اندر حکایت گلایه و پشیمانی
خری گم کردهام، آن خر تو هستی
سر خود میزنم، آنهم دو دستی
به شیطان رجیم و طالع خویش
کنم نفرین ز اعماق دل ریش
تو شیطان رجیمی خود، دریغا
که بردی صبر و طاقت از دل ما
به من گفتی سر خود را رها کن
حساب خر از این عالم سوا کن
تو گفتی جان و دل، دین را رها کن
خر خود هم غلام و پادشا کن
به خود گفتم که این خر نازنین است
نشان خالق جان آفرین است
نمیدانستم از خر خرتری تو
خران را هم مراد و رهبری تو
به من گفتی که خر آشفته حال است
گهی مور و گهی شیر ژیان است
گهی خار و گهی گل در چمنزار
گهی درد و گهی داروی بسیار
گهی بالا، گهی پایین، گهی رام
گهی همچون کبوتر بند در دام
به من گفتی که خر عاشقترین است
غلام و بندهی کارآفرین است
تو گفتی کار عاشق بیدلیل است
نمیدانستم عاشق بیبدیل است
خطا من فکر میکردم همیشه
خرم یاریست بی دلدار و پیشه
صدا میکردم ای یار عزیزم
انیس و مونس جان پریشم
بیا یکدم که تا آرام گیرم
کنارت پایههای جام گیرم
بنه سر را به بالین دل من
بنوش از شهد شیرین لب من
بیا درهای زندان را کنم باز
زنم عشوه، کنم مخلوط با ناز
به خود گفتم که دل را خرج خود کن
خری را صاحب این گنج خود کن
نمیدانستم اینجا خر گران است
به قیمت همچو مرغ و ماکیان است
تو گفتی خر دلش نازکترین است
نگفتی فیالمثل همچون کهیر است
مرا خر کردی و گشتی ترانه
نوشتی نامههای عاشقانه
به من گفتی شدی صاحب کرامت
که با یک گوشه چشم از آن نگاهت
زنی آتش به اسرار زمانه
شود خر عالمی با این فسانه
تو را سرخ گل آتش هوس بود
نفهمیدی که هست آتش پر از دود
نفهمیدی که این رنگ گل نار
شود حاصل به سعی و رنج بسیار
بباید خرمنی آماه کردن
به خاشاکش بیافرازند گردن
بباید سوختن، آتش گرفتن
دل و جان را به خاکستر سپردن
اگر باد موافق برنخیزد
وگر توفان به دامانش گریزد
شود خاموش آن رند گهربار
غباری تیره و تار و تلنبار
دگر گفتی گذشته کارم از سر
چو دانستم تویی آن خرترین خر
سخن سنجیده گفتی دست بردار
من و کار مرا آسوده بگذار
دگر زین سان خری بیسر نخواهم
دل و دلدار بیمهتر نخواهم
سرم بر باد، به از دل سپردن
دلم بر باد، به از عشق مردن
بباید دل به دلداری سپردن
سر خود را به سامانی نهفتن
خران قدر سر و سامان ندانند
دلی در چاک پیراهن نخواهند
چه خوش گفتهست آن پیر سرافراز
کبوتر با کبوتر، باز با باز
سر خود گیرم و گویم به آواز
کند همجنس با همجنس پرواز
۱۳۸۵/۱۰/۰۲
بیجنبه
چند روز پیش خبر فوت رییس جمهور دایمالعمر ترکمنستان را شنیدم. به همین بهانه خبرهایی هم از زنگی و کارهایش شنیدم که کلی به خندهام انداخت و وادارم کرد بگویم «بیجنبه». مثلن این مرد نه یک روز، که یک ماه از سال را به نام خودش در تقویم ثبت کرده بوده. یک ماه از سال را هم به نام مادرش ثبت کرده. چند فرودگاه را هم در شهرهای مختلف با نام خودش نامگذاری کرده.
کارهای این رییس جمهور، ناخودآگاه من را به یاد ماستبندی سر کوچهمان انداخت که وقتی بچه بودیم وظیفهی خریدن شیر و ماست و سیگار از این مغازه با ما بود. آنقدر ماست خوبی داشت که اقوام از هرجای شهر میآمدند، ماستشان را از آنجا میگرفتند. وقتی که کاروبار آقای ماستبند بهتر شد، با آسودگی خاطر قدری آب به شیرش اضافه میکرد. تا مشتریها بخواهند بفهمند، کاروبارش آنقدر رونق گرفته بود که شروع کرد به ساختن یک طبقهی اضافه بالای ساختمانش. کار ساختمان که تمام شد، زن دومی گرفت و آنجا آورد. همهی این ماجرا شاید بیشتر از سه سال طول نکشید.
به این فکر میکردم که فرقی نمیکند آدم رییس جمهور باشد یا ماستبند. اگر بیجنبه باشد، وای به حال اطرافیان.
کارهای این رییس جمهور، ناخودآگاه من را به یاد ماستبندی سر کوچهمان انداخت که وقتی بچه بودیم وظیفهی خریدن شیر و ماست و سیگار از این مغازه با ما بود. آنقدر ماست خوبی داشت که اقوام از هرجای شهر میآمدند، ماستشان را از آنجا میگرفتند. وقتی که کاروبار آقای ماستبند بهتر شد، با آسودگی خاطر قدری آب به شیرش اضافه میکرد. تا مشتریها بخواهند بفهمند، کاروبارش آنقدر رونق گرفته بود که شروع کرد به ساختن یک طبقهی اضافه بالای ساختمانش. کار ساختمان که تمام شد، زن دومی گرفت و آنجا آورد. همهی این ماجرا شاید بیشتر از سه سال طول نکشید.
به این فکر میکردم که فرقی نمیکند آدم رییس جمهور باشد یا ماستبند. اگر بیجنبه باشد، وای به حال اطرافیان.
۱۳۸۵/۰۹/۲۹
کلام کوچک دوستی
بین کتابها، چاپ اول «ابراهیم در آتش» را میبینم. «سهشنبه 2 خرداد 52».
میرفتیم از میان ردیف درختها تا به انتهای پارک برسیم. «مال خودم نیست. از جایی کش رفتم. قیمتش رو ببین». نگاه میکنم. 35 ریال. دنبال حرفی میگردم برای گفتن. لبخند میزنم. «ای دیوونه. یه کم باید بیشتر هیجان نشون میدادی. حالا فکر میکنه خوشت نیومده». کتاب را میگیرم و ازآخر به اول، صفحهها را رد میکنم. همهی شعرهایی که دوست دارم اینجا هست. «کلام از نگاه تو شکل میبندد / خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی».
چهارزانو نشستهام روی نیمکت پارک و جدول حل میکنم. عددها را با ترتیب خاصی در خانهها میچینم. زیپ کاپشنم را بالا میکشم و تا فکرم جمع بشود، مشتهایم را درهم گره میزنم و باد گرم دهانم را میانشان میدمم. تلفن همراهم زنگ میزند: «یه نشونی بده که بتونم پیدات کنم».
نزدیک دیوارهی شمالی پارک بودم. «من دارم اون تاب و سرسرهها رو میبینم». «عجب روزیه امروز». «خوشم میاد از این بازی. بگرد پیدام میکنی».
به این فکر میکنم که ممکن است چه شکلی باشد. هیچ تصوری ندارم. دنبال چیزی میگردم میان کتاب. «اگر که بیهده زیباست شب / برای که زیباست شب؟ / برای چه زیباست؟»
چند اتوبوس کنار خیابان پارک کرده بودند. برای اینکه مجبور نباشیم از وسط برویم گفتم: «بیا اینطرف» و کشیده شدیم بین دیوار و بلندی اتوبوسها. در آن باریکه پشت سرم میآمد. تپش قلبم تند شد و نمیدانستم که مرا چطور میبیند از پشت سر. «ای دیوونه. باز خنگ بازی درآوردی. یه کم عقلتو به کار بنداز». ولی عقلم به کار نمیافتاد. میدانستم که راه رفتنم را خواب دیده است.
«خب قیافهم چطور بود؟ همون طوری بود که فکر میکردی»؟ من هیچ فکری نکرده بودم. فقط دعا میکردم که خیلی زشت نباشد.
عددی در خانهی خالی نوشتم و تلفنم دوباره زنگ زد: «من پیدات نمیکنم. بازم راهنماییم کن». آن پارک را بخاطر آرامش و زیباییهایش دوست دارم. ردیفهای منظم سنگفرش و باغچه. نیمکتهایی که جای پیرمردها یا زوجهای عاشق است. جای بازی بچهها. قهوهخانه. «لطفن یه جای آروم قرار بذار. دلم میخواد تو خلوت ببینمت». پارک خیلی بزرگی نبود. نمیفهمیدم چطور پیدایم نمیکند.
«قدت خیلی از اون چیزی که فکر میکردم کوتاهتره». خندیدم و شکلاتی که هفتهها در کیفم برایش نگه داشته بودم را به دستش دادم. حرفی برای گفتن نداشتم.
چهارزانو نشسته بودم روی نیمکت و جدول حل میکردم. تپش قلبم تندتر شد. شاید خودش باشد. خودش بود. بالای سرم ایستاد. نگاهی، سلامی و لبخندی. کنارم نشست. آخرین عدد را در خانهی خالی نوشتم. کاغذ را تا کردم و در کیفم گذاشتم. «اگه موافقی بریم سمت خونه که خیلی دیر نشه». راه افتادیم از میان ردیف درختها تا به انتهای پارک برسیم. دنبال حرفی میگشتم برای گفتن.
نگاهم جایی معلق میماند: «قلعهای عظیم / که طلسم دروازهاش / کلام کوچک دوستیست».
کتاب را جلوی صورتم میبندم. غبار کاغذهای کاهی به گلویم مینشیند. به سرفه میافتم.
میرفتیم از میان ردیف درختها تا به انتهای پارک برسیم. «مال خودم نیست. از جایی کش رفتم. قیمتش رو ببین». نگاه میکنم. 35 ریال. دنبال حرفی میگردم برای گفتن. لبخند میزنم. «ای دیوونه. یه کم باید بیشتر هیجان نشون میدادی. حالا فکر میکنه خوشت نیومده». کتاب را میگیرم و ازآخر به اول، صفحهها را رد میکنم. همهی شعرهایی که دوست دارم اینجا هست. «کلام از نگاه تو شکل میبندد / خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی».
چهارزانو نشستهام روی نیمکت پارک و جدول حل میکنم. عددها را با ترتیب خاصی در خانهها میچینم. زیپ کاپشنم را بالا میکشم و تا فکرم جمع بشود، مشتهایم را درهم گره میزنم و باد گرم دهانم را میانشان میدمم. تلفن همراهم زنگ میزند: «یه نشونی بده که بتونم پیدات کنم».
نزدیک دیوارهی شمالی پارک بودم. «من دارم اون تاب و سرسرهها رو میبینم». «عجب روزیه امروز». «خوشم میاد از این بازی. بگرد پیدام میکنی».
به این فکر میکنم که ممکن است چه شکلی باشد. هیچ تصوری ندارم. دنبال چیزی میگردم میان کتاب. «اگر که بیهده زیباست شب / برای که زیباست شب؟ / برای چه زیباست؟»
چند اتوبوس کنار خیابان پارک کرده بودند. برای اینکه مجبور نباشیم از وسط برویم گفتم: «بیا اینطرف» و کشیده شدیم بین دیوار و بلندی اتوبوسها. در آن باریکه پشت سرم میآمد. تپش قلبم تند شد و نمیدانستم که مرا چطور میبیند از پشت سر. «ای دیوونه. باز خنگ بازی درآوردی. یه کم عقلتو به کار بنداز». ولی عقلم به کار نمیافتاد. میدانستم که راه رفتنم را خواب دیده است.
«خب قیافهم چطور بود؟ همون طوری بود که فکر میکردی»؟ من هیچ فکری نکرده بودم. فقط دعا میکردم که خیلی زشت نباشد.
عددی در خانهی خالی نوشتم و تلفنم دوباره زنگ زد: «من پیدات نمیکنم. بازم راهنماییم کن». آن پارک را بخاطر آرامش و زیباییهایش دوست دارم. ردیفهای منظم سنگفرش و باغچه. نیمکتهایی که جای پیرمردها یا زوجهای عاشق است. جای بازی بچهها. قهوهخانه. «لطفن یه جای آروم قرار بذار. دلم میخواد تو خلوت ببینمت». پارک خیلی بزرگی نبود. نمیفهمیدم چطور پیدایم نمیکند.
«قدت خیلی از اون چیزی که فکر میکردم کوتاهتره». خندیدم و شکلاتی که هفتهها در کیفم برایش نگه داشته بودم را به دستش دادم. حرفی برای گفتن نداشتم.
چهارزانو نشسته بودم روی نیمکت و جدول حل میکردم. تپش قلبم تندتر شد. شاید خودش باشد. خودش بود. بالای سرم ایستاد. نگاهی، سلامی و لبخندی. کنارم نشست. آخرین عدد را در خانهی خالی نوشتم. کاغذ را تا کردم و در کیفم گذاشتم. «اگه موافقی بریم سمت خونه که خیلی دیر نشه». راه افتادیم از میان ردیف درختها تا به انتهای پارک برسیم. دنبال حرفی میگشتم برای گفتن.
نگاهم جایی معلق میماند: «قلعهای عظیم / که طلسم دروازهاش / کلام کوچک دوستیست».
کتاب را جلوی صورتم میبندم. غبار کاغذهای کاهی به گلویم مینشیند. به سرفه میافتم.
۱۳۸۵/۰۹/۲۳
کیمیا خاتون
داستانی از شبستان مولانا
(سعیده قدس. تهران. نشر چشمه. 1383. 285 صفحه. قیمت:2800 تومان.)
این کتاب را مادرم به من معرفی کرد که کسی داده بودش تا بخواند. من از تینا گرفتمش که خودش از حسین و کاوه امسال تولدی گرفته بود.
این کتاب رمان شیرین و خوش متنی است از زبان کیمیاخاتون، دختر محمدشاه ایرانی که پس از مرگ پدر، مادر زیبارویش به همسری محمدجلالالدین بلخی درمیآید و کیمیاخاتون حرمنشین مولانا میشود. با وجود عشقی که میان او و برادر نانتیاش علاءالدوله، سلطانالمدرسین، وجود دارد، شمس تبریزی خدا را در چشمان زیبایش میبیند و او را به زنی میخواهد و قولش را از خداوندگار حرم، مولانا، میگیرد. اما زیاد نمیگذرد که حسادت و تعصب مردانهاش بیدار میشود و ....
میگویند از یک کتاب درمورد این شخصیتهای اسطورهای ادبیاتمان نباید قضاوت کرد. از قضاوت میگذرم. اما تمام روزهایی که مشغول خواندن این کتاب بودم را بدون شادی گذراندم. جملات زیر را از همین کتاب بیرون کشیدهام.
- من نگران صندوقها نبودم؛ نگران پیچی بودم که ما را دوباره از آن خیابان پهن زیبا به کوچهای تنگ –یعنی آخرین کوچهی جنوبی قلعه- کشاند؛ نگران دیوارهایی بودم که دوباره چنان بلند شدند که هیچ چناری از پشت سرشان سرک نکشیده بود؛ نگران در حقیر و چرکی بودم که نوکرها آن را به آیاخانم نشان دادند و رفتند، و من شنیدم که گفتند «در حرم» است – دری که مطمئناً نمیتوانست به خوشبختی باز شود. (ص50)
- ایرانیها نگاه روشنی دارند. طرح چهرهشان طوریست که گویا همیشه لبخند میزنند، حتی اگر از کسی خوششان هم نیاید؛ و تو هیچگاه نمیتوانی مطمئن باشی دربارهی تو چه فکر میکنند. (ص50)
- مادر! چرا باید دخترها شوهر کنند؟ بعد شوهرشان بمیرد و به قول شما از این خانه به آن خانه شوند؟ چرا نباید تا آخر عمر پیش کسوکارشان بمانند؟ (ص59)
- تا آن لحظه هیچوقت، حتی وقتی پرستوی مرده را توی دستهای الیاس دیدم، اینهمه احساس بدبختی و استیصال نکرده بودم. (ص74)
- صدایی از درونم میگفت که «تو روی شنها قدم خواهی زد و عطر یاسها را خواهی بویید اما دلت سخت برای روزهای پشتبام تنگ خواهد شد». (ص98)
- دخترها حتی برای اینکه بتوانند مادر شوند، ماهی یک بار از سگ نجس تر میشوند، اما اینکه چرا مردها باید از این خونهای کثیف تغذیه کنند تا هستی یابند، درماندگی ذهنیام را تشدید میکرد. بعد از مدتی کلنجار و خدا خدا کردن که هرگز دختر به دنیا نیاورم، به این نتیجه رسیدم که فعلاً مشکلم دختر زاییدن نیست بلکه دختر بودن است. دختری ناخواسته که هیچکس هیچگاه جواب سوالهایش را نمیدهد و از این پس ماهی یک بار هم نجس میشود و همچنان در احاطه باروهای کهنه و بلند حرم در انتظار پسر سلطان نشته است. (ص114)
- تازه داشتم میفهمیدم چهقدر حقیرم و چهگونه دور از واقعیتهای هستی، زندگی کردهام. دیگر آن دختر محمدشاه ایرانی که نازپرورده و ایمن در باغ رؤیایی خیال میبافت و با پروانهها دوست بود و از پرستوها میترسید، مرده بود و بهجایش زنی منتظر، محقر، نجس و زندانی نشسته بود که هر حرکتش میتوانست گناه باشد، حتی دعا خواندنش برای خود. (ص114)
- دو سه روزی حالم دگرگون بود. آیاخانم میگفت هوایی شدی. شاید راست میگفت. حتماً دلیلی داشت که رفتن زنان به بازار منع شرعی و عرفی داشت. (ص130)
- اما من حالا وقتی سرنوشت و جایگاه خودم، مادرم، آیا، زنهای توی بازار بردهفروشان و همهی زنهای حرم را با جایگاه سودابه و رودابه و تهمینه و گردآفرید مقایسه میکنم و میبینم که آنها آزاد و برابر، دشتهای سبز ایران زمین را بر پشت اسبهای کهر درمینوردند و همدوش مردان میتازند و زندگی میکنند و عشق میورزند و گاه میجنگند و انتخاب با خودشان است، میگویم یک جای کار اشکال دارد. اگر در زندگی آنها دیوان و جادوان دخیل بودند، در هیچ جای کتاب نیافته بودم که صحبت از دیوار باشد، دستکم از ختنه دختران و نجسی و گناه و عذاب و تکفیر و بقیه مصیبتها خبری نبود. (ص130)
- وقتی متوجه شدم دستهایم دارند میلرزند، استیصال همه وجودم را قبضه کرد. حالی داشتم که نمیخواستم او درکش کند. چرا؟ نمیدانم. تنم بیقواره شده بود. یک حس وحشی و سیال، سوزان و خانمان برانداز، مثل برق، از سیاهی چشمانش، توی جانم، توی تکتک رگهایم دویده بود و ناگهان دنیایم را به آتش کشیده بود. (ص137)
- اما این را نباید هیچکس میفهمید. چرا؟ نمیدانستم. فقط میدانستم که نباید بفهمند. شاید چون این یک اتفاق درونی و خصوصی بود که مربوط به خودم بود و نمیخواستم هیچکس را در آن شریک کنم،حتی خود او را. بدتر اینکه خودم نیز از کم و کیفش سر درنمیآوردم. (ص139)
- آینه بالای صندوقم در حرم درست به اندازه گردی صورت بود و من حتی موهایم را در جمع درست نمیتوانستم ببینم. اما حالا در مقابل من مادر جوانم، یا جوانی مادرم توی آینه لبخند میزد. (ص141)
- هیچ نمیدانست که این دنیاو هرچه که در آن است از آن آفریدگان جسوریست که چنگ میاندازند برای آنچه که میخواهند و نه آنان که به انتظار دیگران مینشینند، اعم از نبات و حیوان و انسان. این بقیه را فقط، ماندهخواری اقویا میماند و حسرت و بخل و مرثیه. (ص208)
- غافل از اینکه در دنیای عاشقی غم یکطرفه میشود، اما شادمانی یکطرفه ناممکن است. (ص237)
- خود را نهیب میزد که چه خوش گفته است آن شیخ کامل به آن دیگری که در پس کوهها در بیابانی عزلت گزیده بود و طی منازل میکرد: اگر راست میگویی و زهره داری و اگر انسان کامل خواهی شدن، به میان انسانها باید آمدن، وگرنه در میان ددان که خود انسان کاملی. (ص245)
- چنان تنها بودم که وقتی کارهای مختصر خانهی محقرم با بیحوصلگی پایان میگرفت، روی صندوقم چمباتمه میزدم و از روزن سقف به ذراتی که در هوا معلق بودند، خیره میماندم. نمیدانم به چه میاندیشیدم. حوصلهی خواندن هم نداشتم. کتابی هم در دسترسم نبود. شوهرم دوست نداشت کتاب بخوانم. میدانست خواندن زندگی را تلختر میکند. بر این باور بود که زندانی را بهتر آنکه کم بداند، کاش اوجی هم از سفرشان به باغ نگفته بود. (ص263)
- کشف کرده بودم که انسانها دربرابر آدمهای تیرهبخت به طرز مسخرهای دستپاچه میشوند و سبعیتشان کاستی میگیرد، درست برخلاف وقتی که آدم خوشحال و خوشبخت است. در این صورت دایم به پروپایت میپیچند تا ثابت کنند آنطورها هم که فکر میکنی خوشبخت نیستی. و روز و شب تو را ارشاد میکنند که اصالت و واقعیت خوشبختیات را آزمون کنی اما در مقابل در روزهای ادبار و بدبختی، از مقابلت میگریزند، گویی که طاعونزده میبینند، و هیچ اصراری ندارند تا خلاف آنچه را که حس میکنی ثابت کنند. جز چند کلمه متعارف، در حد حواله امور به مشیت الهی و سرنوشت و پند و مثل چیز دیگر تحویلت نمیدهند و آرام آرام به امان خدا رهایت میکنند. (ص268)
- میاندیشم مبادا انسان بدون متابعت از روشها و دستورالعملهای انسانهای «عاقل»تر، در حال و هوای خود، و فارغ از دیوارهای قراردادی، اما گوش به فرمان وجدان و ندای درون، خوشتر میزید؟ (ص269)
- ناگهان فریاد اللهاکبرهای کرامانا به خودم آورد و دانستم به رکوع نرفتهام. میدانستم خدا مرا میبخشد. او رحمان و رحیم است، فقط این کراماناست که نمیتواند ببخشد. نمیدانم چرا همه انسانهایی که بیشتر ادعای زهد و تقرب دارند، بیش از همه از مهربانیها بیخبرند. بهتر دیدم به سجده بروم و او را به خاطر آفرینش یاسها حمد بگویم. (ص271)
- او در این خیال و غرور باطل بود که عشق را فدای ایمان کرده است. باید به او میگفتم ایمانی که عشق را ممنوع کند، ایمانی که حقطلبی را خفه کند، خضوع به شیطان است. ایمان باید زایندهی عشق باشد. باید موجب وصل شود. باید موجد شادی باشد. راه به آشنایی بگشاید. ریشهی مصیبت و فراق را بخشکاند. اُف بر مؤمنان غافل از عشق. (ص277)
- هرچه شد، نه گناه تو بود و نه گناه من. گناه از پردههاست و عزم پردهدار. (ص278)
- داستان بیشتر انسانها، حدیث آن آهوی ختن نیست که رایحهی خود بازنداست؛ حکایت راسوی بیچارهایست که گندِ خود گم کرده بود و به این و آنش نسبت میداد. (ص279)
- لحظهی وصل، لحظهی وحدت عشق و عاشق و معشوق است. (ص284)
۱۳۸۵/۰۹/۰۴
بینام
نمیدانم شب است یا روز
تاریکی زیر تنم پهن شده و
نور روی تنم میلغزد
میمانم تا مرگ به درونم بخزد و
زندهام کند
هر ستاره زنگولهای میشود و من
زنگولههای رنگی از آسمان میچینم.
همه چیز در یک غیاب عظیم رخ میدهد
به وسعت شب
در خیابانهای تاریک میدوم
از تنهایی نمیترسم و
با صدای زنگزنگ زنگولهها
ستارههای روشن از آسمان میچینم.
نمیدانم چطور از حجم شب بگذرم
چطور در کاغذهای سفید دفن شوم
از خودم حیرت میکنم
که چطور وقت گریه عقب میافتد در چشمهایم
مینشینم و از دل تاریکی ستارههایی میچینم
که درست عین زالو
به گلویم چسبیدهاند.
تاریکی زیر تنم پهن شده و
نور روی تنم میلغزد
میمانم تا مرگ به درونم بخزد و
زندهام کند
هر ستاره زنگولهای میشود و من
زنگولههای رنگی از آسمان میچینم.
همه چیز در یک غیاب عظیم رخ میدهد
به وسعت شب
در خیابانهای تاریک میدوم
از تنهایی نمیترسم و
با صدای زنگزنگ زنگولهها
ستارههای روشن از آسمان میچینم.
نمیدانم چطور از حجم شب بگذرم
چطور در کاغذهای سفید دفن شوم
از خودم حیرت میکنم
که چطور وقت گریه عقب میافتد در چشمهایم
مینشینم و از دل تاریکی ستارههایی میچینم
که درست عین زالو
به گلویم چسبیدهاند.
۱۳۸۵/۰۹/۰۱
وبلاگم دوساله میشود
نمیدانم این روزها چطور اینهمه گرفتار شدهام. آنقدرکه حتی فرصت نکردهام ایرادهای تایپی نوشتههایم را درست کنم. نمیدانم تقصیر سرگردانیهای خودم است یا عوامل محیطی. شاید هم تقصیر آلودگی هوا باشد. اصلن نمیدانم چند هفته است که برگشتهام، مشهد هم رفتم و حالا تهرانم. باز هرصبح که پنجره را باز میکنم بوی دود خفهام میکند.
