بر هر برکه ای ماه، کامل می تابد / چرا که بر بلندا می زید.
۱۳۸۸/۱۰/۰۸
۱۳۸۸/۰۹/۳۰
بی نام
همه چیز پشت در آسانسور گم میشود
حبس تا طبقهی همکف
و دری که به کوچه باز میشود.
ارواح دور اتاقها میگردند
اشیاء را میبویند، لمس میکنند
روی مبلها مینشینند، چای مینوشند
پایشان به کتابها میگیرد
خاکستر سیگارشان روی فرش میریزد
روی تخت دراز میکشند
لابلای ظرفها،
کنج گنجههای آشپزخانه میخوابند
از پردهها و چراغها آویزان، تاب میخورند...
کاش برگردم
پشت در فقط نگاه چشمهای تو باشد
و آغوش منتظرت
در ساختمانی بدون آسانسور
بدون راه پله
بدون راههای خروج.
و دری که به کوچه باز میشود.
ارواح دور اتاقها میگردند
اشیاء را میبویند، لمس میکنند
روی مبلها مینشینند، چای مینوشند
پایشان به کتابها میگیرد
خاکستر سیگارشان روی فرش میریزد
روی تخت دراز میکشند
لابلای ظرفها،
کنج گنجههای آشپزخانه میخوابند
از پردهها و چراغها آویزان، تاب میخورند...
کاش برگردم
پشت در فقط نگاه چشمهای تو باشد
و آغوش منتظرت
در ساختمانی بدون آسانسور
بدون راه پله
بدون راههای خروج.
۱۳۸۸/۰۹/۲۴
آواز اورفئوس
ترانهای از نمیدانم کی
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
سپیده، خورشید و درآر
سپیده، وقت سحر
مرواریدای شبنم و
رو تن گلها بذار
عزیز دلم
خدا میخواد تو سرزمینم
واسه اونایی که عاشقان
تو یه بهار ابدی
بدون هر ذره بدی
بهشت نو بنا کنه.
بخون، بخون قلب من
بخون سرود صبح و
بازی زندگی رو از سر بگیر
سپیده، خورشید و درآر
سپیده، وقت سحر
توی قلب عاشقم
از اون که اینهمه براش منتظرم
به قشنگی طلوع
یه خط عاشقی بذار
آه اولین نفساش
جواب اولین نیاز
حالا دیگه وقتشه
دوباره هیچ بوسهای گم نمیشه ...
آره دیگه وقتشه
نوازشی دوباره گم نمیشه
بخون، بخون قلب من
بخون سرود صبح و
بازی زندگی رو از سر بگیر.
آواز اورفئوس
سپیده، خورشید و درآر
سپیده، وقت سحر
مرواریدای شبنم و
رو تن گلها بذار
عزیز دلم
خدا میخواد تو سرزمینم
واسه اونایی که عاشقان
تو یه بهار ابدی
بدون هر ذره بدی
بهشت نو بنا کنه.
بخون، بخون قلب من
بخون سرود صبح و
بازی زندگی رو از سر بگیر
سپیده، خورشید و درآر
سپیده، وقت سحر
توی قلب عاشقم
از اون که اینهمه براش منتظرم
به قشنگی طلوع
یه خط عاشقی بذار
آه اولین نفساش
جواب اولین نیاز
حالا دیگه وقتشه
دوباره هیچ بوسهای گم نمیشه ...
آره دیگه وقتشه
نوازشی دوباره گم نمیشه
بخون، بخون قلب من
بخون سرود صبح و
بازی زندگی رو از سر بگیر.
سپیده، وقت سحر
مرواریدای شبنم و
رو تن گلها بذار

خدا میخواد تو سرزمینم
واسه اونایی که عاشقان
تو یه بهار ابدی
بدون هر ذره بدی
بهشت نو بنا کنه.
بخون، بخون قلب من
بخون سرود صبح و
بازی زندگی رو از سر بگیر
سپیده، خورشید و درآر
سپیده، وقت سحر
توی قلب عاشقم
از اون که اینهمه براش منتظرم
به قشنگی طلوع
یه خط عاشقی بذار
آه اولین نفساش
جواب اولین نیاز
حالا دیگه وقتشه
دوباره هیچ بوسهای گم نمیشه ...
آره دیگه وقتشه
نوازشی دوباره گم نمیشه
بخون، بخون قلب من
بخون سرود صبح و
بازی زندگی رو از سر بگیر.
