌ی سینما
بچه‌های مائو، بچه‌های بوگارت.
واسه اونایی که تمرین می‌کنن سرشونو بگیرن بالا
واسه ایناها خب معلومه
که قرمز یعنی آزادی
اما رنگ رو باید از پایین به بالا خوابوند.
پاپ می‌میره، باتیستا از هم می‌پاشه،
استالین می‌میره، جانسون کیف می‌کنه،
فاشیست از بین می‌ره، اوبو جاشو می‌گیره
یکی هم حال مالکولم ایکس رو می‌گیره.

۱۳۸۹/۰۳/۲۹

تو روزنامه فروشی

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

هی زن! بگیر
اینم چیزی که می‌خواستی.
قبلن از اینا نداشتی.
حالا دیگه هِرّی...
باهات راه نمیام
حتی تا روزنامه فروشی.

چه کار کنیم

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

چه کار کنیم
چطور زندگی کنیم
بدون زن
بدون برگ جریمه
بدون مالیات؟

انقلاب

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

می‌خوام یه شعر بنویسم
می‌ﺧوام دو تا شعر بنویسم
می‌خوام ده تا، صدتا، هزارتا شعر بنویسم...
ولی می‌رم انقلاب کنم.

۱۳۸۹/۰۳/۲۸

هوای موهن جریان‌های مرگ

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

تند، تند
وقتی همه چیز بیگانه‌ست
ذهن آرام می‌میرد
صدا پیش از آنکه شنیده شود خاموش می‌شود
شکل پیش از آنکه هست شود می‌میرد
و دیوارها ضخیم‌تر می‌شوند
فهم از ما دور می‌شود.
تمدن بشری اینگونه دردناک شکل می‌گیرد
کسی تنهایی دودآلود و عرق کرده‌ی گل سرخ را نمی‌فهمد
گل سرخ جوابی به بازجو نمی‌دهد
چیزی بر برگ‌هایش ثبت نشده
نه مال کارگر است و نه مال کارفرما
فقط گلی‌ست در کارخانه
آنجا که پر است از دود و گازهای کشنده
هوای موهن جریان‌های مرگ.
جانوران را ترس، گرسنگی
و جنون انسان‌ها شکار می‌کنند.
زمین به فساد کویر چشم می‌دوزد
و برای زندگی
به هر چه نابود کند چنگ می‌اندازد
شهر گویی کشتی رها شده در طوفان است.
وای از جنون
کاکل سنگین گل‌های عادت
دور از چشم می‌ریزد.
غلتان در گویی که می‌تازد
رو در روی حوادث
تنها سکون روشن استمرار به چشم می‌آید.

آن سوی
خانه هست و خیابان و دیوار و دریا و توفان و انسان
آن سوی هست و
این سوی تنها عدم به دست می‌آید.

بازپرسی

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

چیست این؟ غروب رویاهاست
یا طلوع آفتاب؟
چیست این؟ دریاچه است
که روی گورها خزیده
چتری از حباب
زیر پای پل‌هایش کشیده؟
چیستند اینها؟
پلک‌های بسته‌ی من
یا ستاره‌هایند که می‌درخشند؟
یک لایه نور
زخم به سینه‌ی سایه‌ها زده.
چیست این؟
روز است که گم می‌شود
یا لب‌های بسته‌ی ما که قفل می‌شوند؟
قفلی‌ست بر لب‌های من
که هیچ کلیدی به آن نمی‌خورد.
چیست این؟
موج؟ چشمه؟ یا اشک؟
شب آوازی بی‌جان ساز می‌کند.
چیست این؟ سنگفرش
که از ضربه‌ی باتون‌ها خونریز است؟
چیست این؟
غبار انفجار است
یا انفجار گازهای اشک‌آور
بیخ چشم‌هایمان؟
دنیایی می‌سازد
سایه‌های ما.
اینها چیستند؟ سنگر؟
و این؟ خیابان گای-لوساک؟
اینها کیستند؟ دانشجو؟
که از صورت‌هاشان عرق می‌ریزد و
از زخم‌هاشان خون؟
یا از زخم‌هاشان عرق و
از صورت‌هاشان خون؟
این چیست؟ عشق؟
این چیست؟ آشتی؟
عشق و آشتی.
سوربون کودکی دو سر می‌زاید
از حباب گازها.
چیستند اینها؟ درخت؟
چیست این؟ باد؟
چیست این؟ سرزمین من
گم شده در شراره‌ی شعله‌ها
یا بذرهای روشن‌اش
در ریش سفید ابرها گم شده؟
انگشت‌هایم ضرب می‌گیرند...
کیست این؟ منم؟
کیست این؟ توئی؟
تو هستی و من
که راه‌ها را می‌کاویم
در خطوط دستانمان.
ما کودکانی هستیم
یا به این خاطر کودکیم
که پای تولدمان درد می‌کشیم.