وبلاگم دوساله میشود. همیشه جشنهای تولد را دوست دارم. اما تولد گرفتن برای وبلاگ فرم دیگری دارد. بدون فوت کردن شمع و ترکاندن بادکنک، فقط مرور گذشته. در تولد دوسالگی وبلاگم میخواهم پیش از هر حرفی از «پیمان» تشکر کنم بخاطر همهی همراهیها و حمایتهایش: مرسی دانشمند خوب من!
روی سخنم با خودش نیست. حکم پیامهای تبریک و تسلیت روزنامهها را نداشته باشد نوشتهام. میدانم که نوشتههایم را نمیخواند. برای خودم مینویسم. برای یادآوری به خودم. که اگر اصرارها و تشویقهای او نبود نه در سایت شاملو آنهمه مانده بودم که شعر بخوانم و نه در این وبلاگ. کمکم میکند خودم را و کارهایم را جدی بگیرم که خیلی مهم است.
از کارهای آینده هم اگر بخواهم بگویم، قصد دارم درمورد کتابهایی که میخوانم بنویسم. همیشه خودم دنبال چنین جایی بودم که بشود خلاصهای از محتوا و مشخصات کتابها پیدا کرد. چنین بخشی در فروم «تبادل نظر» که لینکش در ادامهی لینک وبلاگهای دوستانم هست ایجاد شده که سر فرصت حتمن درموردش مینویسم و رسمن به آن محل دعوتتان میکنم. اگر فرصت کنم قصد دارم که خوانش شعر هم بیشتر بنویسم. شاید کسی حرف جدی بزند که برای بهتر خواندن و بهتر فهمیدن خودم هم موثر باشد.
وبلاگم دوساله میشود. همیشه جشنهای تولد را دوست دارم. اما تولد گرفتن برای وبلاگ فرم دیگری دارد. بدون فوت کردن شمع و ترکاندن بادکنک، فقط مرور گذشته. در تولد دوسالگی وبلاگم میخواهم پیش از هر حرفی از «پیمان» تشکر کنم بخاطر همهی همراهیها و حمایتهایش: مرسی دانشمند خوب من!
روی سخنم با خودش نیست. حکم پیامهای تبریک و تسلیت روزنامهها را نداشته باشد نوشتهام. میدانم که نوشتههایم را نمیخواند. برای خودم مینویسم. برای یادآوری به خودم. که اگر اصرارها و تشویقهای او نبود نه در سایت شاملو آنهمه مانده بودم که شعر بخوانم و نه در این وبلاگ. کمکم میکند خودم را و کارهایم را جدی بگیرم که خیلی مهم است.
از کارهای آینده هم اگر بخواهم بگویم، قصد دارم درمورد کتابهایی که میخوانم بنویسم. همیشه خودم دنبال چنین جایی بودم که بشود خلاصهای از محتوا و مشخصات کتابها پیدا کرد. چنین بخشی در فروم «تبادل نظر» که لینکش در ادامهی لینک وبلاگهای دوستانم هست ایجاد شده که سر فرصت حتمن درموردش مینویسم و رسمن به آن محل دعوتتان میکنم. اگر فرصت کنم قصد دارم که خوانش شعر هم بیشتر بنویسم. شاید کسی حرف جدی بزند که برای بهتر خواندن و بهتر فهمیدن خودم هم موثر باشد.
۱۳۸۵/۰۸/۲۸
۱۳۸۵/۰۸/۱۳
ساختارشکنی یک شعر
قول داده بودم این شعر را هرطور که شده در پنجره منتشرش کنم. ولی گرفتار حساسیتهای مدیر شد و حالا بعنوان یک کار، همین جا منتشرش میکنم که بتوانم از روی کامپیوتر خودم حذفش کنم.
اگر مردم کنین قبرم سر راه
سزا و ناسزا بر من خوره پا
یکی گویه که این مرده غریبه
یکی گویه که کام دل ندیده
یکی گویه که زخم مار داره
یکی گویه فراق یار داره
(تاکسی خالی)
این شعر، شعر منتخب یک مسابقهی کاملن غیر حرفهای است که چندی پیش در وبلاگ «چاردیواری» برگزار شد. هدف از برگزاری این مسابقه سرودن شعرهایی بود که قابلیت هماوردی با شعرهای عامیانه را داشته باشند. داوران این مسابقه خوانندگان شعرها بودند. با این مقدمه به خواندن شعر میپردازم.
باید قبول کنیم که شعرهای عامیانه ساختارهای سادهی بی مالکی هستند که ممکن است در طول زمان بسته به سلیقهی خوانندگانشان دچار تحریف یا تغییر شوند. بنابراین میتوان در آنها شاعر و راوی و حتی خواننده را یکی فرض کرد.
شعر مذکور را میتوان با توجه به آغازش (اگر مردم کنین قبرم سر راه)، وصیت نامهای دانست. راوی میخواهد که او رابر سر راه و محل گذر عمومی دفن کنند. پا خوردن در مصرع دوم (سزا و ناسزا بر من خوره پا) میتواند به معنای زیر پا لگد شدن یا پشت پا خوردن (به معنی مورد بیتوجهی قرار گرفتن) باشد. او علاوه بر همهی آنچه که خود را سزاوارش میداند، حاضر است همهی آنچه که خود را سزاوارش نمیداند را نیز بپذیرد. همهی بیتوجهیها و نامهربانیها. از خود میپرسم که چطور ممکن است کسی خود را سزاوار کم لطفی بداند؟ و چطور ممکن است کسی بتواند همهی کم لطفیهایی که سزاوار خود نمیداند را بپذیرد؟ شاید راوی جلب ترحم میکند. او در واقع به این ترتیب میخواهد خستگی خود را از روزگار و تلاشهای بیثمرش در دنیا نشان دهد. او میخواهد به همه نشان دهد که از خوب و بد دنیا گذشته است. پیش آمدن این سوالها در ذهن است که خواننده را به خواندن مصرعهای بعدی ترغیب میکند. خواننده خود را رهگذری میبیند در حال عبور از سر قبری ناشناس. او زندگی و سرنوشت صاحب قبر را در تخیلش میسازد. چهار مصرع آخر درواقع تصورات خواننده است که نسبت به دو مصرع اول اهمیت چندانی ندارند. چرا که ممکن است هر چیزی باشند. از آنجا که شعر در همین واگویههای شخصی ادامه مییابد و تمام میشود، بیشتر به شعرهای عامیانه میماند. گویی که شعر از پس سالیان دراز به ما رسیده و معلوم نیست که چقدر از آن فراموش شده باشد. مصرعهای پایانی شعر، میتوانند تا جایی که تخیل خواننده اجازه بدهد، ادامه پیدا کنند.
حالا میخواهم راوی را کمی سنگدلانهتر بسنجم. او را انسان خودخواهی فرض میکنم که خود را برتر از دیگران میداند. تنها هدف راوی از ناشناخته خواستن خودش، پوزخند زدن به افکار و تخیلات رهگذران است. او نهتنها نمیخواهد فراموش شود، بلکه میخواهد با سر راه قرار گرفتن، بیشترین تعداد زایر را داشته باشد. زایرانی که برایش دل بسوزانند و یادش کنند. او آرزو دارد که حیات خود را در تخیل دیگران ادامه دهد. علاوه بر این میخواهد معمایی حل نشدنی باقی بماند. آنچه او در گفتار و خیال رهگذران میسازد چیزهایی کاملن پیش پا افتادهاند. چون غیر از احتمال زخم مار، کسی از غربت و فراق یار نمیمیرد.
از این حرفها که بگذریم، گویش شعر بسیار شیرین و دلچسب است. دو مصرع اول به صدای «آ» ختم میشوند (سر راه، خوره پا) که حس «آه» را منتقل میکنند. باقی مصرعها به صدای «اِ» میرسند (مرده غریبه، ندیده، داره) که همآوای میانمصرع ها (یکی گویه) است و حس شگفتی و پرسش را به ذهن میرساند.
در پایان لازم است توضیح مختصری نیز بیاورم که هدفم از درگیر شدن با این شعر فقط کشف خصوصیاتی بود که میتوانند بیانی را دوست داشتنیتر و ماندگارتر در ذهن کنند. شاید هنوز بتوان برداشتهای متفاوتتری از آن نوشت که میگذرم.
اگر مردم کنین قبرم سر راه
سزا و ناسزا بر من خوره پا
یکی گویه که این مرده غریبه
یکی گویه که کام دل ندیده
یکی گویه که زخم مار داره
یکی گویه فراق یار داره
(تاکسی خالی)
این شعر، شعر منتخب یک مسابقهی کاملن غیر حرفهای است که چندی پیش در وبلاگ «چاردیواری» برگزار شد. هدف از برگزاری این مسابقه سرودن شعرهایی بود که قابلیت هماوردی با شعرهای عامیانه را داشته باشند. داوران این مسابقه خوانندگان شعرها بودند. با این مقدمه به خواندن شعر میپردازم.
باید قبول کنیم که شعرهای عامیانه ساختارهای سادهی بی مالکی هستند که ممکن است در طول زمان بسته به سلیقهی خوانندگانشان دچار تحریف یا تغییر شوند. بنابراین میتوان در آنها شاعر و راوی و حتی خواننده را یکی فرض کرد.
شعر مذکور را میتوان با توجه به آغازش (اگر مردم کنین قبرم سر راه)، وصیت نامهای دانست. راوی میخواهد که او رابر سر راه و محل گذر عمومی دفن کنند. پا خوردن در مصرع دوم (سزا و ناسزا بر من خوره پا) میتواند به معنای زیر پا لگد شدن یا پشت پا خوردن (به معنی مورد بیتوجهی قرار گرفتن) باشد. او علاوه بر همهی آنچه که خود را سزاوارش میداند، حاضر است همهی آنچه که خود را سزاوارش نمیداند را نیز بپذیرد. همهی بیتوجهیها و نامهربانیها. از خود میپرسم که چطور ممکن است کسی خود را سزاوار کم لطفی بداند؟ و چطور ممکن است کسی بتواند همهی کم لطفیهایی که سزاوار خود نمیداند را بپذیرد؟ شاید راوی جلب ترحم میکند. او در واقع به این ترتیب میخواهد خستگی خود را از روزگار و تلاشهای بیثمرش در دنیا نشان دهد. او میخواهد به همه نشان دهد که از خوب و بد دنیا گذشته است. پیش آمدن این سوالها در ذهن است که خواننده را به خواندن مصرعهای بعدی ترغیب میکند. خواننده خود را رهگذری میبیند در حال عبور از سر قبری ناشناس. او زندگی و سرنوشت صاحب قبر را در تخیلش میسازد. چهار مصرع آخر درواقع تصورات خواننده است که نسبت به دو مصرع اول اهمیت چندانی ندارند. چرا که ممکن است هر چیزی باشند. از آنجا که شعر در همین واگویههای شخصی ادامه مییابد و تمام میشود، بیشتر به شعرهای عامیانه میماند. گویی که شعر از پس سالیان دراز به ما رسیده و معلوم نیست که چقدر از آن فراموش شده باشد. مصرعهای پایانی شعر، میتوانند تا جایی که تخیل خواننده اجازه بدهد، ادامه پیدا کنند.
حالا میخواهم راوی را کمی سنگدلانهتر بسنجم. او را انسان خودخواهی فرض میکنم که خود را برتر از دیگران میداند. تنها هدف راوی از ناشناخته خواستن خودش، پوزخند زدن به افکار و تخیلات رهگذران است. او نهتنها نمیخواهد فراموش شود، بلکه میخواهد با سر راه قرار گرفتن، بیشترین تعداد زایر را داشته باشد. زایرانی که برایش دل بسوزانند و یادش کنند. او آرزو دارد که حیات خود را در تخیل دیگران ادامه دهد. علاوه بر این میخواهد معمایی حل نشدنی باقی بماند. آنچه او در گفتار و خیال رهگذران میسازد چیزهایی کاملن پیش پا افتادهاند. چون غیر از احتمال زخم مار، کسی از غربت و فراق یار نمیمیرد.
از این حرفها که بگذریم، گویش شعر بسیار شیرین و دلچسب است. دو مصرع اول به صدای «آ» ختم میشوند (سر راه، خوره پا) که حس «آه» را منتقل میکنند. باقی مصرعها به صدای «اِ» میرسند (مرده غریبه، ندیده، داره) که همآوای میانمصرع ها (یکی گویه) است و حس شگفتی و پرسش را به ذهن میرساند.
در پایان لازم است توضیح مختصری نیز بیاورم که هدفم از درگیر شدن با این شعر فقط کشف خصوصیاتی بود که میتوانند بیانی را دوست داشتنیتر و ماندگارتر در ذهن کنند. شاید هنوز بتوان برداشتهای متفاوتتری از آن نوشت که میگذرم.
۱۳۸۵/۰۸/۰۷
خانه تکانی
این روزها جای همهی آنهایی که خیال میکنند هنوز بزرگ نشدهام حسابی خالیست که ببینند چه تلاش جانفرسایی میکنم برای تمیز کردن خانه که تا چند روز آینده باید ترکش کنیم و برگردیم. هرچند که صاحبخانهمان، باوجود اینکه ده-دوازده سال دیگر یکی از پیرزنهای غرغروی فرانسوی میشود آنقدر مهربان هست که نه از ما پول گارانتی گرفته و نه حتی برای تحویل گرفتن خانه میآید، اما اینجا دیگر قضیهی در باز دیزی و حیای گربه است. البته یک خرابکاری کوچک هم کردهام. دستهی لاستیکی براق چندتا قاشق و چنگال را وقت شستن با اسکاچ خط انداختهام و کدر کردهام. بعد برای اینکه مشخص نباشد، به فکرم رسید که همین بلا را سر قاشق و چنگالهای سالم هم بیاورم و برای این منظور همهی توان خودم را به کار گرفتم که نتیجه بدتر شدن وضع قاشقهای سالم از آنهای دیگر شد. خیلی یاد پتومت، قهرمانهای خرابکاری کارتون زیبای همینه کردم که خیلی دوستشان دارم.
از این حرفها که بگذریم، زندگی خانهبهدوشی این خاصیت را دارد که آدم ناچار میشود فقط وسایل ضروری را نگه دارد و باقی همه را دور بریزد. کلی کاغذ و مجله و خردهریز اضافه دور ریختهام. با همهی اینها هنوز چقدر وسیله هست که باید با خودمان جابجا کنیم. این روزها عین روزهای خانهتکانی که همه را عاصی میکردم از شستوشوهای بیهوده، همه چیز را میشورم و تمیز میکنم. لذت و امید بازگشت، درست عین لذت تحویل سال نو، عین امید پوشیدن لباسهای نو، عین شوق دیدوبازدید و خوراکیهای عید، خستگی را از یادم میبرد. روزگارم آنقدر رنگارنگ شده که نیمههای شب از خواب بیدار میشوم و با خودم زمزمه میکنم: «روی برگ گل راه میروم». این روزها حس راه رفتن و سرخوردن روی رنگینکمان را دارم.
پ. ن. 1: مدتی ست برای دوستان کامنت میگذارم و طولانی هم مینویسم ولی فرستاده نمیشود. سر فرصت شخصیتر خواهم نوشت. کسی چه میداند، دوستانی هم که برایشان ننوشتهام، خیال کنند که نوشتهام.
پ. ن. 2: سهشنبه برمیگردم و فقط خدا میداند که چقدر گرفتار باشم و چطور بتوانم اینجا سر بزنم. بخصوص شاید برای جواب دادن به ایمیلها بیشتر تاخیر کنم. از حالا گفته باشم که بعدن کسی گله نکند.
پ. ن. 3: قبلن گفته بودم که وطن عین مادر است. حالا حرفم را پس میگیرم. مادرم از وطنم خیلی بزرگتر و مهربانتر است. این را هم میتوانید بگذارید به حساب خودشیرینی.
از این حرفها که بگذریم، زندگی خانهبهدوشی این خاصیت را دارد که آدم ناچار میشود فقط وسایل ضروری را نگه دارد و باقی همه را دور بریزد. کلی کاغذ و مجله و خردهریز اضافه دور ریختهام. با همهی اینها هنوز چقدر وسیله هست که باید با خودمان جابجا کنیم. این روزها عین روزهای خانهتکانی که همه را عاصی میکردم از شستوشوهای بیهوده، همه چیز را میشورم و تمیز میکنم. لذت و امید بازگشت، درست عین لذت تحویل سال نو، عین امید پوشیدن لباسهای نو، عین شوق دیدوبازدید و خوراکیهای عید، خستگی را از یادم میبرد. روزگارم آنقدر رنگارنگ شده که نیمههای شب از خواب بیدار میشوم و با خودم زمزمه میکنم: «روی برگ گل راه میروم». این روزها حس راه رفتن و سرخوردن روی رنگینکمان را دارم.
پ. ن. 1: مدتی ست برای دوستان کامنت میگذارم و طولانی هم مینویسم ولی فرستاده نمیشود. سر فرصت شخصیتر خواهم نوشت. کسی چه میداند، دوستانی هم که برایشان ننوشتهام، خیال کنند که نوشتهام.
پ. ن. 2: سهشنبه برمیگردم و فقط خدا میداند که چقدر گرفتار باشم و چطور بتوانم اینجا سر بزنم. بخصوص شاید برای جواب دادن به ایمیلها بیشتر تاخیر کنم. از حالا گفته باشم که بعدن کسی گله نکند.
پ. ن. 3: قبلن گفته بودم که وطن عین مادر است. حالا حرفم را پس میگیرم. مادرم از وطنم خیلی بزرگتر و مهربانتر است. این را هم میتوانید بگذارید به حساب خودشیرینی.
۱۳۸۵/۰۸/۰۴
شبیه هیچچیز
(جریان ملاقاتم با صادق هدایت)

خیلی پیشترک که صحبت پاریس رفتن شده بود شرط کرده بودم که آنجا باید بروم و آشنایی را ببینم. صادق هدایت را. دوستان به شوخی میگفتند میخواهی از عروس شهرها، قبرستانش را ببینی؟ و گاه قبرستانی نشانم میدادند که «تو قبرستان دوست داری». به زیارت قبرها نه اعتقادی دارم و نه علاقهای. تابحال هوس نکردهام که قبر کسی را ببینم. یا اگر دیدهام هیجانی تجربه نکردهام. ولی برای دیدن این آدم شوق عجیبی داشتم.
درست همان وقت که همهی برنامهریزیهایمان به هم ریخته بود، با کلی خوششانسی و بسیار اتفاقی مجبور شدیم که برای کار دانشمند چند روزی به پاریس سفر کنیم. بهتر از این نمیشد. چون میتوانستم با خیال راحت و تنهایی هرچقدر که میخواهم در قبرستانها پرسه بزنم. و دانشمند هم نباشد که خسته شود و به عجلهام بیندازد و یا مجبور شوم کنارش عاقل باشم. صبحی که سر کار رفت، من هم پیاده در جهت مخالفش راه افتادم. با شیطنت گفته بود که زودتر به قبرستان برسم، خیالش راحت میشود. و من در امتداد خیابانی در شرق پاریس، به گورستان پرلاشز رسیدم. شهری بزرگ و ساکت، با خانههای سنگی. هرچند که از قبل آدرس صادق هایت را پیدا کرده بودم و روی تابلوهای راهنما هم اسم و محل اقامتش بعنوان یکی از کسانی که بیشترین مهمان را دارد مشخص بود، با اینحال نقشهای گرفتم و در امتداد خیابانی پلهای بالا رفتم و از پس چند پیچوخم کوتاه به قطعهی هشتادوپنج رسیدم. حالا میبایست سنگ سیاه هرمی شکلش را روی زمین پیدا میکردم.
قبل از ورود به قطعه، یکدور دورش گشتم. نفسم تند و کشیده بود. درست مثل رسیدن به لحظهی دیداری عاشقانه. هیجان و اشتیاق تنم را به لرزه انداخته بود که وارد قطعه شدم. هول و هراس در قبرستانهای اینجا شکل دیگری دارد. قبرها اغلب اتاقکها یا بالاسریهای بلندی دارند که گاه هنگام عبور از میانشان از دوطرف به تن کشیده میشوند. هوا ابری و روشن بود. گاه نم بارانی میزد و کمی هم سرد بود. نمیتوانستم پیدایش کنم. «چشمهایت را ببند و بدو، پیدایش میکنی». دلم نمیخواست چشمهایم را ببندم. دلم میخواست همهی آن فضا را درون چشمهایم بکشم. میدویدم. نفسنفس میزدم و هقهق میکردم. از راهی به راهی میرفتم و نمیدیدمش. آرامتر که شدم، آهسته میرفتم و صدایش میکردم: «آقای هدایت!... آقای هدایت!...» که چشمم به قبر «پروست» افتاد. نفسم باز تند شد و تنم باز شروع کرد به لرزیدن. در جهت نقشه ایستادم. حالا کمی جلوتر و کمی سمتراستتر. دیدمش. با یک ردیف فاصله ایستاده بودم و از شوق و شرم و هیحان گریه میکردم. «از پیرمرد خنزرپنزری نترس. غبار سنگش را تمیز کن و ببوسش». قرار نبود که شیطنت کنم. دلم هم نمیخواست که آرامشش را به هم بریزم، حالا که خودش از هیاهوی زمین گریخته بود. سکوتش هم اجازهی بیپروایی نمیداد. حضورش تصور نشدنی بود. مثل اینکه اطرف خودش را با فضایی خالی پر کرده باشد. خجالتم که ریخت، کمی جلوتر رفتم، سنگش را با نم باران تمیز کردم، گلهایش را مرتب کردم، از میوههای درخت بلوط کنارش که روی زمین ریخته بود جمع کردم و اطرافش چیدم، چندتایی هم عکس گرفتم. از آن میوههای بلوط یادگار برداشتم و بیشتر نماندم و برگشتم.
غیر از صادق هدایت فقط فروغ فرخزاد ممکن است بتواند چنین هیجانی به من بدهد. این احتمال وجود دارد که حس زیبای عاشقانهام همراه با اینهمه احترام نسبت به این دو تن، بخاطر شناخت بسیار ناقصم از دیگران باشد. اما میدانم که بد هم انتخاب نکردهام. گشتن در قبرستان تجربهی دیگری هم برایم داشت. آنجا مرگ را دیدم که شبیه هیچ چیز نبود. حتی ترسناک هم نبود. من آنجا مرگ را خیلی آرامتر از آنچه تصور میکردم دیدم. خیلی معصومتر. و خیلی دوستداشتنیتر.
پ. ن.: عکس های پرلاشز را اینجا و عکس های مون پارناس را اینجا ببینید.

خیلی پیشترک که صحبت پاریس رفتن شده بود شرط کرده بودم که آنجا باید بروم و آشنایی را ببینم. صادق هدایت را. دوستان به شوخی میگفتند میخواهی از عروس شهرها، قبرستانش را ببینی؟ و گاه قبرستانی نشانم میدادند که «تو قبرستان دوست داری». به زیارت قبرها نه اعتقادی دارم و نه علاقهای. تابحال هوس نکردهام که قبر کسی را ببینم. یا اگر دیدهام هیجانی تجربه نکردهام. ولی برای دیدن این آدم شوق عجیبی داشتم.
درست همان وقت که همهی برنامهریزیهایمان به هم ریخته بود، با کلی خوششانسی و بسیار اتفاقی مجبور شدیم که برای کار دانشمند چند روزی به پاریس سفر کنیم. بهتر از این نمیشد. چون میتوانستم با خیال راحت و تنهایی هرچقدر که میخواهم در قبرستانها پرسه بزنم. و دانشمند هم نباشد که خسته شود و به عجلهام بیندازد و یا مجبور شوم کنارش عاقل باشم. صبحی که سر کار رفت، من هم پیاده در جهت مخالفش راه افتادم. با شیطنت گفته بود که زودتر به قبرستان برسم، خیالش راحت میشود. و من در امتداد خیابانی در شرق پاریس، به گورستان پرلاشز رسیدم. شهری بزرگ و ساکت، با خانههای سنگی. هرچند که از قبل آدرس صادق هایت را پیدا کرده بودم و روی تابلوهای راهنما هم اسم و محل اقامتش بعنوان یکی از کسانی که بیشترین مهمان را دارد مشخص بود، با اینحال نقشهای گرفتم و در امتداد خیابانی پلهای بالا رفتم و از پس چند پیچوخم کوتاه به قطعهی هشتادوپنج رسیدم. حالا میبایست سنگ سیاه هرمی شکلش را روی زمین پیدا میکردم.
قبل از ورود به قطعه، یکدور دورش گشتم. نفسم تند و کشیده بود. درست مثل رسیدن به لحظهی دیداری عاشقانه. هیجان و اشتیاق تنم را به لرزه انداخته بود که وارد قطعه شدم. هول و هراس در قبرستانهای اینجا شکل دیگری دارد. قبرها اغلب اتاقکها یا بالاسریهای بلندی دارند که گاه هنگام عبور از میانشان از دوطرف به تن کشیده میشوند. هوا ابری و روشن بود. گاه نم بارانی میزد و کمی هم سرد بود. نمیتوانستم پیدایش کنم. «چشمهایت را ببند و بدو، پیدایش میکنی». دلم نمیخواست چشمهایم را ببندم. دلم میخواست همهی آن فضا را درون چشمهایم بکشم. میدویدم. نفسنفس میزدم و هقهق میکردم. از راهی به راهی میرفتم و نمیدیدمش. آرامتر که شدم، آهسته میرفتم و صدایش میکردم: «آقای هدایت!... آقای هدایت!...» که چشمم به قبر «پروست» افتاد. نفسم باز تند شد و تنم باز شروع کرد به لرزیدن. در جهت نقشه ایستادم. حالا کمی جلوتر و کمی سمتراستتر. دیدمش. با یک ردیف فاصله ایستاده بودم و از شوق و شرم و هیحان گریه میکردم. «از پیرمرد خنزرپنزری نترس. غبار سنگش را تمیز کن و ببوسش». قرار نبود که شیطنت کنم. دلم هم نمیخواست که آرامشش را به هم بریزم، حالا که خودش از هیاهوی زمین گریخته بود. سکوتش هم اجازهی بیپروایی نمیداد. حضورش تصور نشدنی بود. مثل اینکه اطرف خودش را با فضایی خالی پر کرده باشد. خجالتم که ریخت، کمی جلوتر رفتم، سنگش را با نم باران تمیز کردم، گلهایش را مرتب کردم، از میوههای درخت بلوط کنارش که روی زمین ریخته بود جمع کردم و اطرافش چیدم، چندتایی هم عکس گرفتم. از آن میوههای بلوط یادگار برداشتم و بیشتر نماندم و برگشتم.