سروده از: دلیدا
ترجمه از: نفیسه نوابپور
ترجمه از: نفیسه نوابپور
۱۳۸۸/۰۹/۲۳
۱۳۸۸/۰۹/۱۹
۱۳۸۸/۰۹/۱۸
درمورد ریلکه
راینر ماریا ریلکه ۴ دسامبر ۱۸۷۵ در پراگ به دنیا آمد. پدرش کارمندی بازنشسته بود و آرزو داشت پسرش نظامی باشد. راینر جوان پنج سال را در پانسیون یک مدرسهی نظامی گذراند اما بخاطر ناتوانی بدنی مجبور شد آنجا را ترک کند. او بعدها مدت بسیار کوتاهی نیز در جریان جنگ جهانی اول، در پیاده نظام خدمت کرد. ظاهری لاغر و نزار داشت، با صورتی استخوانی و پیشانی بلند، بینی بزرگ نوک تیز و چشمهای سبز زیبا. به شدت مقید به آداب و رسوم بود و تنهایی را به هر چیزی ترجیح میداد. در پراگ، مونیخ و برلین، حقوق و بازرگانی خواند. در ۱۸۹۷ با لو-آندرهآس سالومه در مونیخ آشنا شد که عشقی دوستانه بین آنها تا آخر عمر دوام یافت. در ۱۸۹۷ اسم کوچکش را از «رنه ماریا» به «راینر ماریا» تغییر داد. همراه لو و همسرش به ایتالیا و سپس به روسیه سفر کرد و فرصت آشنایی با لئون تولستوی را در ۱۸۹۹ به دست آورد. در ۱۹۰۱ با کلارا وستهوف از شاگردان آگوست رودن ازدواج کرد که با او صاحب دختری به نام روث شد اما آنها یک سال بعد از هم جدا شدند. ریلکه پس از آن به پاریس رفت و منشی رودن شد. از ۱۹۰۷ تا ۱۹۱۰ همراه رودن در تمام اروپا سفر کرد. او را میتوان ساکن واقعی اروپا دانست. سالها در ایتالیا، روسیه، اسپانیا، دانمارک، فرانسه و سوییس زندگی کرده است. خودش میگوید «ایتالیا را از هشت سالگی میشناسم: در تنوع تحمیلی و سرشاری فرمها، اولین راهنمای هستی برانگیختهی من بود». ریلکه در مدت ارتباطش با رودن از نثر به شعر گرایش پیدا کرد و بعدها جستاری درمورد مجسمه سازی به نام «دربارهی رودن» نوشت. در ۱۹۱۰ با پرنسس ماری آشنا شد که در کاخی در دونیو در سرزمین اتریش در ساحل آدریاتیک به دنیا آمده بود و گاه بگاه برای زندگی آنجا میرفت. «مرثیهی دونیو» بخاطر او سروده شده است. ریلکه سپس از سال ۱۹۱۹ به سوییس رفت و در آنجا تا پایان عمر چندین مجموعه شعر به فرانسه منتشر کرد. از مشهورترین آثار ریلکه مجموعهی «نامههایی به یک شاعر جوان» است که فرانز زاوه کاپوس، گیرندهی نامهها، بعد از مرگ ریلکه آنها را منتشر کرد. ریلکه در این نامهها درونیات خود را برای کسی آشکار میکند که او را عملن نمیشناسد. او در این نامهها بدون هیچ تعصبی از مرگ، عشق، تنهایی و رازهای خلقت نوشته است. آثار ریلکه بطور عام درونگرا هستند. میتوان در آثارش درجاتی از عرفان و تصوف را مشخص کرد. او به شکل عامیانهای به عالم ارواح اعتقاد داشت. حتی در ارتباطش با اشیاء، هر چیزی را چنان لمس میکرد، گویی روح مخفیاش را حس میکند. اندیشههای عمیقی در واقعیتهای مربوط به زندگی، بخصوص مرگ دارد که در نوشتههایش به چشم میخورد. مینویسد: «به هرکسی مرگی یگانه عطا کن / مرگی زادهی زندگی منحصر به فردش، آنجا که عشق و فلاکت را خواهد شناخت...» «ما جز پوست، برگ یا میوه نیستیم، مرکز جهانیم، و هرکسی عظمت مرگ را با خود دارد». او مرگ را پدیدهای مستقل و نتیجهی منطقی زندگی میدانست. راینر ماریا ریلکه سرانجام در ۳۰ دسامبر ۱۹۲۶ در مونترو به بیماری ناشناختهای درگذشت. به تیغ رزهای چیده شده زخم برداشته بود و حاضر نبود تحت مراقبتهای پزشکی قرار گیرد.
۱۳۸۸/۰۹/۱۷
مرا به هراسات نزدیک کن
شعر از: لویی میزون
ترجمه: نفیسه نوابپور
------------------------------
مرا به هراسات نزدیک کن
بازتاب آسمانات را به من ببخش
جنگل در برکهات شناور است
بکارت آبها
آغشته به جیغها و همآغوشیهاست
غوطه خوردن و شکافتن
پردههای دریده
و دایرههای هم مرکز.
هارمونی
شعر از: ناتالیا کوریا
ترجمه: نفیسه نوابپور
------------------------------
مردد، میان گلها و شب
تناش داستانیست.
چون بربطی لابلای موهایم آسوده
میخواهد هستی آهنگیناش را بنوازم.
در خلوص بیاختیار آرامشاش
هارمونی گیتاری میشنوم
که از میان انگشتانم
ملودی بینقص هستیاش را میخواند.
