۱۳۸۸/۰۸/۱۷

مرد بی‌سر



مردی که سر نداشت، همه‏ی تن‏اش تن بود
دست دور گردن‏اش حلقه نمی‏شد
سر اما روی سینه‏اش آرام می‏گرفت
روی دو پا راه می‏رفت
دست‏هایی به کوچکی بال‏های قناری داشت
به کفایت دود شدن سیگاری لای انگشت‏هایش

مردی که سر نداشت
خودش را روی سنگفرش می‏انداخت
زیر چکمه‏ی سربازان
پیش روی تانک‏ها
و کسی صدای فریادش را نمی‏شنید

من عاشق مرد بی‏سر بودم
اما چشم نداشت،
نمی‏دید.