غیر از صادق هدایت فقط فروغ فرخزاد ممکن است بتواند چنین هیجانی به من بدهد. این احتمال وجود دارد که حس زیبای عاشقانهام همراه با اینهمه احترام نسبت به این دو تن، بخاطر شناخت بسیار ناقصم از دیگران باشد. اما میدانم که بد هم انتخاب نکردهام. گشتن در قبرستان تجربهی دیگری هم برایم داشت. آنجا مرگ را دیدم که شبیه هیچ چیز نبود. حتی ترسناک هم نبود. من آنجا مرگ را خیلی آرامتر از آنچه تصور میکردم دیدم. خیلی معصومتر. و خیلی دوستداشتنیتر.
پ. ن.: عکس های پرلاشز را اینجا و عکس های مون پارناس را اینجا ببینید.
۱۳۸۵/۰۷/۳۰
سنگ قبر
بعد از اینکه زمان زیادی را در قبرستانها گذراندم، به فکر افتادم که کمی درمورد سنگ قبرم بنویسم. گرچه که خیلی مهم نیست بعد از مرگم چه اتفاقی بیفتد. ولی دلم میخواهد قبرم دامنهی تپهای باشد سرسبز. جایی دور از شهر و هیاهویش. لازم نیست که برایم فاتحه بخوانید. درعوض برایم تعریف کنید که زندگیتان چطور میگذرد یا در شهر چه خبر است. زیاد هم نمانید، خسته میشوم. شلوغ هم نکنید، من از همهمهی جمعیت میترسم.
دلم نمیخواهد که سنگ قبرم به زمین چسبیده باشد. دوست دارم که دست کم به قدر یک پله یا بیشتر از زمین بلندتر باشد. مثلن کمی شیب باشد به سمت جلو. دلم میخواهد سنگ قبرم سیاه تراشخورده باشد. یک سنگ صاف که اسمم را به قدر کافی عمیق روی آن کنده باشند. روی سنگم چیز اضافهای ننویسید. مگر یک طرح خیلی کوچک یا یک جمله یا یک شعر خیلی کوتاه، درحد چند کلمه. لطفن نوشتهها را رنگ هم نکنید. البته رنگ طلایی روی سنگ مشکلی خیلی قشنگ میشود، ولی مشکل اینجاست که رنگها پاک میشوند و نامرتب میشود. هیچ هم خوشم نمیآید که با سنگم باغچه بسازید یا عکسم را قاب کنید و آنجا بگذارید. گلهای پلاستیکی را هم دوست ندارم. خلاصه اینکه دلم میخواهد همهچیزش ساده و آرام و طبیعی باشد.
دلم نمیخواهد که سنگ قبرم به زمین چسبیده باشد. دوست دارم که دست کم به قدر یک پله یا بیشتر از زمین بلندتر باشد. مثلن کمی شیب باشد به سمت جلو. دلم میخواهد سنگ قبرم سیاه تراشخورده باشد. یک سنگ صاف که اسمم را به قدر کافی عمیق روی آن کنده باشند. روی سنگم چیز اضافهای ننویسید. مگر یک طرح خیلی کوچک یا یک جمله یا یک شعر خیلی کوتاه، درحد چند کلمه. لطفن نوشتهها را رنگ هم نکنید. البته رنگ طلایی روی سنگ مشکلی خیلی قشنگ میشود، ولی مشکل اینجاست که رنگها پاک میشوند و نامرتب میشود. هیچ هم خوشم نمیآید که با سنگم باغچه بسازید یا عکسم را قاب کنید و آنجا بگذارید. گلهای پلاستیکی را هم دوست ندارم. خلاصه اینکه دلم میخواهد همهچیزش ساده و آرام و طبیعی باشد.
۱۳۸۵/۰۷/۲۲
باز هم خاطره
تقدیم به خودش!
پیشرفت تکنولوژی در عصر ارتباطات گهگاه علاوه بر اینکه نیازهای بیشتر را برطرف میکند، باعث بروز مشکلاتی حل نشدنی میشود. تلفن ثابت یکی از آن مواردیست که با وجود فواید بسیار ممکن است حسابی دردسرساز شود. البته برای بعضیها (!)
یکسالی بود که دلشان یک دستگاه تلفن ثابت میخواست. ولی کمی وسواس و کمی هم ترس از مواخذه شدن به دلیل عدم دقت کافی در انتخاب باعث تاخیر زیادشان شده بود. به این بهانه منتی هم سر ما گذاشتند که دانشمند سر از این چیزها در میآورد، همراهشان برویم. چند نفری خوش و خرم راه افتادیم در خیابانها. گفتیم و خندیدیم و هزارتا چیز دیگر خریدیم و هزار جور چیز خوردیم تا بالاخره وقتی که حسابی از پا افتاده بودیم، دستگاه تلفن مورد نظر را پیدا کردیم. در چنین موارد و مواقعی معمولن کسی غیر از یک دانشمند متوجه نمیشود که واقعن چه اتفاقی در حال وقوع است. به همین خاطر دانشمند عزیز همراه مجبور شد تا رسیدن به خانه، با سعهی صدر بسیار، تمام خصوصیات دستگاه خریداری شده را شرح دهد. دستگاه مزبور مچهز به دو گوشی سیار، سیستم پیجر و منشی تلفن بود. همچنین این دستکاه در صورت مشغول بودن خط تلفن، به هیچ عنوان اجازهی برقراری ارتباط از طریق گوشیهای سیار را نمیدهد. دفترچهی تلفن صوتی دارد و صدا هم ضبط میکند.
- «اوه، چه جالب! یعنی چی؟»
دانشمند در پاسخ به این سوال با حوصله توضیح داد که یعنی شما میتوانید به مدت معین صحبتهای خود را ضبط و سپس دوباره آنها را بشنوید.
آواهای تمجید و حیرت از هرسو شنیده میشد. «اوه، این خیلی عالیست»، «عجب سیستمی!»، «به درد ضبط پیامهای تهدیدآمیز میخورد»،...
این میان ولی فقط یک نفر اعتراض کرد: «این که به درد نمیخورد»!
همیشه یک نفر باید اعتراض کند، راه ندارد. ناباورانه منتظر توجیه و کشف ایراد سیستم بودیم: «خب این چه ایرادی دارد؟»
و آن یک نفر توضیح داد: «اگر یک روز از کسی غیبت کردیم و صدایمان ضبط شد...»
- «خب؟!»
- «خب بعد اگر یک روز برویم مسافرت و کلید خانه را به همان شخص بدهیم که برای آب دادن گلدانها بیاید و دستش به طور اتفاقی به دکمهها بخورد و سیستم پخش صدا فعال شود و او حرفهایمان را بشنود...»
اینطور دلیل آوردن ها فقط مخصوص همان یک نفر است که گاه حتی میتواند پرتقال فروش را هم پیدا کند.
پ. ن. 1: به رسم یادبود منشی تلفنی هنوز با صدای من فعال است.
پ. ن. 2: دوستان در صورتیکه تمایل به زدن زیرآبم را داشته باشند باید یادشان بماند که من همیشه تعداد زیادی موش برای دواندن دارم.
پ. ن. 3: تا دوهفتهی دیگر برمیگردم. امیدوارم تا سه چهار هفتهی دیگر برسم به مشهد. گمان نکنم تا چندماه آینده فرصت انجام هیچ کار جدی یا حتی غیر جدی داشته باشم. حسابی به هم ریخته و شادم.
پ. ن. 4: ظاهرن بعضی از دوستان زیادی از برگشتنم خوشحالند. کاش یک ذرهاش هم بخاطر خودم بود!!!
پیشرفت تکنولوژی در عصر ارتباطات گهگاه علاوه بر اینکه نیازهای بیشتر را برطرف میکند، باعث بروز مشکلاتی حل نشدنی میشود. تلفن ثابت یکی از آن مواردیست که با وجود فواید بسیار ممکن است حسابی دردسرساز شود. البته برای بعضیها (!)
یکسالی بود که دلشان یک دستگاه تلفن ثابت میخواست. ولی کمی وسواس و کمی هم ترس از مواخذه شدن به دلیل عدم دقت کافی در انتخاب باعث تاخیر زیادشان شده بود. به این بهانه منتی هم سر ما گذاشتند که دانشمند سر از این چیزها در میآورد، همراهشان برویم. چند نفری خوش و خرم راه افتادیم در خیابانها. گفتیم و خندیدیم و هزارتا چیز دیگر خریدیم و هزار جور چیز خوردیم تا بالاخره وقتی که حسابی از پا افتاده بودیم، دستگاه تلفن مورد نظر را پیدا کردیم. در چنین موارد و مواقعی معمولن کسی غیر از یک دانشمند متوجه نمیشود که واقعن چه اتفاقی در حال وقوع است. به همین خاطر دانشمند عزیز همراه مجبور شد تا رسیدن به خانه، با سعهی صدر بسیار، تمام خصوصیات دستگاه خریداری شده را شرح دهد. دستگاه مزبور مچهز به دو گوشی سیار، سیستم پیجر و منشی تلفن بود. همچنین این دستکاه در صورت مشغول بودن خط تلفن، به هیچ عنوان اجازهی برقراری ارتباط از طریق گوشیهای سیار را نمیدهد. دفترچهی تلفن صوتی دارد و صدا هم ضبط میکند.
- «اوه، چه جالب! یعنی چی؟»
دانشمند در پاسخ به این سوال با حوصله توضیح داد که یعنی شما میتوانید به مدت معین صحبتهای خود را ضبط و سپس دوباره آنها را بشنوید.
آواهای تمجید و حیرت از هرسو شنیده میشد. «اوه، این خیلی عالیست»، «عجب سیستمی!»، «به درد ضبط پیامهای تهدیدآمیز میخورد»،...
این میان ولی فقط یک نفر اعتراض کرد: «این که به درد نمیخورد»!
همیشه یک نفر باید اعتراض کند، راه ندارد. ناباورانه منتظر توجیه و کشف ایراد سیستم بودیم: «خب این چه ایرادی دارد؟»
و آن یک نفر توضیح داد: «اگر یک روز از کسی غیبت کردیم و صدایمان ضبط شد...»
- «خب؟!»
- «خب بعد اگر یک روز برویم مسافرت و کلید خانه را به همان شخص بدهیم که برای آب دادن گلدانها بیاید و دستش به طور اتفاقی به دکمهها بخورد و سیستم پخش صدا فعال شود و او حرفهایمان را بشنود...»
اینطور دلیل آوردن ها فقط مخصوص همان یک نفر است که گاه حتی میتواند پرتقال فروش را هم پیدا کند.
پ. ن. 1: به رسم یادبود منشی تلفنی هنوز با صدای من فعال است.
پ. ن. 2: دوستان در صورتیکه تمایل به زدن زیرآبم را داشته باشند باید یادشان بماند که من همیشه تعداد زیادی موش برای دواندن دارم.
پ. ن. 3: تا دوهفتهی دیگر برمیگردم. امیدوارم تا سه چهار هفتهی دیگر برسم به مشهد. گمان نکنم تا چندماه آینده فرصت انجام هیچ کار جدی یا حتی غیر جدی داشته باشم. حسابی به هم ریخته و شادم.
پ. ن. 4: ظاهرن بعضی از دوستان زیادی از برگشتنم خوشحالند. کاش یک ذرهاش هم بخاطر خودم بود!!!
رنگ گندم
نویسنده: فیلیپ دلرم
ترجمه: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
ماجرای من با «شازده کوچولو» از وقتی شروع شد که سیوسه بار آن را با صدای ژرارد فیلیپ شنیدم. در آن زمان، چون دیگران به نظرم زیبا میآید اما تعجب میکنم که چطور آدم بزرگها از داستانی که به نظرم ساده میرسد لذت میبرند. کتاب را نمیخوانم. ضمن تحصیل هم با آن آشنا نمیشوم. خیلی بعد، سرانجام دوباره آن را کشف میکنم و فقط یک جمله از آن همراهم میماند. سپس باز زمان میگذرد و فقط همان یک عبارت از «شازده کوچولو» خودش را در من حفظ میکند.
«من آن را در رنگ گندم بهدست میآورم». حالا به آن ایمان دارم و تمام شگفتی شاعرانهی این قصه را در همین چند کلمه میبینم. آنها تمام مطلب را در خود گنجاندهاند. روباه میخواهد که مسافرکوچولو اهلیاش کند. او از مزرعهی گندمی صحبت به میان میآورد که به او هیچ چیز نمیگوید، اما قرار است حسی به خود بگیرد حالا که مسافر کوچولو موهایی به رنگ گندم دارد. و وقتی که آنها به لحظهی خدانگهدار میرسند، وقتی که مسافر کوچولو افسردگی روباه از این جدایی را بخاطر این اهلی شدن میفهمد، روباه جواب میدهد: «من آن را در رنگ گندم به دست میآورم». این، مایهی خوبی در حوزهی اندیشه است. با اینهمه هیچ فلسفهای، هیچ مذهبی، چنین جواب رضایتبخشی به این سوال نداده است که: «چرا باید دیگران را دوست داشت؟»
بخاطر رنگ گندم. تنها شانس ما در زندگی سیارهایمان دوست داشتن کسی دیگر است. فقط یک شاعر میتواند چنین جوابی بیابد. و فقط یک شاعر دیگر، رنه-گوی کادو، میتواند آن را به همین خوبی بیان کند:
«و از وقتی که به قدر کافی از گذشتهات میدانم
چمنزارها، شکارگاهها و رودخانهها به من جواب میدهند»
این نظریه یک بازی عمومی طبیعی نیست. این یک کلید است. ما را به این گمان میاندازد که همهی زندگی میتواند فقط در وجود یک شخص نمود یابد. علاوه بر این ما تصور کور شدن داریم که کاملن برعکس است. چنین کور شدنیست که بینایی میآفریند؛ که حس تولید میکند. برای همه چیز: حال، خاطرات، احساسات. سفر به شدت غمانگیز است. اما میتوان آنجا، در همان حال، چیزی را در رنگ گندم به دست آورد.
«J’y gagne à cause de la couleur du blé»
با چشمهای بسته
چشماشو بست، یه چرخ دور خودش زد، دستاشو جلوتر از تنش دراز کرد و راه افتاد. یکی دو قدم که رفت صدایی گفت: «من پشت سرتم هاجر». هاجر دور زد و برگشت رو به عقب. آروم گفت: «چه صدای آشنایی. میشناسم». صدا باز از پشت سرش گفت: «آره گلم، آشنام». هاجر با کمی دلهره برگشت و همونطور که رو هوا دنبال چیزی میگشت گفت: «قرار نبود با من بازی کنی». صدا دورش چرخید و گفت: «تو بازی رو شروع کردی».
هاجر گیج و مات دنبال صدا میگشت. لبخند شادی رو لبش نشسته بود و گهکاه همهی تنش، انگار که از سرما، میلرزید. صدا گفت: «از این طرف» و هاجر به طرف صدا برگشت.
- «همیشه همینطوره. هروقت دنبالت میگردم ازم فرار میکنی»
- «من هیچ وقت از تو فرار نکردم»
- «ولی هیچ وقت نبودی»
- «حالا که هستم»
- «میدونی راهش چیه؟»
- «چیه گلم؟»
- «راهش اینه که باهات قهر کنم و یه گوشه بشینم»
- «باهام قهر نکن»
- «بعد اونوقت خودت میای سراغم»
- «باهام قهر نکن»
- «من میتونم همین حالا یه ورد بخونم و غیب بشم»
- «کجا میخوای بری از پیش من؟»
- «تو کجا داری منو میبری؟»
- «جایی نمیبرمت. دارم تماشات میکنم»
- «خوشت میاد که گیج و مات دنبالت بگردم؟»
- «آره. چرخیدنتو تو فضا دوست دارم»
- «یه لحظه برام بمون. خواهش میکنم»
و دستهای سردی، محکم دستاشو گرفتن.
هاجر گیج و مات دنبال صدا میگشت. لبخند شادی رو لبش نشسته بود و گهکاه همهی تنش، انگار که از سرما، میلرزید. صدا گفت: «از این طرف» و هاجر به طرف صدا برگشت.
- «همیشه همینطوره. هروقت دنبالت میگردم ازم فرار میکنی»
- «من هیچ وقت از تو فرار نکردم»
- «ولی هیچ وقت نبودی»
- «حالا که هستم»
- «میدونی راهش چیه؟»
- «چیه گلم؟»
- «راهش اینه که باهات قهر کنم و یه گوشه بشینم»
- «باهام قهر نکن»
- «بعد اونوقت خودت میای سراغم»
- «باهام قهر نکن»
- «من میتونم همین حالا یه ورد بخونم و غیب بشم»
- «کجا میخوای بری از پیش من؟»
- «تو کجا داری منو میبری؟»
- «جایی نمیبرمت. دارم تماشات میکنم»
- «خوشت میاد که گیج و مات دنبالت بگردم؟»
- «آره. چرخیدنتو تو فضا دوست دارم»
- «یه لحظه برام بمون. خواهش میکنم»
و دستهای سردی، محکم دستاشو گرفتن.
۱۳۸۵/۰۷/۱۹
۱۳۸۵/۰۷/۱۸
خیال ممنوع
حدود پانزده سال میگذرد از وقتی که داستانی را بیتوجه به خوشامدها و مجوزهای اجتماعی نوشتم و اولین خوانندهی نوشتههایم، بی اینکه نگاهم کند گفت: «خیال کردهای نویسنده شدهای». نگاهم پر از حیرت نشد و هیچ توضیحی ندادم. داستانم قصهی زن خیاطی بود، گرفتار هوسهای کارفرما. صحنهی ممنوع داستان آنجا بود که زن ترک موتور مرد خودش مینشیند. حالا هنوز هروقت چیزی مینویسم که وقت منتشر کردنش دلم میلرزد، صدایی در سرم زنگ میزند که: «خیال کردهای نویسنده شدهای». شاید آن موقع تحت تاثیر داستانهایی بودم که خوانده بودم، حالا ولی اطمینان دارم که اشکال از قوانین است.
خیال نمیکنم نویسنده شدهام. اما من همیشه از طبیعت مینویسم و طبیعت هیچ چیز را انکار نمیکند. نوشتههایم تنها چیزهایی هستند که کاملن با من زندگی میکنند. آنها تنها تکیهگاههای قابل اعتمادی هستند که دارم. ترجیح میدهم به جای محدود شدن به چارچوبها و قوانین تعریف شده، پرواز کنم، یا کفشهایم را بکنم و قدری در آب خنک رودخانهای قدم بزنم.
خیال نمیکنم نویسنده شدهام. اما من همیشه از طبیعت مینویسم و طبیعت هیچ چیز را انکار نمیکند. نوشتههایم تنها چیزهایی هستند که کاملن با من زندگی میکنند. آنها تنها تکیهگاههای قابل اعتمادی هستند که دارم. ترجیح میدهم به جای محدود شدن به چارچوبها و قوانین تعریف شده، پرواز کنم، یا کفشهایم را بکنم و قدری در آب خنک رودخانهای قدم بزنم.
۱۳۸۵/۰۷/۱۶
تقابل
احتیاج به یه سری مدرک و گواهی دارم
آخه آدما رو فقط مدارک معتبر مجاب میکنه
باید برای هربار که دلمو شکستی یه مدرک جور کنم
هرباری که بخاطر تو بغض کردم و گریه کردم
هرباری که بیخود و بیجهت سرم داد کشیدی
یا کاری کردی که جلوی دیگران خجالت بکشم
یه چندتا مدرکم برای اون وقتایی میخوام
که هرچی گفتم مراقب خودت باش به حرفم گوش نکردی
که هرچی خواستم کمکت کنم نخواستی
که هرچی ازت معذرت خواستم منو نبخشیدی
یه گواهی هم برای اون روزایی میخوام
که هرچی خواستم بغلم کنی نکردی
باید به فکر جمع کردن اینجور مدارک باشم
وگرنه هیچکس بهم توجه نمیکنه
و هیچکس هیچ حقی بهم نمیده.
آخه آدما رو فقط مدارک معتبر مجاب میکنه
باید برای هربار که دلمو شکستی یه مدرک جور کنم
هرباری که بخاطر تو بغض کردم و گریه کردم
هرباری که بیخود و بیجهت سرم داد کشیدی
یا کاری کردی که جلوی دیگران خجالت بکشم
یه چندتا مدرکم برای اون وقتایی میخوام
که هرچی گفتم مراقب خودت باش به حرفم گوش نکردی
که هرچی خواستم کمکت کنم نخواستی
که هرچی ازت معذرت خواستم منو نبخشیدی
یه گواهی هم برای اون روزایی میخوام
که هرچی خواستم بغلم کنی نکردی
باید به فکر جمع کردن اینجور مدارک باشم
وگرنه هیچکس بهم توجه نمیکنه
و هیچکس هیچ حقی بهم نمیده.
۱۳۸۵/۰۷/۱۴
یه مشکل بزرگ
نمی دونم چی شد یهو که وبلاگم اینطور به هم ریخت. بلاگر خیلی مشتاق تشویقم کرد که از نسخهی بتا استفاده کنم. منم فکر کردم که حتمن باید یه خورده بهتر باشه یا چه می دونم، خواستم امتحان کنم. ولی همین که نسخه ی بتا بهم خوشامد گفت، اینهمه نوشتهی فارسی وبلاگم دیده نمیشه. دیگه هیچ لینکی رو نمیتونم ببینم. توی تنظیماتش هم نگاه کردم، هیچ مورد خاصی ندیدم که باعث مشکل بشه. اگر نتونم لینک هامو ببینم دیگه نمی تونم زندگی کنم. دیگه به هیچ کجا دسترسی ندارم. کسی میتونه کمکم کنه؟ اگه درست نشه وبلاگمو دیلیت میکنم.
توضیح: مشکلم حل شد. باید دوباره همهی نوشته های فارسی رو توی قالب وبلاگم بنویسم. امیدوارم خیلی طول نکشه.
پ. ن. 1: بهترین چیزی که نسخه ی بتا داره اینه که خیلی راحت نوشته ها رو فصل بندی می کنه. درست همون چیزی که دلم می خواست. به دردسرش می ارزه.
پ. ن. 2: بهار یه بدی هم داره. هج.م پشه ها. از دیروز کف دستم باد کرده و درد می کنه, فقط بخاطر لطف بی حد یه پشه ی سیاه که دلش می خواست از خواب بیدارم کنه.
پ. ن. 3: تقریبن تموم شده بود. همه چی درست شد. ولی یهو سر یه اشتباه تغییرات ذخیره نشده پنجره رو بستم. نمی دونم کی می خوام یاد بگیرم این ذخیره ی زود به زود رو.
پ. ن. 4: این درگیری با وبلاگ یک خاصیت هم داره. آدم یادش میاد که چه لینک هایی داره و کجاها خیلی وقته که سر نزده و کدوم لینک ها رو باید دیلیت کنه. یه خونه تکونی حسابی میشه لینک هام.
توضیح: مشکلم حل شد. باید دوباره همهی نوشته های فارسی رو توی قالب وبلاگم بنویسم. امیدوارم خیلی طول نکشه.
پ. ن. 1: بهترین چیزی که نسخه ی بتا داره اینه که خیلی راحت نوشته ها رو فصل بندی می کنه. درست همون چیزی که دلم می خواست. به دردسرش می ارزه.
پ. ن. 2: بهار یه بدی هم داره. هج.م پشه ها. از دیروز کف دستم باد کرده و درد می کنه, فقط بخاطر لطف بی حد یه پشه ی سیاه که دلش می خواست از خواب بیدارم کنه.
پ. ن. 3: تقریبن تموم شده بود. همه چی درست شد. ولی یهو سر یه اشتباه تغییرات ذخیره نشده پنجره رو بستم. نمی دونم کی می خوام یاد بگیرم این ذخیره ی زود به زود رو.
پ. ن. 4: این درگیری با وبلاگ یک خاصیت هم داره. آدم یادش میاد که چه لینک هایی داره و کجاها خیلی وقته که سر نزده و کدوم لینک ها رو باید دیلیت کنه. یه خونه تکونی حسابی میشه لینک هام.
۱۳۸۵/۰۷/۱۳
کشش
بگو, بازم بگو
بازم ازم تعریف کن و تحسینم کن
خیلی خوشم میاد وقتی ازم تعریف می کنن
احساس خوبی بهم دست می ده
حس می کنم که بهترین و زیباترین زن دنیام
هیچ کس نمی تونه به قدر من جذاب و دوست داشتنی باشه
یا به قدر من تو رو هوایی کنه
شاید حتی هیچ کس نتونه به قدر من بهت لذت بده
بگو, بازم بگو
تا شروع کنم به پرواز کردن تو فضا
تا گرمای خورشید و ملاحت ماه رو حس کنم
تا پلک هامو آروم به هم بزنم و احیانن عشوه ای بیام
تا مث یه قوی سفید، نرم و شیرین، بیام پیشت
...
اوه...! به من دست نزن بی شعور
این فقط یه حس شیرین بود
قرار نبود اینطوری بشه
قرار نبود با من رویا ببافی
مراقب رفتارت باش
...
ولی نرو
بمون
بازم بگو...