۱۳۸۹/۰۳/۲۱

سپیدار

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

سپیدار
پرچم برافراشته‏‌ی پرنده‏‌ها
باتوم برق‌‏دار
اعدام گیاه بر رنگ پریدگی دست‌‏ها.

سپیدار
سایه‏‌بان زنده
یاور مردان مست
هرگز کرنش نمی‏‌کند.

نگاه می‏‌کند
به بازوهای عریان زنانه
هزاران هزار بازوان جوانان به خون غلتیده
هزاران هزار انگشت قطع شده.
ناظری کور و لال
ناظری زنده در محله‏‌هایمان
به رنگ بلوغ
به بوی تعفن
که برگ‌‏های شکسته‏‌اش زن و مرد ندارند

آی سپیدار
کاش می‏‌توانستی
بر آنچه در بلوار سن-میشل گذشت
شهادت دهی!

۱۳۸۹/۰۳/۱۸

مثل یک نامه

سلام مهربان.

دیدم از همکار بی‌شعورت نوشته‌ای و آدم‌های بی‌شعوری که قلب و تردی بیش از حد این حجم گوشتی را ندیده می‌گیرند و دلم خواست برایت بنویسم. اینجا. جایی که هرکسی رد بشود می‌بیند. شبیه نامه‌های خصوصی‌مان که حالا دلتنگی می‌کنم و نمی‌نویسم. دوستت دارم و دلم برایت تنگ است.
گاهی وقت‌ها حس می‌کنم اجزای تنم از هم جدا می‌شوند. دست‌ها، پاها، بخصوص بازوهایم. انگار جسمی شکسته شکسته روی آب افتاده باشم و نرمش لطیف آب تکه‌هایم را از هم دور می‌کند. این روزها در همین حالم و با این حال خنده هم که می‌کنم می‌فهمی و معذب می‌شوی. با این حال معلوم نیست که نوشته‌هایم چقدر از دلت نمره‌ی بد بگیرند. دلتنگی‌هایم را همیشه پنجه روی پوست لطیفت می‌کشم. دلتنگی‌هایم را میخ و چکش می‌کنم و به تردی قلبت می‌کوبم. ببخش.
دلم تنگ است و می‌دانم که دلتنگی‌های من از جنس دلتنگی‌های تو نیست. احساس تنهایی می‌کنم و می‌دانم که تنهایی‌های من و تنهایی‌های تو دنیاهای متفاوتی هستند. با هم فرق داریم. انگار نه انگار که روی یک زمین به دنیا آمده‌ایم. انگار نه انگار که یک هوا را نفس می‌کشیم. انگار نه انگار که چشم‌هایمان هم‌رنگ‌اند. من با تو فرق دارم.
نوشته‌ای که همکار بی‌شعورت به تو می‌گوید بدیمنی. وای عزیز من. قلب کوچکت پرنده می‌شود و به دام می‌افتد که مبادا بدیمن باشی؟ من از حسادت‌ها و مکرهای زنانه بیزارم. من از وقاحت‌های مردانه بیزارم. برای همین از کوره در می‌روم وقتی ریز می‌خندی و دنبال آثار حسادت در حرف‌ها و رفتارهایم می‌گردی. زخم زبان‌ها آدم را بیچاره می‌کنند. حسادت‌ها زندگی‌ها را تباه می‌کنند. قلب‌های کوچک و ترد را می‌آزارند. من را بی‌تاب می‌کنند.
در هر قلبی چیزی‌ست شبیه بمب، فتیله می‌خواهد و آتش‌افروز. آتش‌افروزها مثل قطره‌های باران وقتی که زیر رگبار گیر افتاده باشی، از آسمان و زمین می‌بارند. فتیله را خاموش نگه دار.