بازم ازم تعریف کن و تحسینم کن
خیلی خوشم میاد وقتی ازم تعریف می کنن
احساس خوبی بهم دست می ده
حس می کنم که بهترین و زیباترین زن دنیام
هیچ کس نمی تونه به قدر من جذاب و دوست داشتنی باشه
یا به قدر من تو رو هوایی کنه
شاید حتی هیچ کس نتونه به قدر من بهت لذت بده
بگو, بازم بگو
تا شروع کنم به پرواز کردن تو فضا
تا گرمای خورشید و ملاحت ماه رو حس کنم
تا پلک هامو آروم به هم بزنم و احیانن عشوه ای بیام
تا مث یه قوی سفید، نرم و شیرین، بیام پیشت
...
اوه...! به من دست نزن بی شعور
این فقط یه حس شیرین بود
قرار نبود اینطوری بشه
قرار نبود با من رویا ببافی
مراقب رفتارت باش
...
ولی نرو
بمون
بازم بگو...
۱۳۸۵/۰۷/۱۲
بهار دوباره
اینجا دوباره بهار شده. بوته ها دوباره پرگل شدن. رنگ برنگ. گل های سرخ و صورتی و سفید و زرد, خرزهره و کاغذی و لاله عباسی و شاه پسند. فضا پر از پروانه شده. پروانه ها چه قشنگ پرواز می کنن و چقدر ناز و ظریفن. بارون میاد گهگاه. اونم چه بارونی. انگار که آسمون می خواد همه حرفاشو یکجا بزنه. بعد حالش سر جا میاد و آروم میشه. آسمون بعد بارون از هرچیزی قشنگ تره. درست عین چشمای شفاف بعد یه گریه ی طولانی. بخصوص اگه ماه بتابه تو شبش. این زیبایی رو نمیشه تعریف کرد. باید ذره ذره شو حس کرد که حروم نشه.
۱۳۸۵/۰۷/۰۹
دوست جدید

در سفری که رفته بودم دوست جدیدی پیدا کردم به نام النا، از اهالی گالیسیای اسپانیا. تقریبن هم سن هستیم و هیچ کدام آنقدر انگلیسی نمیدانستیم که بتوانیم راحت با هم حرف بزنیم. من نه اسپانیایی بلدم و نه گالیسیایی و او نه فارسی میداند و نه فرانسوی. خلاصه که اگر قرار بود چیزی به هم بگوییم یا از سادهترین لغات و عبارتهای انگلیسی و اشارهی سر و دست استفاده میکردیم و یا باید اول یک نفر حرفمان را به انگلیسی ترجمه میکرد و بعد یک نفر دیگر آن را به فارسی یا گالیسیایی برمیگرداند. اینطور دوستی هم لطف خودش را دارد. عکس بالا تصویر ماکتی از انبارهای غلهی گالیسیاست که او برایمان هدیه آورده بود. انبارها را روی پایه و بالاتر از زمین میساختهاند که غلاتشان محفوظ بماند.
شنبه تولد النا بود و برای همین چند روزی مدام یادش بودم و به این فکر میکردم که چطور تولدش را تبریک بگویم. یک دستگاه مترجم الکترونیکی «تولدت مبارک» را به اسپانیایی اینطور برایم ترجمه کرده. امیدوارم درست باشد.
Feliz Cumpleanos, Elena !
۱۳۸۵/۰۷/۰۴
شبیه مادربزگ
آرام آرام زنی میشوم
با موهای نقرهای بافته از دوسو
با چشمان خالی خاکستری
با پشتی خمیده
پاها و دستهایی ناتوان
دردناک
درست شبیه مادربزرگم
فقط ایکاش بتوانم عین او
همیشه برای گنجشکهای ایوان دانه بپاشم
و یادم بماند که
بازدید کدام مهمان را
پس ندادهام.
با موهای نقرهای بافته از دوسو
با چشمان خالی خاکستری
با پشتی خمیده
پاها و دستهایی ناتوان
دردناک
درست شبیه مادربزرگم
فقط ایکاش بتوانم عین او
همیشه برای گنجشکهای ایوان دانه بپاشم
و یادم بماند که
بازدید کدام مهمان را
پس ندادهام.
۱۳۸۵/۰۷/۰۲
آینهی جادو

یه آینهی جادو پیدا کردهم. کی باور میکنه که یه آینهی سه گوشه با یه قاب چوبی کندهکاری شده که سر کوچه افتاده باشه جادویی نباشه؟ برداشتمش و آوردمش خونه. آینهشو تمیز کردم و گذاشتمش رو طاقچه که هرروز صبح توش نگاه کنم و موهامو شونه بزنم.
با خودم فکر کردم که حالا یه آینه چطور ممکنه جادو کنه؟ پیش خودم باور داشتم که یه آینه هیچ وقت نمیتونه خبیث باشه. آخه آینهها شفاف و نورانیان.
جادو کردنای آینه از همون وقت شروع شد. خبرای خوش و اتفاقای خوب و شادی همهی زندگیمو پر کرد. غذاهام خوشمزهتر شدن. لباسایی که میشستم تمیزتر میشدن. خوابای خوب میدیدم. برای همین تصمیم گرفتم که از این جادوها هدیه هم بدم. یه عکس از آینه گرفتم و برای دوستام فرستادم. عکس آینه جدیجدی براشون جادو کرد. یکی براش مهمون اومد. یکی درسی که فکر میکرد میافته رو پاس کرد و از این چیزا.
حالا یه عکس از آینهی جادویی میذارم اینجا که هرکی صفحه رو باز میکنه دچارش بشه. به من بگو که عکس این آینه چطور برات جادو کرده. امیدوارم که زندگیت پر از اتفاقای خوب و شاد بشه.
۱۳۸۵/۰۶/۲۹
۱۳۸۵/۰۶/۱۴
مسابقه شعر
سلام به همه.
فرصت ندارم که کامل توضیح بدم. این لینکو ببینید:
میتونید سوالاتتون رو همونجا بپرسید. من ازشون فرصت گرفتم که بتونم اقلن به دوستام خبر بدم. باور دارم که خیلی از ما هم از این شعرها از مادربزرگهامون شنیدیم و بلدیم و هم پیش میاد که برای خودمون ترانههای ساده بسازیم و زمزمه کنیم. حالا شاید خیلیها هم مسخره کنن. ولی بهرحال مشکلی که برامون پیش نمیاد. غیر از اینکه یه کم بازی میکنیم و میخندیم و شعرهای جدید میشنویم. مگه بده؟
منم قول دادم که شعرهای برنده رو تو سایت پنجره منتشر کنم. راستی مسوولیت بخش شعر سایت پنجره رو گذاشتن به عهده ی من. اگه شعر یا مقالهای شعری دارید میتونید مستقیم برای خودم بفرستید. با هم کنار میایم.
یه دو هفتهای هم نیستم. میرم سفر. گمون کنم سفر خیلی خوبی باشه. امیدوارم کلی عکس و کلی نوشته برام داشته باشه.
تو رو خدا حرفم رو برای مسابقهی شعر جدی بگیرید. ضرر که نداره. خوش میگذره.
پیشاپیش از همکاری و توجه جنابعالی سپاسگزارم.
(اینم محض خاطر این بود که اگه دلتون میخواد رسمن ازتون دعوت بشه، مودبانه دعوت کرده باشم)
فرصت ندارم که کامل توضیح بدم. این لینکو ببینید:
میتونید سوالاتتون رو همونجا بپرسید. من ازشون فرصت گرفتم که بتونم اقلن به دوستام خبر بدم. باور دارم که خیلی از ما هم از این شعرها از مادربزرگهامون شنیدیم و بلدیم و هم پیش میاد که برای خودمون ترانههای ساده بسازیم و زمزمه کنیم. حالا شاید خیلیها هم مسخره کنن. ولی بهرحال مشکلی که برامون پیش نمیاد. غیر از اینکه یه کم بازی میکنیم و میخندیم و شعرهای جدید میشنویم. مگه بده؟
منم قول دادم که شعرهای برنده رو تو سایت پنجره منتشر کنم. راستی مسوولیت بخش شعر سایت پنجره رو گذاشتن به عهده ی من. اگه شعر یا مقالهای شعری دارید میتونید مستقیم برای خودم بفرستید. با هم کنار میایم.
یه دو هفتهای هم نیستم. میرم سفر. گمون کنم سفر خیلی خوبی باشه. امیدوارم کلی عکس و کلی نوشته برام داشته باشه.
تو رو خدا حرفم رو برای مسابقهی شعر جدی بگیرید. ضرر که نداره. خوش میگذره.
پیشاپیش از همکاری و توجه جنابعالی سپاسگزارم.
(اینم محض خاطر این بود که اگه دلتون میخواد رسمن ازتون دعوت بشه، مودبانه دعوت کرده باشم)
۱۳۸۵/۰۶/۱۲
شب
شب است این که موذی و مرموز
گوشههای خالی اتاق را پر میکند.
جاهای خالی،
جای بغضهای فروخورده.
چشمان بسته، دستان سرد، سکوت،
خواهی نخواهی
شب را به درون خواندهاند از دریچهای
بسیار بلندتر از ارتفاع من
سنگینتر از توانم.
شب
با خندههای وحشی زهرآلود
با بوسههایی تلخ، نامطبوع،
چشمهای ناز تو را دور دیده است.
گوشههای خالی اتاق را پر میکند.
جاهای خالی،
جای بغضهای فروخورده.
چشمان بسته، دستان سرد، سکوت،
خواهی نخواهی
شب را به درون خواندهاند از دریچهای
بسیار بلندتر از ارتفاع من
سنگینتر از توانم.
شب
با خندههای وحشی زهرآلود
با بوسههایی تلخ، نامطبوع،
چشمهای ناز تو را دور دیده است.
خاطره
هنوز عاشق آن سالهای رنگینم
که میشد از آسمان ستاره چید
میشد به پنجره نور پاشید و
ساده، بی بهانهی عشقی تازه، خندید
میشد به باز شدن گل نگاه کرد و گفت
این گل برای دل من باز میشود
میشد کنار گنجهای خصوصی
یک نامه نیز داشت
میشد بلند گفت
این عاشقانه مال من است
یا این پرنده، این گیاه،
این گربه،این مداد
- فرقی نمیکند.
حتی میشد که ساده غمگین شد
میشد به یادگار بر دیوار
یک قلب تیرخورده کشید
در را به روی تمام دنیا بست
از خشم تمام لباسها را پرت کرد روی زمین
از غصه نالید و بیدلیل
یک ترانهی غمگین شنید و گریست.
آه! چه زود گذشت
حالا برای گریه هم باید دلیل داشت
حتی برای شادی و خنده
باید برای گنجهای خصوصی دلیل داشت
دیگر نمیشود
هرگز
یک نامه یا ترانه و حتی خیال را
با خود به خواب برد.
که میشد از آسمان ستاره چید
میشد به پنجره نور پاشید و
ساده، بی بهانهی عشقی تازه، خندید
میشد به باز شدن گل نگاه کرد و گفت
این گل برای دل من باز میشود
میشد کنار گنجهای خصوصی
یک نامه نیز داشت
میشد بلند گفت
این عاشقانه مال من است
یا این پرنده، این گیاه،
این گربه،این مداد
- فرقی نمیکند.
حتی میشد که ساده غمگین شد
میشد به یادگار بر دیوار
یک قلب تیرخورده کشید
در را به روی تمام دنیا بست
از خشم تمام لباسها را پرت کرد روی زمین
از غصه نالید و بیدلیل
یک ترانهی غمگین شنید و گریست.
آه! چه زود گذشت
حالا برای گریه هم باید دلیل داشت
حتی برای شادی و خنده
باید برای گنجهای خصوصی دلیل داشت
دیگر نمیشود
هرگز
یک نامه یا ترانه و حتی خیال را
با خود به خواب برد.
۱۳۸۵/۰۶/۰۶
زنگ نقاشی
زنگهای نقاشی را هیچ وقت دوست نداشتم. گرچه گاهی هوس میکنم آب و رنگ و قلممو داشته باشم تا سر خوردن آب و رنگ گرفتن کاغذ رویاییام کند، ولی هیچوقت غیر از همان نقاشی قدیمی کلبهای با سقف سهگوش کنار رودخانهای که از بالای دو کوه با خورشیدی در میانشان میآید چیزی نکشیده بودم. خیلی که هنر میکردم پله برای کلبهام میکشیدم یا چند درخت کنار رودخانهام. یکبار هم با کمک معلمی یک سبد گل با رنگ روغن روی بوم کشیدم که گمان نکنم دوباره بتوانم چنان حجمی به رنگها بدهم.
هیچ وقت دلم نخواسته وقتم را در کلاس نقاشی بگذرانم. اصلن قلم در دستم جز برای نوشتن نمیگردد. این روزها ولی از شدت بیکاری نقاش شدهام. نه کتاب دارم و نه کامپیوتر. برای همین گاهی نوک مدادم را میتراشم و روی کاغذهای شطرنجی دفترم خط میکشم. اولین چیزی که کشیدم زنی مصلوب بود. دانشمند پرسید: «این زن مصلوب است یا کلاهقرمزی؟» چند روز پیش ولی برای اولین بار چهرهی زنی را برای یک پری دریایی کشیدم. هیچ وقت قبل از آن نتوانسته بودم چهرهی انسانی را نقاشی کنم. واقعن عجیب بود. حس میکنم درست مثل نوشتن که مطلب باید اول در ذهن شکل بگیرد، بیشتر هنر نقاشی هم در شکلگیری تصاویر ذهنیست. کافی است خطهایی روی کاغذ میبینی را پررنگ کنی تا دیگران هم ببینند. هیجان خاص خودش را دارد.
چیزی که این روزها زیاد هوس میکنم بکشم، هیکل گربههاست. گربهها را دوست دارم. نگاهشان شگفتانگیز است و خم بدنشان حالت عجیبی دارد. حتی اگر حالت حمله به خود بگیرند، بازهم حرکاتی نرم و زیبا دارند. یک روز عصر قلم و کاغذ برداشتم و رفتم به کوچه دنبال گربهها. سعی کردم خطوط بدنشان، پوزه و گوشهایشان را بکشم. بعضی خیلی خوب از کار درآمد، اما بعضی شکل روباه شد و بعضی هم شبیه پسر شجاع. فرصتم زیاد نبود، اما تمرین خیلی خوب و تجربهی خیلی جالبی بود. گربهی سفید لوسی به شیوهی خودش به من فهماند که پشتش را بخارانم. گربهی خاکستری خیلی زیبایی هم از کاغذهای رنگی که بچهها از زیر پای عروسوداماد جمع کردهبودند و بر سرش میریختند میترسید.

چیزی که این روزها زیاد هوس میکنم بکشم، هیکل گربههاست. گربهها را دوست دارم. نگاهشان شگفتانگیز است و خم بدنشان حالت عجیبی دارد. حتی اگر حالت حمله به خود بگیرند، بازهم حرکاتی نرم و زیبا دارند. یک روز عصر قلم و کاغذ برداشتم و رفتم به کوچه دنبال گربهها. سعی کردم خطوط بدنشان، پوزه و گوشهایشان را بکشم. بعضی خیلی خوب از کار درآمد، اما بعضی شکل روباه شد و بعضی هم شبیه پسر شجاع. فرصتم زیاد نبود، اما تمرین خیلی خوب و تجربهی خیلی جالبی بود. گربهی سفید لوسی به شیوهی خودش به من فهماند که پشتش را بخارانم. گربهی خاکستری خیلی زیبایی هم از کاغذهای رنگی که بچهها از زیر پای عروسوداماد جمع کردهبودند و بر سرش میریختند میترسید.
۱۳۸۵/۰۶/۰۵
آفتاب زمستان
قلبم
قلبم تيرباران شد
خون گرم پاشيد به صورتم
نارنجکی درونم ترکيد
پاشيدم به ديوار
دستم به هيچ جا گير نکرد
ذرهذرههای تنم روبروی آفتاب زمستان
گرم شدند و از سرما لرزيدند
کنار هم جمع شدند و
تنم دوباره ساخته شد
نو شد
دوباره من شدم
همه در چند لحظه
که سر برگرداندی
مرا به نام خواندی و
روی صورتت غنچهی لبخندی شکفت.
قلبم تيرباران شد
خون گرم پاشيد به صورتم
نارنجکی درونم ترکيد
پاشيدم به ديوار
دستم به هيچ جا گير نکرد
ذرهذرههای تنم روبروی آفتاب زمستان
گرم شدند و از سرما لرزيدند
کنار هم جمع شدند و
تنم دوباره ساخته شد
نو شد
دوباره من شدم
همه در چند لحظه
که سر برگرداندی
مرا به نام خواندی و
روی صورتت غنچهی لبخندی شکفت.
۱۳۸۵/۰۶/۰۱
درمورد شازده کوچولو
حکایتها و نقل قولهای مربوط به سرنوشت شازده کوچولو نامحدود است. در اینجا تنها چند نمونه برای برانگیختن کنجکاوی دوستداران این داستان آورده میشود که به نظر جالب و قابل توجهاند.
- ۶۱۲ نام هواپیمایی در کتاب «پست جنوب» (بخش چهار) است که سنت اگزوپری پانزده سال بعد این نام را برای اخترک مسافر کوچولواش انتخاب میکند.
- در سال ۲۰۰۱، با ابتکار سازمان ناسا، به طور رسمی اختری با ب-۶۱۲ نامگذاری شد. این نامگذاری به این خاطر است که این اختر تا قبل از سال ۲۰۱۵ از خط سیر خودش به سمت زمین منحرف خواهد شد.
- اخترشناس فرانسوی، «فیلیپ پرین»، در ژوئن ۲۰۰۲، در مدت اقامتش در ایستگاه فضایی بینالمللی (ISS)، یک نسخه از کتاب شازده کوچولو را برای خوششانسی همراه خود میبرد.
- مارتین هایدگر، فیلسوف آلمانی (۱۹۷۶-۱۸۸۹)، «شازده کوچولو» را مهمترین کتاب فرانسوی زمان خودش معرفی میکند. دلیل این علاقه را میتوان بر روی جلد چاپ اول این کتاب که به زبان آلمانی در سوییس (۱۹۴۹) منتشر شد یافت. ناشر این عبارت طولانی را برای معرفی کتابش درنظر گرفته: «این کتاب مخصوص کودکان نیست، بلکه پیغامی است از شاعری بزرگ که همهی تنهاییها را تسکین میدهد و ما را در فهم رازهای بزرگ این جهان یاری میدهد. این کتاب منتخب پروفسور مارتین هایدگر است.»
- دومینیک دوویلپان، نخستوزیر فرانسه نیز یک نسخه از چاپ اصلی آمریکایی کتاب «شازده کوچولو» به زبان فرانسه را دارد. این اولین کتابیست که او از مادرش هدیه گرفته است.
- ژاک پرور، شاعر فرانسوی و نویسندهی بزرگ کتابهای کودکان، از سنت اگزوپری بخاطر تقلید از وی در قسمت کوچکی از نوشتههایش، در مقدمهی کتاب «رقص بزرگ بهار» تشکر میکند.
- بسیاری از شخصیتهای انجمنهای مدنی توسط همتایانشان یا مردم، با اقتباس از شخصیت معروف سنتاگزوپری، «شازده کوچولو» نامیده میشوند. بعنوان نمونه مارتین هیرش، مدیر موسسهای خیریه، شازده کوچولوی فقرا نام گرفته است.
- شاید شازده کوچولو تبدیل به یک اصطلاح در روزنامهنگاری شده باشد، ولی باید توجه داشت که به ندرت تیتر یک کتاب به زبان عامیانه راه پیدا میکند.
- در پایان، کنسوئلوی سنتاگزوپری، که همیشه خیال میکند تنها گل سرخ شازده کوچولوست، دعای تاثیرگذاری را اینگونه مینویسد: «خدای آسمانها! شما که در تمام باغها حضور دارید، عطر ستارهها را به گلهای سرخ ببخشید، تا در این زمین تیره از سلاحها، هدایتگر باغبانهای سرباز باشند، به سوی خانههایشان. تو را سپاس میگویم، پروردگارا! پدر گلهای سرخ! آنها را یاری کن تا صدای قلبهای ما را بشنوند، تا زمانی که به باغهای شما بازگردیم. آمین!»
۱۳۸۵/۰۵/۲۹
۱۳۸۵/۰۵/۲۷
نامه به پدرم
پدر عزیزم, سلام.
این نامه را از آن جهت برای شما می نویسم که بدانید همیشه به یادتان هستم و تعالیم شما همواره همچون گوشواره هایی جدانشدنی همراه زندگی ام می مانند. و از آن جهت منتشرش می کنم که فریاد زده باشم «همه جا آدم هایی عین بابا پیدا می شوند».
پدر خوبم! امکان ندارد به یاد نداشته باشی که چطور صبح ها برای بیدار کردنمان انرژی صرف می کردی و وقت می گذاشتی. امکان ندارد از یاد ببرم صدای ضجه های اطرافیانم را که برای چند دقیقه بیشتر خوابیدن التماست می کردند. و تو با آنهمه حوصله و پشتکار همه ی راه های ممکن و غیر ممکن را برای بیرون کشیدنمان از رختخواب امتحان می کردی. ابتکارهایت همیشه خاص خودت بود. اره و سوهان برمی داشتی و در آن خنکای لطیف صبح به جان روح های نیمه هشیار مان می افتادی. باور کن حتی حالا هم که بچه های بزرگی شده ایم و سعی می کنی کاری به کارمان نداشته باشی و خودت هم بیشتر از قبل, گاهی تا هفت صبح در رختخواب می مانی, با شنیدن صدای بیدار شدنت تمام اندام هایم دچار رعشه می شوند و می دانم چاره ای جز بلند شدن ندارم.
بابای نازنینم! باور کن اگر بیایم و ببینم که خانه ای در بهشت داری, از خدا خواهش می کنم که رختخواب مرا در جهنم پهن کند. شاید هم خدا تو را مامور بیدار کردن فرشته هایش کند. ولی از آنجا که زیاد احتمال دارد برای خواب خودش هم مایه ی دردسر باشی, شاید تو را شکنجه ی مضاعفی برای جهنمیان قرار دهد. به این ترتیب می بینی که چه انگیزه ی نیرومندی هستی برای نیکوکار شدنم.
پدرم! سالهاست که از خانه ات بیرون آمده ام. اما نمی دانم چرا این عذاب های صبحگاهی دست از سرم بر نمی دارند. همیشه یا برای کلاس های خودم و یا برای آماده کردن صبحانه ی همسرم مجبور شده ام صبح زود بیدار شوم. یک روز هم اگر تعطیل باشد و صدای زنگ ساعت بیدارم نکند, حتمن اتفاقی می افتد مثل اتصالی کردن بوق ماشینی پای پنجره ی اتاقم. هیچ کدام اینها هم که نباشد, معلوم نیست چرا همان روز بی خوابی به سرم می زند و چشم هایم به زور هم بسته نمی مانند. می دانم که این جزئی از سرنوشتم شده و تا ابد همراهم خواهد بود. اطمینان دارم که حتی پس از مرگم آدم مهربان بی کاری پیدا می شود که هرصبح روی قبرم را جارو بکشد و آب بپاشد و با تکه سنگی به سنگم بکوبد و فاتحه بخواند.
پدر عزیزم! همه ی اینها را گفتم تا بدانی که چطور هر صبحم را با یاد تو شروع می کنم و مطمئن باشی که هیچ وقت فراموشت نخواهم کرد. اینجا هم که هستم, آنسوی دنیایی که همیشه شناخته بودم, اینهمه دور از تو, یک نفر هر روز ساعت هفت صبح آنقدر ناقوس کلیسا را با مدل های مختلف به صدا در می آورد تا خواب را از سرم بپراند. هر صبح با یاد تو بیدار می شوم و گلایه کنان از این سرنوشت شوم بلند بلند می گویم: «همه جا آدم هایی عین بابا پیدا می شود».
بابای خوبم! خیالت از بابت بیدار شدن های صبحم کاملن راحت باشد. فقط حالا فرقش این است که کسی برایم نان تازه روی میز نمی گذارد و چای نمی ریزد و تخم مرغ نیمرو نمی کند...
این نامه را از آن جهت برای شما می نویسم که بدانید همیشه به یادتان هستم و تعالیم شما همواره همچون گوشواره هایی جدانشدنی همراه زندگی ام می مانند. و از آن جهت منتشرش می کنم که فریاد زده باشم «همه جا آدم هایی عین بابا پیدا می شوند».
پدر خوبم! امکان ندارد به یاد نداشته باشی که چطور صبح ها برای بیدار کردنمان انرژی صرف می کردی و وقت می گذاشتی. امکان ندارد از یاد ببرم صدای ضجه های اطرافیانم را که برای چند دقیقه بیشتر خوابیدن التماست می کردند. و تو با آنهمه حوصله و پشتکار همه ی راه های ممکن و غیر ممکن را برای بیرون کشیدنمان از رختخواب امتحان می کردی. ابتکارهایت همیشه خاص خودت بود. اره و سوهان برمی داشتی و در آن خنکای لطیف صبح به جان روح های نیمه هشیار مان می افتادی. باور کن حتی حالا هم که بچه های بزرگی شده ایم و سعی می کنی کاری به کارمان نداشته باشی و خودت هم بیشتر از قبل, گاهی تا هفت صبح در رختخواب می مانی, با شنیدن صدای بیدار شدنت تمام اندام هایم دچار رعشه می شوند و می دانم چاره ای جز بلند شدن ندارم.
بابای نازنینم! باور کن اگر بیایم و ببینم که خانه ای در بهشت داری, از خدا خواهش می کنم که رختخواب مرا در جهنم پهن کند. شاید هم خدا تو را مامور بیدار کردن فرشته هایش کند. ولی از آنجا که زیاد احتمال دارد برای خواب خودش هم مایه ی دردسر باشی, شاید تو را شکنجه ی مضاعفی برای جهنمیان قرار دهد. به این ترتیب می بینی که چه انگیزه ی نیرومندی هستی برای نیکوکار شدنم.
پدرم! سالهاست که از خانه ات بیرون آمده ام. اما نمی دانم چرا این عذاب های صبحگاهی دست از سرم بر نمی دارند. همیشه یا برای کلاس های خودم و یا برای آماده کردن صبحانه ی همسرم مجبور شده ام صبح زود بیدار شوم. یک روز هم اگر تعطیل باشد و صدای زنگ ساعت بیدارم نکند, حتمن اتفاقی می افتد مثل اتصالی کردن بوق ماشینی پای پنجره ی اتاقم. هیچ کدام اینها هم که نباشد, معلوم نیست چرا همان روز بی خوابی به سرم می زند و چشم هایم به زور هم بسته نمی مانند. می دانم که این جزئی از سرنوشتم شده و تا ابد همراهم خواهد بود. اطمینان دارم که حتی پس از مرگم آدم مهربان بی کاری پیدا می شود که هرصبح روی قبرم را جارو بکشد و آب بپاشد و با تکه سنگی به سنگم بکوبد و فاتحه بخواند.
پدر عزیزم! همه ی اینها را گفتم تا بدانی که چطور هر صبحم را با یاد تو شروع می کنم و مطمئن باشی که هیچ وقت فراموشت نخواهم کرد. اینجا هم که هستم, آنسوی دنیایی که همیشه شناخته بودم, اینهمه دور از تو, یک نفر هر روز ساعت هفت صبح آنقدر ناقوس کلیسا را با مدل های مختلف به صدا در می آورد تا خواب را از سرم بپراند. هر صبح با یاد تو بیدار می شوم و گلایه کنان از این سرنوشت شوم بلند بلند می گویم: «همه جا آدم هایی عین بابا پیدا می شود».
بابای خوبم! خیالت از بابت بیدار شدن های صبحم کاملن راحت باشد. فقط حالا فرقش این است که کسی برایم نان تازه روی میز نمی گذارد و چای نمی ریزد و تخم مرغ نیمرو نمی کند...
۱۳۸۵/۰۵/۲۱
۱۳۸۵/۰۵/۱۳
قهوه با کیک شکلاتی
ظرف میوه را روی میز گذاشت و پرسید: «چای میخوری یا قهوه؟»
با یک نگاه همهی خطوط تنش را در ذهنم حک کردم. خیره به چشمهایش شدم و گفتم: «من قهوه میخوام».
لبخند زد. آنقدر آشنا و مهربان بود که همهی ترس و شرمم را ریخت. پشتش را که کرد گفتم: «با کیک شکلاتی».
یک لحظه سرش را برگرداند و شهاببارانم کرد. بلند شدم. پشت سرش به آشپزخانه دویدم و بلندتر گفتم:«من قهوه میخوام با کیک شکلاتی».
برگشت رو به من. تنم داغ بود و نگاهش پرعطش. دستهایمان آماده بودند برای تسلیم کردن. باز و اینبار آرامتر گفتم: «قهوه میخوام با کیک شکلاتی»!
حرف هنوز روی لبهایم بود که مزهی کیک شکلاتی را در دهانم چشیدم. غلظت داغ قهوه تنم را غرق کرد.
با یک نگاه همهی خطوط تنش را در ذهنم حک کردم. خیره به چشمهایش شدم و گفتم: «من قهوه میخوام».
لبخند زد. آنقدر آشنا و مهربان بود که همهی ترس و شرمم را ریخت. پشتش را که کرد گفتم: «با کیک شکلاتی».
یک لحظه سرش را برگرداند و شهاببارانم کرد. بلند شدم. پشت سرش به آشپزخانه دویدم و بلندتر گفتم:«من قهوه میخوام با کیک شکلاتی».
برگشت رو به من. تنم داغ بود و نگاهش پرعطش. دستهایمان آماده بودند برای تسلیم کردن. باز و اینبار آرامتر گفتم: «قهوه میخوام با کیک شکلاتی»!
حرف هنوز روی لبهایم بود که مزهی کیک شکلاتی را در دهانم چشیدم. غلظت داغ قهوه تنم را غرق کرد.
۱۳۸۵/۰۵/۰۸
یک داستان
هربار که به «شازده کوچولو» میاندیشم، داستان کوچکی میسازم برای بیان احترام به این چیزی که مرا تا این حد به رویا میبرد.
روزگاری، دخترک دلفریبی بود که آرزو داشت شاهزادهای باشد در قصر باشکوه یک کتاب لغت، که آدم بزرگها آن را بر نیمکت پارکی فراموش کردهاند. آدم بزرگهایی که گمان میکردند میتوانند همهی روزهایی که برای فروش بطریهای آبی هوا و بطریهای زرد انباشته از حروف صرف کردهاند را با یک ماشین حساب جایگزین کنند. دخترک میخواست این کتاب بزرگ خانهای باشد در میان جنگلهایی که تا دوردست کشیده شدهاند. با صدها پنجره و بدون در. کلمات همهجا برای خدمت به او میرسند تا کارهایش را انجام بدهند، در پوشیدن لباس کمکش کنند و برای خوراکش خرما و شیر تهیه کنند.
او فکر میکرد که با خانهی کلمات میتوانند پادشاه یا شاهزادهای را مجذوب کند. کسی که او را دوست داشته باشد و به او مهر بورزد.
مردم به او پیشنهاد کردند که برای شناختن سکوت و نور به بیابان برود. شاید آنجا بتواند خیمهی آبی را پیدا کند. محل انزوای شاهزادهی جوانی که توسط آدم بزرگهای پول پرست فریب خورده است. مردم گفتند که شاهزاده قصرش را ترک کرده تا تنهایی و سکوت ماسهها را به دست آورد. آنها به دختر گفتند که شاید شاهزادهی جوان، با فرمانهای مختصرش تو را به خدمت بگیرد.
دخترک بی هیچ خستگی روز و شب در بیابان راه پیمود و خیلی زود در کنجکاویهایش، ویژگیهای بیابان را کشف کرد و در تخیلش آنچه که قرار بود برایش اتفاق بیفتد را میساخت. تا اینکه بالاخره خیمهای آبی را دید که مردی از آن به طرفش میآمد.
او بسیار لاغر و بلندقد بود. گونههای استخوانی و چشمهای آبی تندی داشت. از دور به انسان شبیه بود و از نردیک یک مجسمه بود. یک پیکرهی برنزی که حرکت میکرد. دختر او را با پشت دست و با احتیاط لمس کرد. صدای غریبی گفت:
- خوش آمدی به قلمروی فرمانروایی غمهای شاد!
- تو کی هستی؟
- من فقط محافظ خیمهی آبی شاهزاده هستم. یک مجسمهی گریخته از کارگاه یک مجسمهساز بزرگم.
- شاهزادهات کجاست؟
- او برای حرف زدن با خلبانی که بر ماسهها فروافتاده رفته است. اما او از مار بوآ و گوسفند میگوید. از گلی که وقت اشتباه سرفه میکند میگوید. از سیارههایی که دیده است میگوید. اما محافظ و خیمهاش را فراموش کرده است.
- تو فکر میکنی که او برنمیگردد؟
- نه، او بر نخواهد گشت. من هم زیاد اینجا نخواهم نماند. باید نزد مجسمهساز برگردم. زندگیام را به او مدیونم. میدانم که بخاطر از دست دادن من بسیار غمگین است. اگر برنگردم ویران خواهد شد. زیرا مردم شهر از او خواسته بودند مجسمهای بسازد به نام «مردی که راه میرود». من باید نماد توانایی دستان او باشم.
- همه به تو احتیاج دارند. من هم. لطفن همراهم بیا به جستجوی شاهزادهات.
مجسمه دست دخترک را گرفت و باهم به جستجو در صحرا پرداختند. شب آنها روشنایی درخشانی دیدند. آتشی بود که هرچه پیشتر میرفتند، دورتر میشد. در سپیدهی صبح آنها خود را مقابل خیمهی آبی یافتند. جایی که از آن شروع کرده بودند. دخترک نومید داخل خیمه شد و بر تخت خوابید. وقتی که بیدار شد، مجسمه رفته بود. دخترک با خود گفت که نباید گریه کند و باید منتظر شاهزاده بماند. و همانجا ماند.
شاهزاده نیامد. اما وقتی که دخترک به افق خیره شده بود، یک قافله از بیشمار حرف را دید که دست به دست هم به سوی خیمه میآمدند. آنها را کتاب لغتی با عجله فرستاده بود تا دخترک را به خانه برگردانند. چرا که شاهزادهای در خانه منتظرش بود.
روزگاری، دخترک دلفریبی بود که آرزو داشت شاهزادهای باشد در قصر باشکوه یک کتاب لغت، که آدم بزرگها آن را بر نیمکت پارکی فراموش کردهاند. آدم بزرگهایی که گمان میکردند میتوانند همهی روزهایی که برای فروش بطریهای آبی هوا و بطریهای زرد انباشته از حروف صرف کردهاند را با یک ماشین حساب جایگزین کنند. دخترک میخواست این کتاب بزرگ خانهای باشد در میان جنگلهایی که تا دوردست کشیده شدهاند. با صدها پنجره و بدون در. کلمات همهجا برای خدمت به او میرسند تا کارهایش را انجام بدهند، در پوشیدن لباس کمکش کنند و برای خوراکش خرما و شیر تهیه کنند.
او فکر میکرد که با خانهی کلمات میتوانند پادشاه یا شاهزادهای را مجذوب کند. کسی که او را دوست داشته باشد و به او مهر بورزد.
مردم به او پیشنهاد کردند که برای شناختن سکوت و نور به بیابان برود. شاید آنجا بتواند خیمهی آبی را پیدا کند. محل انزوای شاهزادهی جوانی که توسط آدم بزرگهای پول پرست فریب خورده است. مردم گفتند که شاهزاده قصرش را ترک کرده تا تنهایی و سکوت ماسهها را به دست آورد. آنها به دختر گفتند که شاید شاهزادهی جوان، با فرمانهای مختصرش تو را به خدمت بگیرد.
دخترک بی هیچ خستگی روز و شب در بیابان راه پیمود و خیلی زود در کنجکاویهایش، ویژگیهای بیابان را کشف کرد و در تخیلش آنچه که قرار بود برایش اتفاق بیفتد را میساخت. تا اینکه بالاخره خیمهای آبی را دید که مردی از آن به طرفش میآمد.
او بسیار لاغر و بلندقد بود. گونههای استخوانی و چشمهای آبی تندی داشت. از دور به انسان شبیه بود و از نردیک یک مجسمه بود. یک پیکرهی برنزی که حرکت میکرد. دختر او را با پشت دست و با احتیاط لمس کرد. صدای غریبی گفت:
- خوش آمدی به قلمروی فرمانروایی غمهای شاد!
- تو کی هستی؟
- من فقط محافظ خیمهی آبی شاهزاده هستم. یک مجسمهی گریخته از کارگاه یک مجسمهساز بزرگم.
- شاهزادهات کجاست؟
- او برای حرف زدن با خلبانی که بر ماسهها فروافتاده رفته است. اما او از مار بوآ و گوسفند میگوید. از گلی که وقت اشتباه سرفه میکند میگوید. از سیارههایی که دیده است میگوید. اما محافظ و خیمهاش را فراموش کرده است.
- تو فکر میکنی که او برنمیگردد؟
- نه، او بر نخواهد گشت. من هم زیاد اینجا نخواهم نماند. باید نزد مجسمهساز برگردم. زندگیام را به او مدیونم. میدانم که بخاطر از دست دادن من بسیار غمگین است. اگر برنگردم ویران خواهد شد. زیرا مردم شهر از او خواسته بودند مجسمهای بسازد به نام «مردی که راه میرود». من باید نماد توانایی دستان او باشم.
- همه به تو احتیاج دارند. من هم. لطفن همراهم بیا به جستجوی شاهزادهات.
مجسمه دست دخترک را گرفت و باهم به جستجو در صحرا پرداختند. شب آنها روشنایی درخشانی دیدند. آتشی بود که هرچه پیشتر میرفتند، دورتر میشد. در سپیدهی صبح آنها خود را مقابل خیمهی آبی یافتند. جایی که از آن شروع کرده بودند. دخترک نومید داخل خیمه شد و بر تخت خوابید. وقتی که بیدار شد، مجسمه رفته بود. دخترک با خود گفت که نباید گریه کند و باید منتظر شاهزاده بماند. و همانجا ماند.
شاهزاده نیامد. اما وقتی که دخترک به افق خیره شده بود، یک قافله از بیشمار حرف را دید که دست به دست هم به سوی خیمه میآمدند. آنها را کتاب لغتی با عجله فرستاده بود تا دخترک را به خانه برگردانند. چرا که شاهزادهای در خانه منتظرش بود.
نويسنده: طاهر بن جلون
مترجم: نفيسه نوابپور
مترجم: نفيسه نوابپور
۱۳۸۵/۰۵/۰۷
گم شده
در کوچههای کودکیات پرسه میزنی
مرا میجويی
ميان سفرهی هفتسين
خوب بگرد
شاید روبان سرخی
دور ساقههای سبز گندم باشم
شاید نارنجی شناور در آبم
یا نقشی بر پوست نازک تخممرغها
شاید سیبی، سنجدی یا سکهای باشم
در آینه نگاه کن
لبخند میزنم
من را بنوش
شاید شیرهی خرمالو باشم
بگرد
لای کتاب حافظ
میان ظرف شیرینی
شاید مرا خواب دیدهای
به کوچه برگرد
من نیستم
هیچ وقت نبودهام
مرا میجويی
ميان سفرهی هفتسين
خوب بگرد
شاید روبان سرخی
دور ساقههای سبز گندم باشم
شاید نارنجی شناور در آبم
یا نقشی بر پوست نازک تخممرغها
شاید سیبی، سنجدی یا سکهای باشم
در آینه نگاه کن
لبخند میزنم
من را بنوش
شاید شیرهی خرمالو باشم
بگرد
لای کتاب حافظ
میان ظرف شیرینی
شاید مرا خواب دیدهای
به کوچه برگرد
من نیستم
هیچ وقت نبودهام
۱۳۸۵/۰۵/۰۲
کابوس
سالهاست که گاهبهگاه دچار این کابوس میشود. کابوس ارهی برقی نجاری که تنش را قطعه قطعه میکند. درد و فریاد. و خون سرخ که میپاشد به دیوارها. و به سرتاپای ایستادهی خودش. و قاهقاه میخندد در کیفی جنایتبار. از خواب میپرد. در تلاشهایش برای بههوش آمدن کمی سرخوش است و همهی تنش درد میکند. میترسد تکان بخورد و تکههایش جابمانند روی رختخواب.
نزدیک صبح بود که از خواب پرید. رد ارهی برقی نجاری روی تنش درد میکرد. میترسید تکان بخورد و تکههایش جا بمانند روی رختخواب. سرخی خون کمکم از چشمهایش محو شد و نور ملایم صبح را از پشت پردهی پنجره دید. صدای جیرجیر دور پرندهها از دور و هوی مبهم عبور قطار در سرش پیچید. به خودش حرکت داد. دردهایش آرام شده بودند. عقربههای ساعت نیمه شب را نشان میدادند و پاندول از حرکت ایستاده بود. با خودش خندید و فکر کرد که زمان در اتاقش متوقف شده. سکوت و خلاء را در بیزمانی حس کرد و یاد کابوس قدیمی نشدهاش افتاد. نیمخیز شد و لیوان آب را از میز کنار تختش برداشت.
نزدیک صبح بود که از خواب پرید. رد ارهی برقی نجاری روی تنش درد میکرد. میترسید تکان بخورد و تکههایش جا بمانند روی رختخواب. سرخی خون کمکم از چشمهایش محو شد و نور ملایم صبح را از پشت پردهی پنجره دید. صدای جیرجیر دور پرندهها از دور و هوی مبهم عبور قطار در سرش پیچید. به خودش حرکت داد. دردهایش آرام شده بودند. عقربههای ساعت نیمه شب را نشان میدادند و پاندول از حرکت ایستاده بود. با خودش خندید و فکر کرد که زمان در اتاقش متوقف شده. سکوت و خلاء را در بیزمانی حس کرد و یاد کابوس قدیمی نشدهاش افتاد. نیمخیز شد و لیوان آب را از میز کنار تختش برداشت.
مختصری درمورد ريمون راديگه( ۱۹۰۳-۱۹۲۳)

«او کوچک، پريده رنگ و نزديکبين بود. موهايش آشفته بر گردنش ريخته بودند و در آفتاب اخم میکرد. وقت راه رفتن میجهيد و لیلی میکرد. برگهی کوچکی از دفترچهی جيبیاش میکند، کف دستش با آن سيگارتی درست میکرد. طبق عادت آن را جلوی چشمش میگرفت تا قطعه شعر کوتاهی را از رویش بخواند.» اين جملات را «ژان کوکتو» از «ريمون راديگه» به خاطر میآورد. اين نابغه که تأثیر غیر قابل انکاری بر ادبیات سالهای ۱۹۲۰ میگذارد را دوستانش «آقاکوچولو» میناميدند. پدرش «موريس راديگه» طراح و کاريکاتوريست معروفی بود که غير از ريمون شش فرزند کوچکتر از او نيز داشت.
«ريمون راديگه» بعد از اتمام تحصيلات اوليه، موفق به دريافت بورسيهی دبيرستان «شارلومان» پاريس میشود. اما تمام وقتش را برای خواندن آثار نويسندههای قرن هفدهم و هجدهم صرف میکند. به طوريکه در پانزده سالگی قدرت ارزشگذاری بر آثار «مادامدولافايت»، «پروست»، «رمبو»، «مالارمه»، «لوتريامون» و ديگران را دارد که درسش را رها میکند تا روزنامهنگاری را تجربه کند. «ژوزف کوسل» درمورد او مینویسد که زندگیاش، هیچ از درونش منظمتر نبود. نه خوشآهنگتر، نه متعادلتر، و نه قانونمندتر. «او میتوانست مدام مشروب بخورد. تمام شب را نخوابد. برای عشقبازی از اتاقی به اتاق دیگر پرسه بزند. و با اینحال ذهنش واضح و محکم کار کند. او منطقی شگفتانگیز و قابل اعتماد داشت».
«ریمون رادیگه» مهمترين ملاقات زندگیاش را در ۱۹۱۸ با «ژان کوکتو» انجام میدهد که بلافاصله وجود استعداد پنهانی را در او کشف میکند. او از شعرهايی که «راديگه» برايش میخواند به شوق میآيد و زمان زيادی را برای کمک به باليدنش صرف میکند. آنها مجلهی «خروس» را با «ساتی» و «پولان» منتشر میکنند. «رادیگه» در اولین شماره، مقالهای مینویسد که چنین با حروف درشت آغاز میشود: «از سال ۱۷۸۹ مجبورم میکنند که فکر کنم. من از این فکر کردن سر درد دارم». بعدها «ژان کوکتو» با اشاره به این جمله در نقدی از او مینویسد: «انتقاد همیشه مقایسه میکند. او ولی غیر قابل مقایسه است». به این ترتیب «ریمون» جوان خود را به جامعهی هنری آن زمان میشناساند. از طریق این مجله او با کسانی همچون «آندره سالمون»، «ماکس جاکوب»، «پير رووردی» و «فرانسوا برنوار» آشنا میشود. علاوه بر اين او با نقاشانی چون «ژان گری»، «پيکاسو»، «موديگليانی»، «ژان هوگو» و آهنکسازان جوانی چون «ميلو»، «ژرژ لوريک»، «فرانسيس پولان» و «آرتور اونوژه» معاشرت دارد که در آثار همهی آنها علاقهها و خصوصیات مشترکی را کشف میکند.
«ريمون راديگه» پس از همکاری در بازبينی آثار «تريستا تزارا» و «آندره برتون»، در ۱۹۱۹ «پل و ویرجینی» را همراه «ژان کوکتو» مینويسد و منتشر میکند. سپس مجموعه شعر «گونههای آتشين» را در ۱۹۲۱ منتشر میکند و بعد همچنان با تشويق «ژان کوکتو» رمان «ديو در تن» را مینويسد. اساس این رمان از آنجا آغاز میشود که «ریمون رادیگه» در جایی مینویسد: «من به خوبی متوجه ایرادهای خود هستم. اما چطور اصلاحشان کنم؟ آیا این اشتباه من بوده است که وقت اعلام جنگ فقط دوازده سال داشتهام؟ درست زمانی که میخواستم خود را بشناسم و بسازم. زمانی که چهار سال از بهترین فرصتهای پسران جوان در آن صرف شد.»
در این رمان داستان عشق دختر و پسر جوانی مطرح میشود که حالتهای درونی قهرمانها بیشتر با استفاده از ضمیر اول شخص بیان میشود. شوهر دختر جوان در خط مقدم جبهه میجنگد و «رادیگه» در این رمان پسر جوانی را در روزگار مبتلا به جنگ میسازد که بدون درک عشقی که در آن گرفتار شده، زندگی دختر را به بازی میگیرد و نابود میکند. او حتی وقتی که دختر در غیاب شوهرش از او باردار میشود، حاضر به قبول مسوولیتش نمیشود. گرچه این اثر بیشتر شبیه گزارش انسانی است که صادقانه خود را متهم میکند و گاه بسیار به زندگی و شخصیت نویسندهاش نزدیک میشود، اما نباید آن را یک اتوبیوگرافی تحریف شده دانست. این رمان بیشتر از آنکه عاشقانه باشد، تراژدی جنگ سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸ از نگاه یک پسر جوان است.
اين رمان در ۱۹۲۳ توسط «برنارد گراسه» با عنوان تبلیغاتی «اولین اثر یک رماننویس هفده ساله» منتشر میشود که با وجود نگاههای بدبین و تحقیرآمیز، بلافاصله موفقيت بسيار زيادی کسب میکند. «رادیگه» در مقالهای برای معرفی کتابش در روز انتشار چنین مینویسد: «این یک حقیقت است که برای نوشتن باید زنده بود. اما من میخواهم بدانم در چه سنی حق داریم بگوییم «من زندهام»؟… اگر کمی به این موضوع فکر کنیم به سادگی از اینکه فردی را بخاطر جوان بودنش تحقیر کنند متعجب میشویم. زیرا یکی از آنها رمان مینویسد.»
«ریمون رادیگه» در همین سال کار نگارش دومین و آخرین رمانش با عنوان «ضیافت کنت اورژل» را به پایان میبرد. سپس ناگهان دچار تب حصبه میشود و در ۱۲ دسامبر میمیرد.
میگویند که او این پایان زودرس زندگیاش را حس کردهاست وقتی که در آخرین صفحه از رمان «دیو در تن» مینویسد: «مرد نامنظمی که قرار است به زودی بمیرد و شکی در آن ندارد، اغلب تحت تاثیر نظم اطراف خودش قرار میگیرد. زندگیاش تغییر میکند. کاغذهایش را مرتب میکند. خوب میخوابد و زود از خواب بیدار میشود. از شرارتهایش صرفنظر میکند و به این ترتیب مرگش بیشتر از آنکه خشونتبار باشد، غیرمنصفانه به نظر میرسد. او شاد زندگی میکند». او نیز در دو سال آخر زندگیاش نظمی شديد و داخلی به خود تحميل کرده است.
«ژان کوکتو» در مقدمهی تاثیرگذاری که بر رمان «ضیافت کنت اورژل» مینویسد و در ۱۹۲۴ توسط «برنارد گراسه» منتشر میکند، آخرین حرفهای دوست جوانش را اینطور به یاد میآورد: «گوش کنید. امروز ۹ دسامبر است. به چیزی وحشتناک گوش کنید. من ظرف سه روز توسط سربازان خدا تیرباران خواهم شد. من فرمان را شنیدهام». او سپس میگوید: «رنگی وجود دارد که میگردد و مردم را در خود میبلعد. نمیتوان آن را از خود راند و دور افکند، زیرا آن رنگ دیده نمیشود». «کوکتو» مینویسد: «سپس او با شگفتی به پدرش، مادرش و دستهایش نگاه کرد و نام تکتک ما را به زبان آورد. او شروع شد».
«ژان کوکتو» پس از آن در ۱۹۵۲ در مقالهای با عنوان «دانشآموزی که معلم من شد» درمورد «ریمون رادیگه» مینویسد: «او نهالی است که به چند گونه خود را مینمایاند. در «شیطان در تن» این نهال از ریشهها میگوید. در «ضیافت کنت اورژل» این نهال گل میدهد و عطر این گل را نشانمان میدهد».
ترجمه: نفیسه نوابپور
بینام
من را ببخش اگر گاهی در تو منفجر میشوم
خودم هم نمیدانم که چطور
تو را از قبرت بيرون آوردم
تا همخوابهی بی بسترت باشم
و نمیدانم که چطور هربار
وقتی به تو دست میزنم
مثل قلعهای ماسهای فرو میريزی
تا عشقبازیام ناتمام بماند
*
گاهی ماه با تيغهای بزرگش
تن را میخراشد
عقربک ساعت زخمهايم را نشانه میرود و
با هر ضربه
زخمی تازه سر میگشايد
نمیدانم ساعت چندبار نواخت
که ترکيد و پاشيده شد روی تنم
زمان تمام شد
زخمهايم تا ابد خوب نمیشوند
*
کليد را در من میچرخانی و درم را باز میکنی
مراقب باش
باز دارم در تو منفجر میشوم.
خودم هم نمیدانم که چطور
تو را از قبرت بيرون آوردم
تا همخوابهی بی بسترت باشم
و نمیدانم که چطور هربار
وقتی به تو دست میزنم
مثل قلعهای ماسهای فرو میريزی
تا عشقبازیام ناتمام بماند
*
گاهی ماه با تيغهای بزرگش
تن را میخراشد
عقربک ساعت زخمهايم را نشانه میرود و
با هر ضربه
زخمی تازه سر میگشايد
نمیدانم ساعت چندبار نواخت
که ترکيد و پاشيده شد روی تنم
زمان تمام شد
زخمهايم تا ابد خوب نمیشوند
*
کليد را در من میچرخانی و درم را باز میکنی
مراقب باش
باز دارم در تو منفجر میشوم.