به قدرت هوایی که گرداگر ماست می‌بوسمت.
نفیسه.

مثل روز

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بر پیکر غرقه به دود اروپا
مثل روز که برمی‏‌آید
بر گذشته یله می‏‌شویم
بر جاده‏‌هایمان رد چیزهایی‏‌ست که دیگر وجود ندارند
ما تنهای تنها، خلاف جهت آب می‌‏رویم
تا بتوانیم در نفرت آزمند تاریخ بمانیم
زیرا که ترجیح می‌‏دهیم آنچه دستانمان کرده‏اند و
آنچه بر آنها رفته است را فراموش کنیم
پرده‏‌ی شب را سوراخ می‌‏کنیم که بر ما پیچیده
مثل بچه‏ها که به بی‏‌رحمی
پای ساقه‏‌‌ی گل سنگ می‌‏زنند
دعاها و ناله‌‏هایمان ناشناخته‏‌ها را می‌‏شکافند
بر خاکستر زادگاه‏‌ها و شهرهایمان
همیشه رویاهای تازه می‏‌سازیم
اگر از حقیقت و دروغ خالی شوند.

جمعیت مثل ترس زیاد می‏‌شود
و قانون باید از منظر قدرت مجازاتشان کند
روز با همهمه‏‌ی کارمندان شروع می‏‌شود
و ما آسمان را از پرنده‌‏ها می‏‌دزدیم
احساسات را حتی از سایه‏‌هایشان تهی می‌‏کنیم
گذشته را در پناهگاه‏‌های زیر زمینی خفه می‌‏کنیم
که ما را نترساند.

و اینهمه با تیترها و پاراگراف‌‌‏ها خلق می‌‏شوند
حتی خنده زیر سایه‏‌ای که خفه‌‏اش می‌‏کند آزاد نیست
در هنر کشتن مرگ تبحر داریم
زن‏‌‌هایمان باید از زایش دست بکشند
که جا کم است روی زمین
و وقتی از سرانجام می‌‏پرسیم
مجسمه‏‌های قدیمی با وحشت جواب می‏‌دهند
اما ما می‌‏ﺩانیم که چرا شب می‏‌رسد و روز برمی‌‌‏آید
چون ما وقایع ناشناخته را دوست نداریم.

هریک از ما
یکی از هزاران انسان بعد از آدم
یک به یک از عبادت سر باز می‏‌زنیم
تا خللی بر روند عادی اجتماع وارد نکنیم.

رهبرانی که ملت را به افق تاریک آینده می‏‌برند
مثل دیگران موزیک و عطر گل‏‌ها را دوست دارند
برای کودکانشان شکلات می‏‌‌خرند
روی ماکت‏‌‌هایی از کره‌‏ی زمین
جای معدن‌‏ها و شهرها را پیدا می‏‌کنند
اما حکومتشان نه خوشبختی می‌‏آورد و نه بدبختی.

آه که انسان بر زمین لکه‏‌ی ننگی‏‌ست
بی‏‌شک کشف اتم باعث انفجار شد
ژاپنی‌‏ها را به یاد داریم که در اسرار می‏‌سوختند
سایه‌‏ی بلندترین ستاره‏‌ی نیویورک بر چشم‏‌‌هایمان می‏‌افتد
و سرسبزی در جنگل‏‌های کهن از بین می‌‏رود.