۱۳۸۵/۰۴/۲۶
۱۳۸۵/۰۴/۲۵
روز آزادی
«۱۴ ژوئيه ۱۷۸۹، آزادى طلبان فرانسوى، زندان باستيل را كه محل نگهدارى زندانيان سياسى و مخالفان نظام سلطنتى فرانسه بود و به مظهر استبداد شهرت داشت تصرف، زندانيان را آزاد كردند و در ساختمان آتش افكندند. با فتح باستيل، انقلابيون جرأت بيشترى به دست آوردند، در كار خود راسخ شدند و انقلاب فرانسه وارد مرحله نهايى خود شد كه نظام سياسى - اجتماعى نه تنها فرانسه بلكه سراسر جهان را دستخوش دگرگونى ساخت و از آن زمان ۱۴ ژوئيه «روز ملى» فرانسويان (معروف به روز آزادى) شده است.» (روزنامهی شرق - ۲۴ تیر ۱۳۸۳ - http://sharghnewspaper.ir/830424/end.htm)
سر راه ديده بودم که قايقها را با پرچمهای رنگی تزئين میکنند. خريد میرفتم. نزديک فروشگاه آگهی مراسم گلريزان قايقها را ديدم. ساعت نهونيم شب رفتیم کنار ساحل. مردم همه جمعشده بودند در امتداد ساحل و صاحبان قايقها برايشان گل پرت میکردند. هرکس سعی میکرد گل بيشتری بگيرد. بچهها سروصدا میکردند و دستهايشان را دراز میکردند و گل طلب میکردند. قايقها آنقدر دور زدند تا همهی گلهايشان را برای مردم فرستاده باشند.
ساعت از ده گذشته بود که در راه برگشت به خانه مردم را منتظر تماشای آتشبازی، نشسته بر لبهی ديوارکهای کنار راهها ديديم. آتشبازی ساعت دهونيم شروع شد و يکربع ادامه داشت. اينطور وقتهاست که میگويم داشتن يک دانشمند درست و حسابی از هرچيزی در دنيا بهتر است. من ايستاده بودم و تماشا میکردم. دانشمند تندتند عکس میگرفت و لحظات را برايم ثبت میکرد. صدای انفجار توپهای آتش تنم را میلرزاند. دانههای نور پخش میشدند در هوا. میچرخيدند. میريختند. پخش میشدند. رنگ به رنگ. دود آسمان را پر کرده بود. صدای انفجارها به کوهها میخورد و برمیگشت. شب ديدنی بود.
بعد از آن در محل سالن تئاتر روباز، کنار پارکی در میان قلعهی قديمی شهر که حالا نمايشگاه و ساختمان شهرداری هم آنجاست، جشنی برپا بود. صدای موسيقی بلند بود و مردم دور هم پای ميزها نشسته بودند يا در محوطهی باز ميانی میرقصيدند. آوازهای ملی میخواندند و افراد نيروی دريايی را که با لباس فرم کنارشان بودند و میرقصيدند را تشويق میکردند. ساعت دوازده که برمیگشتيم، هنوز مجلس گرم بود و کافههای سيار برقرار بودند.
روز بعد به مناسبت همين جشن دعوت شده بوديم که شام را با همسايههايمان در کوچه بخوريم. همان همسايهها که روز جشن موسيقی دعوتم کرده بودند. از ساعت هشت رفتیم. هرکس چيزی با خودش آورده بود. من مرغ سرخ شده و کمی شلهزرد بردم. وقت دسر شلهزردها را تعارف کردم و توضيح دادم که چيست و هرکس ذرهای چشيد. برايشان تازگی داشت و از طعمش خوششان آمد. کمی بعد زن و شوهر جوانی با کودک پنجماههشان رسيدند. بچه بدون لباس بود که بغلش کردم. تنش نرم و لطيف چسبيد به تنم. پدرومادرش میگفتند در آغوش هيچکس اينهمه دوام نياورده بوده. نيم ساعتی در میان دستهای من و روی پاهايم مدام بالاوپايين میشد.
مهمانی هنوز تمام نشده بود که قبل از برگشتن به خانه، رفتیم تا کنار دریا و کمی قدم زدیم. آرامش و لطافت و عظمت دريا شبها ديدنیتر است. کفشهایم را درآوردم و به آب زدم. ماهیهای کوچک سیاه دور تکه نانی جمع شده بودند و به آب موج میدادند. با هیجانشان یک قدم بیشتر فاصله نداشتم.
(عکسها را دانشمند گرفته)




۱۳۸۵/۰۴/۲۲
۱۳۸۵/۰۴/۲۱
تلاش


از مورچهها چيز ديگری که هميشه شنيدهام تلاش سخت و پیگيرشان است. شايد تابحال محو تماشای تلاش مورچهای برای به خانه رساندن تکهای خوراکی بزرگتر و سنگينتر از خودش شده باشيد. آن شب هم تلاش مورچهها برای بالابردن یک دانه برنج از دیوار، مدتی طولانی توجهم را جلب کرده بود. اول يکی بود و بعد دوتا شدند و بعد سهتا. حدود نيم ساعت طول کشيد که ارتفاع دوتا کاشی را بالا رفتند. ولی دانهی برنج در شکاف ديوار جا نشد. تابحال به چنين موردی برنخورده بودم. فکر نکرده بودم که موجودی ممکن است اينهمه احمق باشد. کنجکاو شده بودم حسابی. نيم ساعت ديگر طول کشيد. يکی از مورچهها کناری آمد و دانهی برنج را محکم نگه داشته بود و تکان نمیخورد. مورچههای ديگر میرفتند و میآمدند و دنبال راه چارهای میگشتند. بالاخره وقتی که تلاششان نتيجهای نداد، دانهی برنج را از آن بالا پايين انداختند.
صبح، دانهی برنج را در شکاف ديوار پيدا نکردم.
(عکسها از دانشمند)
۱۳۸۵/۰۴/۲۰
تناوب زمان
میگويند همهچيز در عالم تناوبی است. حتی زمان که بر هرکس طوری میگذرد. زمان برای من هفتسال هفتسال میگذرد. هفت ساله بودم که عاشقم شد. چهارده ساله بودم که عاشقش شدم. هفت سال بعد با هم ازدواج کرديم و حالا هفت سال از زندگیمان گذشته. بيستوهشت سالهام. چند روز پيش دوستی را که هفت سال پيش گم کرده بودم، دوباره پيدا کردم.
از جايي شنيدهام که سلولهای بدن بعد هر دورهی هفتساله نو میشوند. بدن، تازه میشود. فکر، تازه میشود. شايد من زيادی طبيعی هستم. هفت سال آنقدر کافی هست که کودکی راه رفتن و سخن گفتن بياموزد. که فکر کردن را ياد بگيرد.
هر وقت از دوستی میخواهم که صبر داشته باشد و عجله نکند، میگويم که من برای داشتن هر چيز خوب هفت سال گذراندهام. در افسانهها هم اگر بخواهی دنبال چيزی بگردی، بايد هفت جفت کفش آهنی و هفت عصای آهنی خرجش کنی.
حالا کفشهای آهنیام را به پا میکنم و هفت سال آينده را در زمين میگردم.
از جايي شنيدهام که سلولهای بدن بعد هر دورهی هفتساله نو میشوند. بدن، تازه میشود. فکر، تازه میشود. شايد من زيادی طبيعی هستم. هفت سال آنقدر کافی هست که کودکی راه رفتن و سخن گفتن بياموزد. که فکر کردن را ياد بگيرد.
هر وقت از دوستی میخواهم که صبر داشته باشد و عجله نکند، میگويم که من برای داشتن هر چيز خوب هفت سال گذراندهام. در افسانهها هم اگر بخواهی دنبال چيزی بگردی، بايد هفت جفت کفش آهنی و هفت عصای آهنی خرجش کنی.
حالا کفشهای آهنیام را به پا میکنم و هفت سال آينده را در زمين میگردم.
۱۳۸۵/۰۴/۱۶
پازل
نمیدانم چرا هزار تکه شدهام
بی اینکه زمین خورده باشم
شاید وقتی شنا میکردم
یک ارهماهی بزرگ
تنم را تکهتکه کرده باشد
موج تکههایم را به ساحل میآورد
در دنیا میگردی و
هر تکهام را از ساحلی پیدا میکنی
از من پازلی میسازی
یک تکهام ولی گم شده
نیست
جای قلبم خالی مانده میان سینه
دریاها را بگرد
شاید لای دندانههای اره جا مانده باشد.
بی اینکه زمین خورده باشم
شاید وقتی شنا میکردم
یک ارهماهی بزرگ
تنم را تکهتکه کرده باشد
موج تکههایم را به ساحل میآورد
در دنیا میگردی و
هر تکهام را از ساحلی پیدا میکنی
از من پازلی میسازی
یک تکهام ولی گم شده
نیست
جای قلبم خالی مانده میان سینه
دریاها را بگرد
شاید لای دندانههای اره جا مانده باشد.
۱۳۸۵/۰۴/۱۲
اصلاحیه
به بهانهی انتشار شعری از «خسرو کلسرخي» در وبلاگ «شهروند» و متفاوت بودن آن با آنچه در ذهن من از کودکی مانده بود، تصميم گرفتم آن را همانطوری که دوست دارم اينجا بياورم. چون در جستجوهايمان در اينترنت متوجه شديم که منبع قابل اعتمادی برای نوشتار شعر وجود ندارد. نوشتهها با هم تفاوتهايی گاه بسيار زياد دارند. درهرحال، متن زير آن چيزی ست که دلم میخواهد باشد.
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود و
دستانش به زير پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها لواشک بين هم تقسيم میکردند
و آنيک گوشهای ديگر «جوانان» را ورق میزد
برای او که بیخود هایوهو میکرد و
با آن شور بیپايان
تساویهای جبری را نشان میداد
دلم میسوخت.
به روی تخته کز ظلمت چو شب تاريک و غمگين بود
چنين بنوشت:
«برابر هست يک با يک»
از ميان جمع شاگردان يکی برخاست
- هميشه يک نفر بايد که برخيزد -
به آرامی سخن سرداد:
«اين تساوی اشتباهی فاحش و محض است»
نگاه بچهها ناگه به يک سو خيره شد با بهت
معلم مات بر جا ماند و او پرسيد:
«اگر يک واحد يک فرد انسان بود،
باز يک با يک برابر بود؟»
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم داد زد «آري»!
و او با پوزخندی گفت:
«يک اگر با یک برابر بود
چگونه آنکه سيم و زر به دامن داشت بالا بود
وآنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پايين بود؟
یک اگر با یک برابر بود
چگونه آنکه رويی نقرهگون چون قرص مه میداشت بالا بود
وآن سيه چرده که میناليد پايين بود؟
اگر يک واحد يک فرد انسان بود
اين تساوی زير و رو میگشت
يک اگر با يک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگرديد؟
يا چه کس «ديوار چين»ها را بنا میکرد؟
يک اگر با يک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟»
معلم با صدايی پست و لحنی نالهآسا گفت:
«بچهها در جزوههای خويش بنويسيد
که يک با يک برابر نيست»
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود و
دستانش به زير پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها لواشک بين هم تقسيم میکردند
و آنيک گوشهای ديگر «جوانان» را ورق میزد
برای او که بیخود هایوهو میکرد و
با آن شور بیپايان
تساویهای جبری را نشان میداد
دلم میسوخت.
به روی تخته کز ظلمت چو شب تاريک و غمگين بود
چنين بنوشت:
«برابر هست يک با يک»
از ميان جمع شاگردان يکی برخاست
- هميشه يک نفر بايد که برخيزد -
به آرامی سخن سرداد:
«اين تساوی اشتباهی فاحش و محض است»
نگاه بچهها ناگه به يک سو خيره شد با بهت
معلم مات بر جا ماند و او پرسيد:
«اگر يک واحد يک فرد انسان بود،
باز يک با يک برابر بود؟»
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم داد زد «آري»!
و او با پوزخندی گفت:
«يک اگر با یک برابر بود
چگونه آنکه سيم و زر به دامن داشت بالا بود
وآنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پايين بود؟
یک اگر با یک برابر بود
چگونه آنکه رويی نقرهگون چون قرص مه میداشت بالا بود
وآن سيه چرده که میناليد پايين بود؟
اگر يک واحد يک فرد انسان بود
اين تساوی زير و رو میگشت
يک اگر با يک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگرديد؟
يا چه کس «ديوار چين»ها را بنا میکرد؟
يک اگر با يک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟»
معلم با صدايی پست و لحنی نالهآسا گفت:
«بچهها در جزوههای خويش بنويسيد
که يک با يک برابر نيست»
۱۳۸۵/۰۴/۱۱
فاجعه ای مثل سرعت اينترنت
ديشب کابوس می ديدم. مشهد بودم و در فرصت رخوتناک خواب بعدازظهر رفته بودم سراغ اينترنت. مثل هميشه قبل از هرکار، بخصوص وقتی حسابی احساس تنهايی می کنم، رفته بودم سراغ ياهومسنجر. درست همان وقتی که آفلاين میشدم، پنجرهی گفتگوی يکی از بهترين دوستانم با دو تا ديریریرينگ باز شد. هميشه کابوس از همينجا شروع میشود. فقط ده-دوازده ثانيه طول میکشد که ياهومسنجر آمادهی ورود به آیدی جديد شود. بعد... دیگر معلوم نيست چقدر طول بکشد تا دوباره ارتباط برقرار شود. به اين فکر میکردم که معلوم نيست دوستم حوصله کرده باشد و منتظرم مانده باشد و معلوم نيست که آفلاينهايش به موقع باز شوند و... صدای چليک در اتاق آمد. يا وقتم تمام شده بود و همه بيدار شده بودند و میخواستند برای چای عصر صدايم بزنند و يا کسی که نخوابيده، دنبال هم صحبت میگردد. همهی اينها يعنی که اينهمه مدت بی نتيجه فقط وقت تلف کردهام. از خواب پريدم. تنم عرق کرده بود و نفسنفس میزدم. به پشت خوابيده بودم.يادم افتاد که هروقت کابوس میبينم، دانشمند بيدارم میکند و میگويد: «باز به پشت خوابيدهای؟»
۱۳۸۵/۰۴/۰۸
۱۳۸۵/۰۴/۰۴
ترس
کاغذ را روی میز آشپزخانه گذاشتم و لیست چیزهایی که برای جشن تولد بچه باید می خریدم را نوشتم. مشغول شستن ظرف ها شدم که از پشت سر صدایی شنیدم. برگشتم. قلم بلند شده بود و روی کاغذ می نوشت. جلوتر رفتم. قلم افتاد. روی کاغذ نوشته بود «خون». نفس کشیدن را فراموش کردم. از ترس حرکتی نمی کردم. کف روی دست هایم کم کم به رنگ خون شد و شروع کرد به چکه کردن. روی لباسم، روی کاغذ، روی میز، روی زمین. می خواستم جیغ بکشم و امیر را صدا کنم. نفس از گلویم بیرون نمی آمد. ناگهان چیزی محکم به بدنم خورد. سکندری خوردم. دوباره چیزی محکم به تنم خورد. توان به تنم برگشت. جیغ کشیدم، عقب رفتم و دست هایم را بی اختیار در هوا تکان می دادم. بچه تلو تلو خورد و عقب رفت. خورد به دیوار و محکم نشست روی زمین. چند لحظه با بهت و ترس نگاهم کرد و زیر گریه زد. امیر به اتاق دوید. بچه را بغل زد و رو به من که کرد باز جیغ زدم و خودم را عقب کشیدم. همه ی تنم خیس از عرق بود. خودم را از قید ملافه ای که دور تنم پیچیده بود آزاد کردم. نفس نفس می زدم. امیر یک لیوان آب آورد و کنار تخت نشست. بچه را نشاند روی زانویش. نشستم و به دیوار تکیه دادم. نگاهم دور اتاق می چرخید. لیوان آب را می گرفتم که چشمم افتاد به کاغذ روی میز. پایین لیست خرید درشت نوشته بود «شمشیر». لیوان از دستم افتاد روی زمین. خودم را از امیر دورتر کردم و بیشتر به دیوار فشرده شدم. خواست به تنم دست بزند که باز جیغ کشیدم. نگاه و لب های بچه لرزید. خودش را بیشتر به امیر فشرد. خودم را بیشتر به خودم فشردم. یادم آمد که امیر می خواست برای تولد بچه یک شمشیر پلاستیکی بخرد. با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. بچه هم با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. آرام نمی شد. نفس من هم.
۱۳۸۵/۰۴/۰۱
جشن موسیقی

دیشب جشن موسیقی بود، به مناسبت شروع تابستان. از عصر گروه های موسیقی بساطشان را پهن کرده بودند، هرجایی که جایی باشد هم برای خودشان و هم برای آدم هایی که روبرویشان جمع شوند و برقصند. تنها بودم. برای خودم ساندویچ کالباس درست کردم، بطری نوشیدنی ام را برداشتم و زدم به کوچه. روی نمیکتی کنار یکی از گروههای موسیقی که سازهایشان را کوک می کردند نشستم و شامم را خوردم. هنوز تا شب خیلی مانده بود. اینجا ساعت ده و نیم شب هم هنوز آسمان خیلی سیاه نیست. با خودم فکر کردم می روم خانه و به کارهای خودم می رسم. همسایه ها میان کوچه میز و صندلی گذاشته بودند و هرکس چیزی برای خوردن آورده بود و خوش می گذراندند. از میان هیاهویشان که می گذشتم دچار شب بخیر گفتن دو زن مهربان و شاد شدم که تا فهمیدند تنهایی می گردم به شادیشان دعوتم کردند. هیچ کس را نمی شناختم غیر از یکی دو نفر که گهگاه گذران در کوچه دیده بودم. با سالاد میوه و نوشیدنی پذیرایی شدم. کنارم یک مرد دانمارکی با خانواده اش نشسته بود که او هم خوب فرانسوی حرف نمی زد. ولی بد نبود، زبان هم را می فهمیدیم. کمی بعد، یک گروه ده پانزده نفری نوازنده ی سیار آمدند با بالاپوش های رنگ به رنگ و کلاه گیس هایی با رنگ های عجیب و به سبک مردمان سالها پیش خودشان. بعد... راه افتادم در کوچه ها. بعضی جاها مردم جمع شده بودند و با آوازهای شاد، رقص های دو نفره ی بسیار زیبایی می کردند. من از تماشای این رقص ها سیر نمی شوم. موسیقی یک گروه آرام بود و موسیقی گروهی دیگر فقط اعصاب خورد می کرد. مردم شاد بودند و با موسیقی ها و آوازها به وجد می آمدند. نیمه شب بود که به خانه برگشتم.
پ. ن. یک: پلیس ها در دسته های سه تایی مدام بین مردم راه می رفتند. همه هفت تیر و بی سیم داشتند، ولی هیچ کدام باتوم نداشتند. هیچ کس هم از حضورشان نمی ترسید.
پ. ن. دو: در میان اینهمه آدم، فقط یک مرد مست بود که کمی شلوغ می کرد. تا فریاد می کشید یا سوت می زد، همه با تحکم نگاهش می کردند. خودش زیاد نماند و جایی رفت که فضای کافی برای حرکاتش باشد و موسیقی به رفتارش بیاید.
پ. ن. سه: بعضی چیزها به خون مربوط می شوند. مثل موسیقی. همه چیز شاد بود، فقط جای موسیقی و رقص های خودمان خالی بود.
پ. ن. چهار: هیچ کس یکبار هم دنبالم نیفتاد و متلکی نگفت و آزاری نرساند.
پ. ن. پنج: برای اولین بار سگی را نوازش کردم.
۱۳۸۵/۰۳/۲۹
از سپیدی صبح
گوش کن!
این صدای برآمدن آفتاب است
تا بی اینکه قربانی بگیرد
با انفجاری
سلطه اش را بر زمین آغاز کند.
گوش کن!
این صدای آگاهی خاک است
که بی تشویش
جوانه های تازه می رویاند.
گوش کن!
گل های زعفران را پیش از طلوع باید چید.
این صدای برآمدن آفتاب است
تا بی اینکه قربانی بگیرد
با انفجاری
سلطه اش را بر زمین آغاز کند.
گوش کن!
این صدای آگاهی خاک است
که بی تشویش
جوانه های تازه می رویاند.
گوش کن!
گل های زعفران را پیش از طلوع باید چید.
۱۳۸۵/۰۳/۲۶
۱۳۸۵/۰۳/۲۵
عاشقانه
نه، دوستت ندارم
چرا دروغ بگويم؟
من عاشقانه تو را می پرستم
نه چون مخلوقی که خالقش را
همچون خالقی که خالق ديگری را ستايش می کند
نه، چرا دروغ بگويم که صدای تو
نوازش آبشار و آواز پرنده هاست؟
صدای تو، صدای مهربانی انسان است
نگاه تو، زيبايی نگاه انسان دارد
بوسه هايت، بی طعم و بی شکل
مهر و شور و شادی می بخشند
آغوشت به يادم می آورد
که چقدر با تو خوشبختم
انسان آزاد!
انسان مهربان!
انسان شاد!
چرا دروغ بگويم؟
من عاشقانه تو را می پرستم
نه چون مخلوقی که خالقش را
همچون خالقی که خالق ديگری را ستايش می کند
نه، چرا دروغ بگويم که صدای تو
نوازش آبشار و آواز پرنده هاست؟
صدای تو، صدای مهربانی انسان است
نگاه تو، زيبايی نگاه انسان دارد
بوسه هايت، بی طعم و بی شکل
مهر و شور و شادی می بخشند
آغوشت به يادم می آورد
که چقدر با تو خوشبختم
انسان آزاد!
انسان مهربان!
انسان شاد!
۱۳۸۵/۰۳/۲۱
پیغام
چهارده سال پيش بود و انگار همين ديروز، همين چند لحظه ی پيش، که روبرويش ايستاده بودم و سرم را بلند نمی کردم که تمام حضورش را در ارتعاش نگاهش ببينم. پيغامی بود که رسانده بودم و جواب گرفته بودم. بايد برمی گشتم که خواست به هوای بودنم دختری که دوست می داشت را ببيند. من را دعوت می کرد که بهانه اش باشم. بند کیفم را سر شانه مرتب کردم و «نه» گفتم. نمی توانستم قبول کنم. زن بودم، هرچند تازه کار. می گفت شکل من است. همينطور لباس می پوشد و همينطور می خندد. ای وای دل بيچاره ی من. چه می سوخت در عشقی که گناه دخترهای چهارده ساله است.
نگاهم از صورتش بالاتر نمی رفت. تراش خوش گردنش را می ديدم و حرکت نرم دست هايش را می پاييدم. در عمق صدايش غوطه می خوردم و بی جواب چرا گفتن هايش، از ترس اينکه مبادا حرف دلم را در نگاهم خوانده باشد، پشت کردم و خداحافظ گفتم و رفتم. حرارت و سنگينی نگاهش تا انتهای کوچه همه ی تنم را در خود می فشرد. از پيچ کوچه گذشتم. پشت سرم را نگاه کردم که نباشد. نبود. دويدم. دويدم آنقدر که نفس نفس زنان از پا افتادم. در پياده روی باريک و خلوت کنار خيابان، گاه طعمه ای می شدم برای جوانکی که با ماشين می گذشت. آهسته می کرد. بوق می زد و چيزی می گفت. همه ی فشار درونم را ناگاه در پرخاش به پسری که دنبالم افتاده بود رها کردم. پسر رفت و تنها ماندم. تکيه دادم به ديوار سيمانی خانه ای و هق هق گريه گردم. به قدر کافی دير شده بود برای خانه رسيدن. زشت بود تنهايی کنار خيابان گريه کردن. راه افتادم باز. بايد سرخی چشم ها و باد بينی ام تا خانه که می رسيدم می خوابيد.
اشکم ولی بند نمی آمد. بی اختيار من سر ريز شده بود. باد گرمی به صورتم می خورد. بند کيفم را سر شانه مرتب کردم. راه می رفتم.
نگاهم از صورتش بالاتر نمی رفت. تراش خوش گردنش را می ديدم و حرکت نرم دست هايش را می پاييدم. در عمق صدايش غوطه می خوردم و بی جواب چرا گفتن هايش، از ترس اينکه مبادا حرف دلم را در نگاهم خوانده باشد، پشت کردم و خداحافظ گفتم و رفتم. حرارت و سنگينی نگاهش تا انتهای کوچه همه ی تنم را در خود می فشرد. از پيچ کوچه گذشتم. پشت سرم را نگاه کردم که نباشد. نبود. دويدم. دويدم آنقدر که نفس نفس زنان از پا افتادم. در پياده روی باريک و خلوت کنار خيابان، گاه طعمه ای می شدم برای جوانکی که با ماشين می گذشت. آهسته می کرد. بوق می زد و چيزی می گفت. همه ی فشار درونم را ناگاه در پرخاش به پسری که دنبالم افتاده بود رها کردم. پسر رفت و تنها ماندم. تکيه دادم به ديوار سيمانی خانه ای و هق هق گريه گردم. به قدر کافی دير شده بود برای خانه رسيدن. زشت بود تنهايی کنار خيابان گريه کردن. راه افتادم باز. بايد سرخی چشم ها و باد بينی ام تا خانه که می رسيدم می خوابيد.
اشکم ولی بند نمی آمد. بی اختيار من سر ريز شده بود. باد گرمی به صورتم می خورد. بند کيفم را سر شانه مرتب کردم. راه می رفتم.
۱۳۸۵/۰۳/۱۷
حاشیه ی کن
دوستان اعتراض کردند که چرا بد از کن نوشته ام. حالا جبران مافات، با کمی تاخیر، اینهم چند تا عکس از حاشیه ی کن.
اینجا بلوار جلوی ساختمان جشنواره است:
اینجا بلوار جلوی ساختمان جشنواره است:
اینجا ورودی اصلی ساختمان است. اگر حوصله کنی و تمام روز در همین زاویه بنشینی و با دوربین آن بالا را تماشا کنی، احتمالا خیلی ها را که دوست داری در حال قهوه خوردن می بینی:
اینهم از پارک پشت ساختمان:
اینها هم اثر دست یکسری آدم مهم است در همان پارک:
اینهم از ساحل کن. مردان خدا مراقب چشم و دلشان باشند!
این دو تا آقا مجسمه نیستند. آقای واقعی اند. اگر برایشان سکه بندازی خم می شوند و برایت بوسه می فرستند:
خیلی وقت است که دیگر کسی با این دوربین ها فیلم نمی گیرد. حالا بیشتر به درد تزئین جلوی کافه ها می خورند:
اینهم از ادامه ی خیابان:
خب دیگه بس بود؟ پس تا بعد.
۱۳۸۵/۰۳/۱۶
مختصری دربارهی پابلو پیکاسو(۱۸۸۱ – ۱۹۷۳)
پابلو پیکاسو نقاش، مجسمهساز، طراح، حکاک و سرامیککار اسپانیایی، مشهورترین هنرمند قرن بیستم و از هنرمندان بسیار فعال زمان خویش است که هرکسی در دنیا، بیاینکه حقیقت واقعی او را بشناسد، دستکم یکبار در زندگیاش نام او را شنیده یا بر زبان آورده است. او در ۲۵ اکتبر۱۸۸۱در"مالاگا" از بنادر جنوب اسپانیا متولد میشود. پدرس استاد طراحی و معلم نقاشی در مدرسهی هنرهای زیبای «بارسلون» بود که او نیز در۱۸۹۶ برای تحصیل به آنجا میرود. ابتدا از نام خانوادگی پدرش"روییز بلاسکو "(Ruiz Blasco)و سپس از سال ۱۹۰۱، از نام خانوادگی
مادرش "پیکاسو" برای امضای آثارش استفاده میکند. اولین اثرش، تابلوی بزرگ آکادمیک "علم و احسان(Science et Charité) "در سال ۱۸۹۷است. از سال ۱۹۰۱، با مرگ "کارلوس گاساگماس"(Carlos Casagemas)، بهترین دوست پیکاسو، یک دورهی غمانگیز در زندگی هنرمند آغاز میشود که به دلیل تسلط رنگ آبی بر کارهایش،"دورهی آبی"نام میگیرد. در این دوره،او با توصیف فقر و مرگ، کورها، گداها، الکلیها و روسپیها را با بدنهای کمی کشیدهتر در تابلوهایش نشان میدهد.
پیکاسو از سال۱۹۰۴به پاریس میآید و کمی بعد با اولین همسرش فرناند اولیویه آشنا میشود. این زن اولین کسی است که به عنوان یک دوست بسیار صمیمی بر روش کار نقاش اثر میگذارد و او را به یک دورهی شاد میکشاند. دورهای که به دلیل تسلط یافتن رنگهای صورتی و قرمز بر تابلوهایش"دورهی صورتی"خوانده میشود. پیکاسو در بیشتر آثار این دوره همچون"خانوادهی آکروباتها"(La famille d’acrobates, ۱۹۰۵) از دلقکها و سیرکها الهام میگیرد و به رنگها بیشتر از طرحها اهمیت میدهد.
از سال۱۹۰۶، پیکاسو تصمیم میگیرد از نقاشی واقعگرا(رئالیستی)که چهرهی ظاهری اشیا را نشان میدهد،دست بکشد. او تحت تاثیر هنرهای یونانی و آفریقایی چهرههایی را نقاشی میکند که گویی نقاب به چهره دارند. در این نقاشیها اشیا، برای اینکه خود را از نقاط دید چندگانه به نمایش بگذارند، خرد میشوند و در مسیرهای مختلف گسترش مییابند. به این شیوهی نقاشی"کوبیسم"(Cubisme) میگویند. این عنوان از کلمهی "کوب "(Cube) به معنی مکعب و به دلیل نشان دادن دو بعد یک شی بر صفحهی نقاشی گرفته شده است. بهعنوان مثال در این سبک میتوان یک نیمرخ را بر تمامرخ مشاهده کرد. تختهرنگ یک نقاش سبک کوبیسم معمولا به رنگهای اخرایی و خاکستری محدود میشود. در این سبک،سایه/روشنهای سنتی جای خود را به نقاشیهای تکرنگی میدهند که عمق در آنها با تیرگی و روشنی نشان داده میشود.
تابلوی"دختران آوینیون "(Les demoiselle d’Avignon)از مشهورترین آثار این سبک است که در سال ۱۹۰۷نقاشی شده و آغازگر هنر مدرن است. در آن زمان این اثر زیانی برای هنر فرانسه دانسته شد و به همین دلیل تا سال۱۹۳۷رو به دیواری در اعماق یک آتلیه میماند. هرچند که بعدها دنیای هنر را منقلب کرد.
از سال ۱۹۱۲، پیکاسو از"ژرژ براک"(George Braque) تقلید میکند که با چسباندن نشانههای مجازی همچون کاغذهای چاپی یا نتهای موسیقی بر روی بوم، خوانش تابلوهای نقاشی را سادهتر میکند. اما بعدها پیکاسو غرق در خلاقیتهای خود، هرچه که به دستش بیاید، هرچند غیر عادی، در آثارش وارد میکند. تابلوی"طبیعت بی جان بر صندلی حصیری"(la nature morte à la Chaise Cannée) در این سال اولین کاریست که در نوع خود نقش موثری در تحول سبک کوبیسم دارد.
در۱۹۱۶، پیکاسو به یاری"ژان کوکتو"،سینماگر مشهور،شیفتهی بالههای روسی میشود و برای اجرای دکورهای باله به یک شیوهی کاملاً کلاسیک در نقاشی برمیگردد. او در۱۹۱۸با"اولگا کوکلووا"،بالرین روسی، ازدواج می کند و از او صاحب پسری به نام "پل"میشود که تصاویر زیادی از آن دو میکشد.
از سال ۱۹۲۵ به بعد، پیکاسو با شهامت بیشتر به نقاشی بدنهای عریان میپردازد و زنهای بسیاری بر زندگیاش تاثیر میگذارند. او در۱۹۳۲ با"ماری-ترز والتر "(Marie-Thérèse Walter)آشنا میشود که در ۱۹۳۵ دخترشان"مایا "(Maya)را به دنیا میآورد. در این سالها اثر شاعرهای فراواقعگرا(سوررئالیستی) بر کارهای پیکاسو غیرقابل انکار است. او نقاشی را رها میکند و با همکاری دوست اسپانیانیاییاش"ژولیو گونزالس "(Julio Gonzàles)به مجسمهسازی میپردازد. اما کمی بعد، با الهام از"ماری-ترز" و "دورا مار "(Dora Maar)که هردو را بسیار دوست میدارد و از آنها بهعنوان مدل استفاده میکند، نقاشی کردن را دوباره شروع میکند.
جنگ داخلی اسپانیا از سال ۱۹۳۶شروع میشود که با وجود علاقهی بسیار زیاد پیکاسو به وطناش، بسیار بر او اثر میگذارد. سپس دولت اسپانیا از اومیخواهد که تابلویی برای نشان دادن جنگ نقاشی کند. به این ترتیب در سال ۱۹۳۷ تابلوی بسیار معروف"گرنیکا "(Guernica)خلق میشود. پیکاسو در این تابلوی سیاه و سفید، ظلمها و ترسها را در بمباران شهر"گرنیکا" به خوبی نشان می دهد.
با شروع جنگ جهانی دوم رنگها در تابلوهای پیکاسو بسیار تیره میشوند و درعوض او بیشتر به مجسمهسازی روی میآورد. کارهای او در این دوره حدود ششصد مجسمه ارزیابی میشود که تحت تاثیر سبک کوبیسم هستند. او کارش را با ساخت چهرههای زنانه از سفال و برنز آغاز میکند و سپس از هر چیزی برای چسباندن، بریدن یا تغییر شکل دادن استفاده میکند. بهعنوان نمونه، مجسمههای معروف"سر گاو نر "(Tête de taureau, ۱۹۴۲)با زین و فرمان دوچرخه و "دخترک در حال پریدن از طناب"(La petite fille sautant à la corde, ۱۹۵۰)با یک زنبیل، یک قالب کیک و گچ ساخته شدهاند.
پیکاسو از سال ۱۹۴۹ همراه با"فرانسواز ژیلو"(Françoise Gilot)، همسر جدیدش که از او صاحب دو فرزند به نامهای"کلود"(Claude) و "پالوما "(Paloma)میشود، به"والوری "(Vallauris)در جنوب فرانسه میرود. در آنجا او بیشتر از چهارهزار قطعه مجسمه از خاکرس و سرامیک، با الهام از هنرهای آفریقایی و یونانی میسازد. در ۱۹۳۵ از فرانسواز جدا میشود و در همین ایام بهخاطر شعرهایی که مینویسد با «پل الوار» شاعر معروف فرانسوی آشنا میشود.او سپس در سال ۱۹۵۵با"ژاکلین روک "(Jacqueline Roque)به ویلای مجللی در شهر "کن "(Cannes)میرود، در روز تولد نود سالگیاش با او ازدواج میکند و همآنجا به فعالیت هنریاش ادامه میدهد. پیکاسو سرانجام در سال ۱۹۷۳در سن ۹۲ سالگی در شهر"موژن "(Mougins)از دنیا میرود.باید عادلانه مهرورزی و خوشخویی این هنرمند را پذیرفت، چرا که او توانسته با تخیل خویش، از تمام انواع اشیا اثری جاودان بیافریند.
مادرش "پیکاسو" برای امضای آثارش استفاده میکند. اولین اثرش، تابلوی بزرگ آکادمیک "علم و احسان(Science et Charité) "در سال ۱۸۹۷است. از سال ۱۹۰۱، با مرگ "کارلوس گاساگماس"(Carlos Casagemas)، بهترین دوست پیکاسو، یک دورهی غمانگیز در زندگی هنرمند آغاز میشود که به دلیل تسلط رنگ آبی بر کارهایش،"دورهی آبی"نام میگیرد. در این دوره،او با توصیف فقر و مرگ، کورها، گداها، الکلیها و روسپیها را با بدنهای کمی کشیدهتر در تابلوهایش نشان میدهد.
پیکاسو از سال۱۹۰۴به پاریس میآید و کمی بعد با اولین همسرش فرناند اولیویه آشنا میشود. این زن اولین کسی است که به عنوان یک دوست بسیار صمیمی بر روش کار نقاش اثر میگذارد و او را به یک دورهی شاد میکشاند. دورهای که به دلیل تسلط یافتن رنگهای صورتی و قرمز بر تابلوهایش"دورهی صورتی"خوانده میشود. پیکاسو در بیشتر آثار این دوره همچون"خانوادهی آکروباتها"(La famille d’acrobates, ۱۹۰۵) از دلقکها و سیرکها الهام میگیرد و به رنگها بیشتر از طرحها اهمیت میدهد.
از سال۱۹۰۶، پیکاسو تصمیم میگیرد از نقاشی واقعگرا(رئالیستی)که چهرهی ظاهری اشیا را نشان میدهد،دست بکشد. او تحت تاثیر هنرهای یونانی و آفریقایی چهرههایی را نقاشی میکند که گویی نقاب به چهره دارند. در این نقاشیها اشیا، برای اینکه خود را از نقاط دید چندگانه به نمایش بگذارند، خرد میشوند و در مسیرهای مختلف گسترش مییابند. به این شیوهی نقاشی"کوبیسم"(Cubisme) میگویند. این عنوان از کلمهی "کوب "(Cube) به معنی مکعب و به دلیل نشان دادن دو بعد یک شی بر صفحهی نقاشی گرفته شده است. بهعنوان مثال در این سبک میتوان یک نیمرخ را بر تمامرخ مشاهده کرد. تختهرنگ یک نقاش سبک کوبیسم معمولا به رنگهای اخرایی و خاکستری محدود میشود. در این سبک،سایه/روشنهای سنتی جای خود را به نقاشیهای تکرنگی میدهند که عمق در آنها با تیرگی و روشنی نشان داده میشود.
تابلوی"دختران آوینیون "(Les demoiselle d’Avignon)از مشهورترین آثار این سبک است که در سال ۱۹۰۷نقاشی شده و آغازگر هنر مدرن است. در آن زمان این اثر زیانی برای هنر فرانسه دانسته شد و به همین دلیل تا سال۱۹۳۷رو به دیواری در اعماق یک آتلیه میماند. هرچند که بعدها دنیای هنر را منقلب کرد.
از سال ۱۹۱۲، پیکاسو از"ژرژ براک"(George Braque) تقلید میکند که با چسباندن نشانههای مجازی همچون کاغذهای چاپی یا نتهای موسیقی بر روی بوم، خوانش تابلوهای نقاشی را سادهتر میکند. اما بعدها پیکاسو غرق در خلاقیتهای خود، هرچه که به دستش بیاید، هرچند غیر عادی، در آثارش وارد میکند. تابلوی"طبیعت بی جان بر صندلی حصیری"(la nature morte à la Chaise Cannée) در این سال اولین کاریست که در نوع خود نقش موثری در تحول سبک کوبیسم دارد.
در۱۹۱۶، پیکاسو به یاری"ژان کوکتو"،سینماگر مشهور،شیفتهی بالههای روسی میشود و برای اجرای دکورهای باله به یک شیوهی کاملاً کلاسیک در نقاشی برمیگردد. او در۱۹۱۸با"اولگا کوکلووا"،بالرین روسی، ازدواج می کند و از او صاحب پسری به نام "پل"میشود که تصاویر زیادی از آن دو میکشد.
از سال ۱۹۲۵ به بعد، پیکاسو با شهامت بیشتر به نقاشی بدنهای عریان میپردازد و زنهای بسیاری بر زندگیاش تاثیر میگذارند. او در۱۹۳۲ با"ماری-ترز والتر "(Marie-Thérèse Walter)آشنا میشود که در ۱۹۳۵ دخترشان"مایا "(Maya)را به دنیا میآورد. در این سالها اثر شاعرهای فراواقعگرا(سوررئالیستی) بر کارهای پیکاسو غیرقابل انکار است. او نقاشی را رها میکند و با همکاری دوست اسپانیانیاییاش"ژولیو گونزالس "(Julio Gonzàles)به مجسمهسازی میپردازد. اما کمی بعد، با الهام از"ماری-ترز" و "دورا مار "(Dora Maar)که هردو را بسیار دوست میدارد و از آنها بهعنوان مدل استفاده میکند، نقاشی کردن را دوباره شروع میکند.
جنگ داخلی اسپانیا از سال ۱۹۳۶شروع میشود که با وجود علاقهی بسیار زیاد پیکاسو به وطناش، بسیار بر او اثر میگذارد. سپس دولت اسپانیا از اومیخواهد که تابلویی برای نشان دادن جنگ نقاشی کند. به این ترتیب در سال ۱۹۳۷ تابلوی بسیار معروف"گرنیکا "(Guernica)خلق میشود. پیکاسو در این تابلوی سیاه و سفید، ظلمها و ترسها را در بمباران شهر"گرنیکا" به خوبی نشان می دهد.
با شروع جنگ جهانی دوم رنگها در تابلوهای پیکاسو بسیار تیره میشوند و درعوض او بیشتر به مجسمهسازی روی میآورد. کارهای او در این دوره حدود ششصد مجسمه ارزیابی میشود که تحت تاثیر سبک کوبیسم هستند. او کارش را با ساخت چهرههای زنانه از سفال و برنز آغاز میکند و سپس از هر چیزی برای چسباندن، بریدن یا تغییر شکل دادن استفاده میکند. بهعنوان نمونه، مجسمههای معروف"سر گاو نر "(Tête de taureau, ۱۹۴۲)با زین و فرمان دوچرخه و "دخترک در حال پریدن از طناب"(La petite fille sautant à la corde, ۱۹۵۰)با یک زنبیل، یک قالب کیک و گچ ساخته شدهاند.
پیکاسو از سال ۱۹۴۹ همراه با"فرانسواز ژیلو"(Françoise Gilot)، همسر جدیدش که از او صاحب دو فرزند به نامهای"کلود"(Claude) و "پالوما "(Paloma)میشود، به"والوری "(Vallauris)در جنوب فرانسه میرود. در آنجا او بیشتر از چهارهزار قطعه مجسمه از خاکرس و سرامیک، با الهام از هنرهای آفریقایی و یونانی میسازد. در ۱۹۳۵ از فرانسواز جدا میشود و در همین ایام بهخاطر شعرهایی که مینویسد با «پل الوار» شاعر معروف فرانسوی آشنا میشود.او سپس در سال ۱۹۵۵با"ژاکلین روک "(Jacqueline Roque)به ویلای مجللی در شهر "کن "(Cannes)میرود، در روز تولد نود سالگیاش با او ازدواج میکند و همآنجا به فعالیت هنریاش ادامه میدهد. پیکاسو سرانجام در سال ۱۹۷۳در سن ۹۲ سالگی در شهر"موژن "(Mougins)از دنیا میرود.باید عادلانه مهرورزی و خوشخویی این هنرمند را پذیرفت، چرا که او توانسته با تخیل خویش، از تمام انواع اشیا اثری جاودان بیافریند.
ترجمه: نفیسه نواب پور
منابع:
http://ecbaill.free.fr/dossiers/picasso/picasso.htm
http://fr.wikipedia.org/wiki/PabloPicasso
http://perso.orange.fr/r.coste/picassovie.html
منابع:
http://ecbaill.free.fr/dossiers/picasso/picasso.htm
http://fr.wikipedia.org/wiki/PabloPicasso
http://perso.orange.fr/r.coste/picassovie.html
۱۳۸۵/۰۳/۱۵
در مورد ژان کوکتو
ژان کوکتو هنرمند کاملی است که به همهی آنچه هنر فرانسه در دنیا شناخته میشود آشنا بود. او نمایشنامهنویس،شاعر،کارگردان تئاتر،فیلمساز و نقاشی بود که میدانست چطور در خلق آثارش تصورات شاعرانه را جان بخشد.
زندگی
ژان کوکتو در ۵ ژوئیهی۱۸۸۹ در یک خانوادهی بزرگ بورژوازی پاریسی به دنیا آمد که هنر از هر نوعی برایشان ارزشمند بود.او نه ساله بود که پدرش خودکشی کرد و به این دلیل موضوع مرگ
همواره با آثارش همراه شد. همچنین میتوان این موضوع را تنها بهانه برای ادامه ندادن تحصیلاتش دانست. او در دبیرستان«کوندورس» با «ریموند دارژولو» آشنا شد که همواره نگران زیبایی زنانهاش بود. ژان کوکتو بعدها او را قهرمان اثر «کودکان وحشتناک» میکند و خصوصیات خودش را در پسرهای دیگری که به ریموند دل میبندند نشان میدهد. ژان جوان از هفده سالگی در برخورد با کسانی که به عنوان ادیبان و هنرمندان در پاریس شناخته میشدند به یک زندگی اجتماعی دست مییابد و خود را شاعر پیشرو بسیار خوبی نشان میدهد. او در همین سالها با«سرژ دیاقیلوف»آشنا میشود و در طول جنگ جهانی اول بعنوان پرستار بیمارستان خدمت میکند.او در سال ۱۹۱۹ با «ریموند رادیگه» شاعر بسیار جوان برخورد میکند و چنان به او دل میبندد که پس از مرگ وی در سال ۱۹۲۳،زندگیاش به تباهی کشیده میشود. او یک دورهی افسردگی و وابستگی به تریاک را طی میکند. پس از آن،او که با خود عهد کرده دیگر به زنان دل نبندد، با هنرپیشهی معروف «ژان ماره» برخورد میکند و از او قسمتی از آثار شاعرانهاش را الهام میگیرد. این دوستی مایهی توهین آشکار روزنامهها و گروههای مخالف همجنسدوستی به وی میشود. با این وجود، ژان کوکتو پس از جنگ جهانی دوم به افتخارات بسیاری دست مییابد. او در ۱۹۵۵ توسط آکادمی فرانسه بر کرسی ۳۱ انتخاب میشود. در ۱۹۵۶ دکترای افتخاری از آکسفورد میگیرد.و در ۱۹۶۱ موفق به دریافت لژیون افتخاری میشود. او در ۱۱ اکتبر ۱۹۶۳ در «میلی لا فوره» می میرد.
حیات ادبی
حیات ادبی ژان کوکتو با «لوپوتوماک»، یک اثر شاعرانهی نمادگرا شروع میشود که در تمام پاریس برای او غوغا میکند. این اثر غیر قابل توصیف، محل تلاقی شعر، نثر و طرح است که او در هر یک جهانی وهمی از شخصیتهای مضطرب به وجود میآورد. این اثر یک شعر حقیقی در جهان آشفتگی شخصیتهاست که با نوآوری خیرهکنندهی خود،سوررئالیستها را متحیر میکند. او در ۱۹۲۰ با «سرژ دیاقیلوف»در کار برای بالههای سوئدی همراه میشود. در ۱۹۲۰ کتابچهی «دامادهای برج ایفل» را در ادامهی جدال «گاو بر بام»(Boef sur le toit, ۱۹۲۰) مینویسد که موفقیت مشابهی به دست میآورد و کابارهی «مون پارناس» آن را با همین نام نشان میدهد.
ژان کوکتو بزرگترین طرفدار «پابلو پیکاسو» و همکار وی در «پاراد»(Parade, ۱۹۱۷) از او خواست تا مجموعهی شعر «راز حرفهای» (le Secret professionnel, ۱۹۲۲) را مصور کند و سپس از او در خلق دکورهای «آنتیگون» (Antigone, ۱۹۲۷) کمک گرفت. او در سال ۱۹۲۳ «توماس شیاد» را نوشت.در همین سال مرگ «رادیگه» چنان او را به ناامیدی کشید که دوستانش تصمیم گرفتند او را به کار وادارند.«اتین دو بومو» از او خواست تا اقتباس کاملش را از «رومئو و ژولیت» تهیه کند که «ژان هوگو» دکورها و لباسهایش را طراحی کرد. ژان کوکتو
به یاد این عشق از بین رفته شعری نوشت که با نام «فرشتهی اورتوبیز» شخصیت جان گرفته در اثرش، جاودان میشود. ژان کوکتو همزمان دورههای متفاوتی از زندگی هنری را دنبال میکند.
در شعر: «کتاب سفید»(le Livre blanc, ۱۹۲۸)،«عدد هفت» (le Chiffre sept, ۱۹۵۲). در تئاتر: «اورفه»(Orphée, ۱۹۲۵)،«صدای انسان»(le Voix humaine, ۱۹۳۰)،«ماشین جهنمی»(la Machine infernal, ۱۹۳۴)،«هیولاهای مقدس»(les Monstres sacrés, ۱۹۴۰)،«بی تفاوتی زیبا»(le Bel indifférent, ۱۹۴۰)،«عقاب دو سر»(l’Aigle à deux têtes, ۱۹۴۶). در وقایعنگاری: جدال مخالفت با دارو را در اوپیوم(Opium) توصیف میکند. در آزادی: «آنتیگون»(Antigone, ۱۹۲۷)، «اودیپورکس»(Œdipus Rex, ۱۹۲۷). در رمان: «کودکان وحشتناک»(les Enfants terribles, ۱۹۲۹). او همزمان نقاشی،خلق دکورها و طراحی لباس،کار بر روی شیشه،طراحی کاغذهای دیواری،طراحی خانهها یا کلیساها را نیز انجام میدهد.
این هنرمند بزرگ که الهامهای گوناگونش همه را متحیر میکند،در ۱۹۳۰ «خون یک شاعر»(le Sang d’un Poète) را به عنوان یک کار سینمایی اجرا میکند. فرم سینما به او راهحلهای تازهی قابل انعطافی برای جان بخشیدن به دنیای خیالیاش را اهدا میکند. این هنر هفتم است که او را با موفقیت بزرگش در انتشار «بازگشت ابدیت»(l’Eternal retour, ۱۹۴۴) مشهور میکند. او همچنین«دیو و دلبر»(la Belle et la Bête, ۱۹۴۶) و «وصیت نامهی اورفه» (Testament d’Orphée, ۱۹۵۹) را میسازد که پیکاسو و دوست فرانسویاش «گیلو» او را در این فیلم همراهی میکنند و پس از آن تا هنگام مرگ شاعر همراهش میمانند.
————————————————————
کارشناس علمی: ماری فرانسواز کریستو (Marie-Françoise Christout)، دکترای ادبیات،
دیپلم موسسهی هنر و باستان شناسی،کارشناس افتخاری کتابخانهی ملی فرانسه،بخش
هنرهای نمایشی
نویسنده: ماری لاون (Marie Lavin)، عضو انجمن تاریخ، بازرس دانشگاهی، بازرس آموزشی
محلی تاریخ و جغرافی
مترجم: نفیسه نواب پور
منبع اصلی:
http://www.cndp.fr/balletrusse/portraits/cocteau.htm
زندگی
ژان کوکتو در ۵ ژوئیهی۱۸۸۹ در یک خانوادهی بزرگ بورژوازی پاریسی به دنیا آمد که هنر از هر نوعی برایشان ارزشمند بود.او نه ساله بود که پدرش خودکشی کرد و به این دلیل موضوع مرگ
همواره با آثارش همراه شد. همچنین میتوان این موضوع را تنها بهانه برای ادامه ندادن تحصیلاتش دانست. او در دبیرستان«کوندورس» با «ریموند دارژولو» آشنا شد که همواره نگران زیبایی زنانهاش بود. ژان کوکتو بعدها او را قهرمان اثر «کودکان وحشتناک» میکند و خصوصیات خودش را در پسرهای دیگری که به ریموند دل میبندند نشان میدهد. ژان جوان از هفده سالگی در برخورد با کسانی که به عنوان ادیبان و هنرمندان در پاریس شناخته میشدند به یک زندگی اجتماعی دست مییابد و خود را شاعر پیشرو بسیار خوبی نشان میدهد. او در همین سالها با«سرژ دیاقیلوف»آشنا میشود و در طول جنگ جهانی اول بعنوان پرستار بیمارستان خدمت میکند.او در سال ۱۹۱۹ با «ریموند رادیگه» شاعر بسیار جوان برخورد میکند و چنان به او دل میبندد که پس از مرگ وی در سال ۱۹۲۳،زندگیاش به تباهی کشیده میشود. او یک دورهی افسردگی و وابستگی به تریاک را طی میکند. پس از آن،او که با خود عهد کرده دیگر به زنان دل نبندد، با هنرپیشهی معروف «ژان ماره» برخورد میکند و از او قسمتی از آثار شاعرانهاش را الهام میگیرد. این دوستی مایهی توهین آشکار روزنامهها و گروههای مخالف همجنسدوستی به وی میشود. با این وجود، ژان کوکتو پس از جنگ جهانی دوم به افتخارات بسیاری دست مییابد. او در ۱۹۵۵ توسط آکادمی فرانسه بر کرسی ۳۱ انتخاب میشود. در ۱۹۵۶ دکترای افتخاری از آکسفورد میگیرد.و در ۱۹۶۱ موفق به دریافت لژیون افتخاری میشود. او در ۱۱ اکتبر ۱۹۶۳ در «میلی لا فوره» می میرد.
حیات ادبی
حیات ادبی ژان کوکتو با «لوپوتوماک»، یک اثر شاعرانهی نمادگرا شروع میشود که در تمام پاریس برای او غوغا میکند. این اثر غیر قابل توصیف، محل تلاقی شعر، نثر و طرح است که او در هر یک جهانی وهمی از شخصیتهای مضطرب به وجود میآورد. این اثر یک شعر حقیقی در جهان آشفتگی شخصیتهاست که با نوآوری خیرهکنندهی خود،سوررئالیستها را متحیر میکند. او در ۱۹۲۰ با «سرژ دیاقیلوف»در کار برای بالههای سوئدی همراه میشود. در ۱۹۲۰ کتابچهی «دامادهای برج ایفل» را در ادامهی جدال «گاو بر بام»(Boef sur le toit, ۱۹۲۰) مینویسد که موفقیت مشابهی به دست میآورد و کابارهی «مون پارناس» آن را با همین نام نشان میدهد.
ژان کوکتو بزرگترین طرفدار «پابلو پیکاسو» و همکار وی در «پاراد»(Parade, ۱۹۱۷) از او خواست تا مجموعهی شعر «راز حرفهای» (le Secret professionnel, ۱۹۲۲) را مصور کند و سپس از او در خلق دکورهای «آنتیگون» (Antigone, ۱۹۲۷) کمک گرفت. او در سال ۱۹۲۳ «توماس شیاد» را نوشت.در همین سال مرگ «رادیگه» چنان او را به ناامیدی کشید که دوستانش تصمیم گرفتند او را به کار وادارند.«اتین دو بومو» از او خواست تا اقتباس کاملش را از «رومئو و ژولیت» تهیه کند که «ژان هوگو» دکورها و لباسهایش را طراحی کرد. ژان کوکتو
به یاد این عشق از بین رفته شعری نوشت که با نام «فرشتهی اورتوبیز» شخصیت جان گرفته در اثرش، جاودان میشود. ژان کوکتو همزمان دورههای متفاوتی از زندگی هنری را دنبال میکند.
در شعر: «کتاب سفید»(le Livre blanc, ۱۹۲۸)،«عدد هفت» (le Chiffre sept, ۱۹۵۲). در تئاتر: «اورفه»(Orphée, ۱۹۲۵)،«صدای انسان»(le Voix humaine, ۱۹۳۰)،«ماشین جهنمی»(la Machine infernal, ۱۹۳۴)،«هیولاهای مقدس»(les Monstres sacrés, ۱۹۴۰)،«بی تفاوتی زیبا»(le Bel indifférent, ۱۹۴۰)،«عقاب دو سر»(l’Aigle à deux têtes, ۱۹۴۶). در وقایعنگاری: جدال مخالفت با دارو را در اوپیوم(Opium) توصیف میکند. در آزادی: «آنتیگون»(Antigone, ۱۹۲۷)، «اودیپورکس»(Œdipus Rex, ۱۹۲۷). در رمان: «کودکان وحشتناک»(les Enfants terribles, ۱۹۲۹). او همزمان نقاشی،خلق دکورها و طراحی لباس،کار بر روی شیشه،طراحی کاغذهای دیواری،طراحی خانهها یا کلیساها را نیز انجام میدهد.
این هنرمند بزرگ که الهامهای گوناگونش همه را متحیر میکند،در ۱۹۳۰ «خون یک شاعر»(le Sang d’un Poète) را به عنوان یک کار سینمایی اجرا میکند. فرم سینما به او راهحلهای تازهی قابل انعطافی برای جان بخشیدن به دنیای خیالیاش را اهدا میکند. این هنر هفتم است که او را با موفقیت بزرگش در انتشار «بازگشت ابدیت»(l’Eternal retour, ۱۹۴۴) مشهور میکند. او همچنین«دیو و دلبر»(la Belle et la Bête, ۱۹۴۶) و «وصیت نامهی اورفه» (Testament d’Orphée, ۱۹۵۹) را میسازد که پیکاسو و دوست فرانسویاش «گیلو» او را در این فیلم همراهی میکنند و پس از آن تا هنگام مرگ شاعر همراهش میمانند.
————————————————————
کارشناس علمی: ماری فرانسواز کریستو (Marie-Françoise Christout)، دکترای ادبیات،
دیپلم موسسهی هنر و باستان شناسی،کارشناس افتخاری کتابخانهی ملی فرانسه،بخش
هنرهای نمایشی
نویسنده: ماری لاون (Marie Lavin)، عضو انجمن تاریخ، بازرس دانشگاهی، بازرس آموزشی
محلی تاریخ و جغرافی
مترجم: نفیسه نواب پور
منبع اصلی:
http://www.cndp.fr/balletrusse/portraits/cocteau.htm
۱۳۸۵/۰۳/۱۳
سايه ها
دو سايه بوديم. تکيده. آرام. سر فرو برده به خويش. نگاه از نگاهش دزديده بودم و در سرزنش هايش مچاله می شدم.
- «می خواهی بروی؟ همين حالا برو. يک لحظه هم نمان.»
- «کجا بروم اين وقت شب؟»
عشق، بی جان افتاده بود روی ريل ها. قطار، زوزه کشان با همه مسافران خواب و بيدارش گذشت. نسيم، دل با خود می برد. تا کجا؟ تا وسط دريا. جايی که فقط آب باشد و آب. ستاره، بی اعتنا به عبورمان، به آنسوی دنيا چشمک می زد.
- «اصلا با خودت فکر کرده ای که آزادی يعنی چی؟ تو تنهايی دوام نمی آوری.»
- «تنهايی می ميرم.»
- «پس کدام گوری می خواهی بروی؟»
- «نمی دانم.»
- «آدم به آدم زنده است.»
- «می دانم.»
يک سايه شدیم. با سرهای جدای بازيگوش. ريخته بر سنگفرش خيابان. خزنده بر ديوارها. بی هيچ اثری از خود. هيچ. رونده.
- «تو چه ت شده؟ بار اولت نيست. دکتر بايد ببيندت.»
- «چيزی م نيست. ديوانه ام فقط.»
- «اگر کس ديگری به دلت رسيده، بگو.»
چشمک ستاره تير داغی شد و از تنم گذشت. تمام آب درياها موج شد و به سينه ام کوبيد. سايه ام، سايه ی شعله ای بود، رقصنده. عشق از زير چرخ های قطار خودش را به کوچه رساند و گوش هايش را تيز کرد. می خراميد و می رفت.
- «من که همچين چيزی نگفتم.»
خيالم رفت به دور دست. چيزی از آنجا همراهم آمد و در وجودش پاشيده شد. از تنش گرمای تن ديگری می وزيد. کليد در قفل چرخيد. عشق نشست پشت پنجره و چشم دوخت به آسمان. ستاره به آنسوی دنيا چشمک می زد. قطار با مسافرهای خواب و بیدارش می گذشت. خسته بود. تنم را خسته می کرد. آب درياها قطره قطره از گلويم بالا می خزي
- «می خواهی بروی؟ همين حالا برو. يک لحظه هم نمان.»
- «کجا بروم اين وقت شب؟»
عشق، بی جان افتاده بود روی ريل ها. قطار، زوزه کشان با همه مسافران خواب و بيدارش گذشت. نسيم، دل با خود می برد. تا کجا؟ تا وسط دريا. جايی که فقط آب باشد و آب. ستاره، بی اعتنا به عبورمان، به آنسوی دنيا چشمک می زد.
- «اصلا با خودت فکر کرده ای که آزادی يعنی چی؟ تو تنهايی دوام نمی آوری.»
- «تنهايی می ميرم.»
- «پس کدام گوری می خواهی بروی؟»
- «نمی دانم.»
- «آدم به آدم زنده است.»
- «می دانم.»
يک سايه شدیم. با سرهای جدای بازيگوش. ريخته بر سنگفرش خيابان. خزنده بر ديوارها. بی هيچ اثری از خود. هيچ. رونده.
- «تو چه ت شده؟ بار اولت نيست. دکتر بايد ببيندت.»
- «چيزی م نيست. ديوانه ام فقط.»
- «اگر کس ديگری به دلت رسيده، بگو.»
چشمک ستاره تير داغی شد و از تنم گذشت. تمام آب درياها موج شد و به سينه ام کوبيد. سايه ام، سايه ی شعله ای بود، رقصنده. عشق از زير چرخ های قطار خودش را به کوچه رساند و گوش هايش را تيز کرد. می خراميد و می رفت.
- «من که همچين چيزی نگفتم.»
خيالم رفت به دور دست. چيزی از آنجا همراهم آمد و در وجودش پاشيده شد. از تنش گرمای تن ديگری می وزيد. کليد در قفل چرخيد. عشق نشست پشت پنجره و چشم دوخت به آسمان. ستاره به آنسوی دنيا چشمک می زد. قطار با مسافرهای خواب و بیدارش می گذشت. خسته بود. تنم را خسته می کرد. آب درياها قطره قطره از گلويم بالا می خزي
۱۳۸۵/۰۳/۰۷
۱۳۸۵/۰۳/۰۵
دیدار از کن

این روزها جشنواره ی بین المللی فیلم در شهر کن برگزار می شود. چند روز پیش با دانشمند رفتیم که ببینیم چه خبر است. خبر خاصی نبود. یعنی ما را به جاهای پر خبر راه نمی دادند. فقط آنها که از گردنشان کارت آویزان بود می توانستتند وارد ساختمان ها شوند. باقی مردم یا در ساحل دراز کشیده بودند، یا در پارک ها و رستوران ها نشسته بودند و یا از مغازه ها یادگاری می خریدند. همه جور چیزی می شد با آرم جشنواره پیدا کرد.
پ. ن. : کی بورد فارسی ندارم و از پنجره ی کامنت دوستان برای فارسی نویسی استفاده می کنم. جای بسیاری از حروف مشخص نیست و با آزمون و خطا پیدا می کنم. بعضی از حروف هم اصلا وجود ندارند که باید از متن های قبلی کپی کنم. همین اندازه را هم خیلی هنر کردم که نوشتم. فقط به خاطر اصرار دوستان مشتاق سینما.
پ. پ. ن. : تازه یاد گرفته ام که عکس بگذارم کنار نوشته هایم. ذوق می کنم!
۱۳۸۵/۰۲/۲۴
اعتراض
دوست عزیزی اعتراض می کرد که چرا خیلی وقت است داستان ننوشته ام. نوشتن خلوت می خواهد و حوصله. نوشته باید جان را به آتش بکشد. این است که در پسندیدن نوشته ها قدری سخت گیرم. اینجا هم اگر نوشته هایم را منتشر می کنم، فقط به امید خواندن نقدی یا نظری هستم. وگرنه هنوز این نوشته ها را بعنوان کار هنری قبول ندارم. بیشتر از تمرین های کودکانه نیستند.
خوشبختانه برای مدتی فرصت و خلوت کافی برای نوشتن دارم. تلاش می کنم که با حوصله و دقت بیشتر، بهتر بنویسم.
خوشبختانه برای مدتی فرصت و خلوت کافی برای نوشتن دارم. تلاش می کنم که با حوصله و دقت بیشتر، بهتر بنویسم.
آینه
نشسته بود روبروی آینه ی کوتاهی که دیوار اتاقک مکعب شکلی بود با تصاویر زیبایی از طبیعت سحرانگیز. دلخوش بود به تماشای انعکاس آنهمه زیبایی. گاه خود را به رویای تصاویر می کشید و گاه سرگرم تصویر خویش، از تنهایی می گریخت. با ترس از ترک برداشتن آینه که مبادا همین دلخوشی های ساده را از او دریغ کند. با امیدی موهوم به پاسخی یا نقش بستن تصویر تازه ای.
آینه ولی همیشه فقط آینه بود. یک دروغ ساده ی مبهم. با حسرت شکسته شدن. خرد شدن. پشت آینه باغی بود. پر درخت و گل و آبشار. پر نور طلایی خورشید در روز و سکوت عمیق ماه در شب. پشت آینه هوا تمیز بود و دنیا واقعی.
نشسته بود روبروی آینه و از رازها می ترسید. از حقیقت پشت آینه می ترسید. مبادا که هیچ باشد. آینه ولی میل شکسته شدن داشت. درد می کشید. به ذره ای شهامت می اندیشید تا تمام ذراتش را از هم بپاشد.
آینه ولی همیشه فقط آینه بود. یک دروغ ساده ی مبهم. با حسرت شکسته شدن. خرد شدن. پشت آینه باغی بود. پر درخت و گل و آبشار. پر نور طلایی خورشید در روز و سکوت عمیق ماه در شب. پشت آینه هوا تمیز بود و دنیا واقعی.
نشسته بود روبروی آینه و از رازها می ترسید. از حقیقت پشت آینه می ترسید. مبادا که هیچ باشد. آینه ولی میل شکسته شدن داشت. درد می کشید. به ذره ای شهامت می اندیشید تا تمام ذراتش را از هم بپاشد.
۱۳۸۵/۰۲/۲۱
۱۳۸۵/۰۲/۱۱
مادر شدن
(اول نوشته ی سارا را اینجا بخوانید.)
تعجب می کنم از یک زن که اینطور بنویسد. شوق زادن برای ماندگار شدن. نه باور نمی کنم که هیچ مادری تنها برای آفریدن چیزی که می خواسته باشد و خود نشده، فرزندی به دنیا بیاورد. تعجب می کنم که این تصور یک زن باشد از زندگی. نمی توانم قبول کنم اینهمه خودخواهی را در وجود یک مادر. نه. من باور نمی کنم.
مدت هاست که می خواهم از مادر شدن بنویسم. از شوقم برای زادن فرزندی. هرچه که باشد. پسر یا دختر. سالم یا ناسالم. نیاز و علاقه ام به مادر شدن ولی برای ماندگار شدن نیست. تمایل به آفریدن و پروردن است. تعلل هم که می کنم از ترس نیست. فکر سختی هایش را نمی کنم. همیشه به این فکر کرده ام که به قدر کافی کامل نیستم برای ساختن انسانی دیگر. می ترسم از اینکه نتوانم برای همه ی سوالاتش جواب داشته باشم.
نمی توانم گناه بودنم را به گردن لذتی هوسبار بیندازم. هیچ وقت اعتراض نکرده ام که چرا بی اختیار خودم به دنیا آمده ام. من به زندگی اعتماد دارم و از امکاناتی که دارم استفاده می کنم. یک زن این شانس را دارد که آفریدگار موجودی باشد، شبیه هیچ کس. و یک مرد این شانس را دارد که بتواند در بوجود آوردن این موجود نقشی داشته باشد. زن و مرد فقط به شکرانه ی این نعمت هاست که می خواهند کودکشان بهترین چیزی بشود که در تصور دارند.
ولی این موجود فقط یک موجود است. شاید از لحاظ فرم بدن و یا حتی قیافه شبیه ما باشد، ولی من فکر می کنم بزرگترین خیانت به کودک این است که او را مثل کس دیگری بخواهیم. باید به دیگران اجازه بدهیم که برای خودشان درست و نادرست داشته باشند. هرچند که با درست و نادرست های ما جور نباشند. هرچند که آنها کودکانمان باشند.
مدتی ست دچار خودخواهی شده ام. با خودم فکر می کنم که وقتی می توانم به تنهایی صاحب چیزی باشم، چرا باید با دیگری قسمتش کنم؟ به این فکر می کنم که همه ی تلاش و زحمت به دنیا آوردن یک کودک با مادر است. پس چرا هیچ حقی نسبت به فرزندانش ندارد؟ به قوانین فکر می کنم. به اینکه فرزند نام خانوادگی پدرش را می گیرد و در صورت جدایی، حق پدر است. اجازه ی بچه ها همیشه با پدر است. باید قدری بیشتر برای مادرها ارزش قایل بشویم.
و باز به این فکر می کنم که با روش های جدید علمی، هیچ لزومی ندارد که کودک پدر داشته باشد. اسم پدر خیلی مهم نیست. بچه ها را باید با اسم مادرانشان بشناسیم.
*
دلم می خواهد بیشتر بنویسم. فرصتی نیست. شاید بماند برای بعد.
تعجب می کنم از یک زن که اینطور بنویسد. شوق زادن برای ماندگار شدن. نه باور نمی کنم که هیچ مادری تنها برای آفریدن چیزی که می خواسته باشد و خود نشده، فرزندی به دنیا بیاورد. تعجب می کنم که این تصور یک زن باشد از زندگی. نمی توانم قبول کنم اینهمه خودخواهی را در وجود یک مادر. نه. من باور نمی کنم.
مدت هاست که می خواهم از مادر شدن بنویسم. از شوقم برای زادن فرزندی. هرچه که باشد. پسر یا دختر. سالم یا ناسالم. نیاز و علاقه ام به مادر شدن ولی برای ماندگار شدن نیست. تمایل به آفریدن و پروردن است. تعلل هم که می کنم از ترس نیست. فکر سختی هایش را نمی کنم. همیشه به این فکر کرده ام که به قدر کافی کامل نیستم برای ساختن انسانی دیگر. می ترسم از اینکه نتوانم برای همه ی سوالاتش جواب داشته باشم.
نمی توانم گناه بودنم را به گردن لذتی هوسبار بیندازم. هیچ وقت اعتراض نکرده ام که چرا بی اختیار خودم به دنیا آمده ام. من به زندگی اعتماد دارم و از امکاناتی که دارم استفاده می کنم. یک زن این شانس را دارد که آفریدگار موجودی باشد، شبیه هیچ کس. و یک مرد این شانس را دارد که بتواند در بوجود آوردن این موجود نقشی داشته باشد. زن و مرد فقط به شکرانه ی این نعمت هاست که می خواهند کودکشان بهترین چیزی بشود که در تصور دارند.
ولی این موجود فقط یک موجود است. شاید از لحاظ فرم بدن و یا حتی قیافه شبیه ما باشد، ولی من فکر می کنم بزرگترین خیانت به کودک این است که او را مثل کس دیگری بخواهیم. باید به دیگران اجازه بدهیم که برای خودشان درست و نادرست داشته باشند. هرچند که با درست و نادرست های ما جور نباشند. هرچند که آنها کودکانمان باشند.
مدتی ست دچار خودخواهی شده ام. با خودم فکر می کنم که وقتی می توانم به تنهایی صاحب چیزی باشم، چرا باید با دیگری قسمتش کنم؟ به این فکر می کنم که همه ی تلاش و زحمت به دنیا آوردن یک کودک با مادر است. پس چرا هیچ حقی نسبت به فرزندانش ندارد؟ به قوانین فکر می کنم. به اینکه فرزند نام خانوادگی پدرش را می گیرد و در صورت جدایی، حق پدر است. اجازه ی بچه ها همیشه با پدر است. باید قدری بیشتر برای مادرها ارزش قایل بشویم.
و باز به این فکر می کنم که با روش های جدید علمی، هیچ لزومی ندارد که کودک پدر داشته باشد. اسم پدر خیلی مهم نیست. بچه ها را باید با اسم مادرانشان بشناسیم.
*
دلم می خواهد بیشتر بنویسم. فرصتی نیست. شاید بماند برای بعد.
۱۳۸۵/۰۲/۰۸
هذیان (1)
سیب درشت سرخی میان سفره ی هفت سین گذاشته ام
امشب قرار بود سال نو بشود
ستاره ها وحشیانه در آسمان می خندند
گلابی زردی را گاز می زنم
موهایم سفید می شوند
ماهی قرمز را در تنگ بلور دار می زنم
سیب سرخ به سفره ی هفت سین نمی آید
ماهی به تنگ بلور نمی آمد
من به آینه نمی آیم
سرخی سیب سفره را لکه دار کرده
سیب را دار می زنم
طعم گلابی را دوست ندارم
آینه زل زده به شبی که قرار بود نو بشود
عجب بارانی می بارد
سرخی سیب را می شوید
رعد به آینه می زند
برق هزار تکه ستاره چشم هایم را کور می کند
قرار بود امشب نو بشوم
ماهی مرده را لای کتاب حافظ می گذارم
سیب سرخم هزار تکه شده
گم شده
پای سفره خوابم می برد
باران مرا هم از پای سفره می شوید
گلابی گاز زده در تنگ بلور می خندد
یک نفر باید سفره را دار بزند
قرار بود امشب نو بشوم.
امشب قرار بود سال نو بشود
ستاره ها وحشیانه در آسمان می خندند
گلابی زردی را گاز می زنم
موهایم سفید می شوند
ماهی قرمز را در تنگ بلور دار می زنم
سیب سرخ به سفره ی هفت سین نمی آید
ماهی به تنگ بلور نمی آمد
من به آینه نمی آیم
سرخی سیب سفره را لکه دار کرده
سیب را دار می زنم
طعم گلابی را دوست ندارم
آینه زل زده به شبی که قرار بود نو بشود
عجب بارانی می بارد
سرخی سیب را می شوید
رعد به آینه می زند
برق هزار تکه ستاره چشم هایم را کور می کند
قرار بود امشب نو بشوم
ماهی مرده را لای کتاب حافظ می گذارم
سیب سرخم هزار تکه شده
گم شده
پای سفره خوابم می برد
باران مرا هم از پای سفره می شوید
گلابی گاز زده در تنگ بلور می خندد
یک نفر باید سفره را دار بزند
قرار بود امشب نو بشوم.
هذیان (2)
نه صدای جاروی رفتگر می آید
نه صدای اذان صبح از مسجد محله
من ولی از خواب پریده ام
رد داغی دست هایت همه ی تنم را پر تاول کرده
عجب بارانی می بارد
همه ی گنجشک های عالم امشب خیس می شوند
*
اگر دلت می خواهد کانال را عوض کن
تا یک فیلم سکسی ببینی
شاید هم اخبار را بیشتر دوست داشته باشی
از این کانال همیشه فیلم های رومانتیک پخش می شود
همیشه دختری هست که در سپیده ی بعد از باران
سوار و اسب بالدارش را انتظار می کشد
همه ی ستاره ها به رویش لبخند می زنند
و اشک هایش به رودخانه می ریزند
*
امشب ستاره ها از خنده ریسه رفته بودند
خدا عصبانی از خواب پریده بود
بد خواب شده بود شاید که می غرید
آب از چشم ستاره ها راه افتاده بود
*
فیلم های رومانتیک فقط به درد تماشاگری می خورد
که باور می کند پاهای دختر از شبنم دم صبح تر شده
من ولی خودم در اخبار شنیدم که
سیل رفتگری را با خود برده است
خودم از پشت پنجره دیده بودم که
باران تندی می بارید
*
کانال را عوض کن
خدا از اخبار و فیلم های سکسی خوشش نمی آید
فقط گریه ی دخترک های عاشق را دوست دارد
وقتی کنار جنازه ی جوانی بر اسب سفید بالدارش
زانو زده باشد
*
ستاره ها هنوز می خندند
تاول های تنم ترکیده است و درد می کند
بد خواب شده ام
کانال را عوض کن
من فیلم های رومانتیک را دوست ندارم.
نه صدای اذان صبح از مسجد محله
من ولی از خواب پریده ام
رد داغی دست هایت همه ی تنم را پر تاول کرده
عجب بارانی می بارد
همه ی گنجشک های عالم امشب خیس می شوند
*
اگر دلت می خواهد کانال را عوض کن
تا یک فیلم سکسی ببینی
شاید هم اخبار را بیشتر دوست داشته باشی
از این کانال همیشه فیلم های رومانتیک پخش می شود
همیشه دختری هست که در سپیده ی بعد از باران
سوار و اسب بالدارش را انتظار می کشد
همه ی ستاره ها به رویش لبخند می زنند
و اشک هایش به رودخانه می ریزند
*
امشب ستاره ها از خنده ریسه رفته بودند
خدا عصبانی از خواب پریده بود
بد خواب شده بود شاید که می غرید
آب از چشم ستاره ها راه افتاده بود
*
فیلم های رومانتیک فقط به درد تماشاگری می خورد
که باور می کند پاهای دختر از شبنم دم صبح تر شده
من ولی خودم در اخبار شنیدم که
سیل رفتگری را با خود برده است
خودم از پشت پنجره دیده بودم که
باران تندی می بارید
*
کانال را عوض کن
خدا از اخبار و فیلم های سکسی خوشش نمی آید
فقط گریه ی دخترک های عاشق را دوست دارد
وقتی کنار جنازه ی جوانی بر اسب سفید بالدارش
زانو زده باشد
*
ستاره ها هنوز می خندند
تاول های تنم ترکیده است و درد می کند
بد خواب شده ام
کانال را عوض کن
من فیلم های رومانتیک را دوست ندارم.
اشتراک در:
پستها (Atom)