۱۳۸۸/۰۹/۱۶
چیزی شبیه خودم
چیزی شبیه کلاغ
بر شاخههای چنار قار میزند
چیزی شبیه کبوتر، پشت پنجره
نوک به دانههای خشک برنج میزند
چیزی شبیه هوا را میبلعم
در سینه حبس میکنم
چیزی شبیه دستهای تو را لمس میکنم
چیزی شبیه خودم را
از کوه پرت میکنم.
بر شاخههای چنار قار میزند
چیزی شبیه کبوتر، پشت پنجره
نوک به دانههای خشک برنج میزند
چیزی شبیه هوا را میبلعم
در سینه حبس میکنم
چیزی شبیه دستهای تو را لمس میکنم
چیزی شبیه خودم را
از کوه پرت میکنم.
۱۳۸۸/۰۹/۱۲
جبر
تقریبن دو سال پیش بچهای را از دست دادم که بیستویک هفته درون من و با من زندگی کرده بود. همه چیز نه ناگهانی، ولی غیر منتظره بود. یک زایمان کاملن طبیعی و بچهای که برای تحمل دنیای ما زیادی کوچک بود. زنده بود، اما نفس نکشید. مثل یک عروسک سیاه بود وقتی دیدمش. درست مثل یک عروسک... سیاه.
حالا بیستویک هفته است که بچهای درون من و با من زندگی میکند. هفتههایی که گذشت را با توهم و ترس گذراندم. هجوم خاطرات و احساس گناه از ندانستگیها و شرایط زمانه امانم را برید. تمام لحظهها را بیمارگونه گذراندم. با کابوسهای شبانه. آشفتگیها. ترسها. تنها دستمایهها شعر بود و غلیان مهر. وظایف خود ساخته کمک به گذشت زمانهایم کرد.
هفتههایی که گذشت را در تلاطم وحشیانهی احساسات مقاومت کردم. از این به بعد هرچه را با کودکم بگذرانم تازگی دارد. هفتههای پیش رو سرشارند از راز. نگرانیها تمام نشدنیاند. لطافت زیبای عشق هم از بین نرفتنیست. در حیرتم که نگرانیهای مادرانه چطور هم سن کودکیست که میزاید. حالا... چند هفته بعد... ماه بعد... سالهای بعد... و انسان که میراست. دلخوشیام پس به چیست؟
دوستی به سفارش میگفت بچه مثل هر کالایی که میخری عمر مفید و دورهی کارکرد دارد. بعد از آن چه بخواهی و چه نخواهی رفتنیست. از زمانهایی که با توست لذت ببر که بعدها افسوس نخوری.
با خودم فکر میکنم بچهای که حتی درون من زندگی مستقل خودش را دارد، قلب خودش، خون خودش، ساعت خواب و بیدار خودش را دارد، قطعن مال من نیست. وظیفهی من آماده کردنش برای گریز است. رها شدن در دنیا. زندگی کردن بدون من. تنهایی. چطور با لحظههای بودنش خوش باشم؟
کسی میگفت از تئوری آرمانی رها شدگی تا پذیرش رها کردن فرزند فرسنگها فاصلهست. سخت است دل بریدن از کودکی که هر جنبش ضعیفش من را به وجد میآورد. سخت است پذیرفتن مرگ کودکی که بیستویک هفته با من و درون من زندگی کرده بود. فراموش نشدنیست. جبر است.
حالا بیستویک هفته است که بچهای درون من و با من زندگی میکند. هفتههایی که گذشت را با توهم و ترس گذراندم. هجوم خاطرات و احساس گناه از ندانستگیها و شرایط زمانه امانم را برید. تمام لحظهها را بیمارگونه گذراندم. با کابوسهای شبانه. آشفتگیها. ترسها. تنها دستمایهها شعر بود و غلیان مهر. وظایف خود ساخته کمک به گذشت زمانهایم کرد.
هفتههایی که گذشت را در تلاطم وحشیانهی احساسات مقاومت کردم. از این به بعد هرچه را با کودکم بگذرانم تازگی دارد. هفتههای پیش رو سرشارند از راز. نگرانیها تمام نشدنیاند. لطافت زیبای عشق هم از بین نرفتنیست. در حیرتم که نگرانیهای مادرانه چطور هم سن کودکیست که میزاید. حالا... چند هفته بعد... ماه بعد... سالهای بعد... و انسان که میراست. دلخوشیام پس به چیست؟
دوستی به سفارش میگفت بچه مثل هر کالایی که میخری عمر مفید و دورهی کارکرد دارد. بعد از آن چه بخواهی و چه نخواهی رفتنیست. از زمانهایی که با توست لذت ببر که بعدها افسوس نخوری.
با خودم فکر میکنم بچهای که حتی درون من زندگی مستقل خودش را دارد، قلب خودش، خون خودش، ساعت خواب و بیدار خودش را دارد، قطعن مال من نیست. وظیفهی من آماده کردنش برای گریز است. رها شدن در دنیا. زندگی کردن بدون من. تنهایی. چطور با لحظههای بودنش خوش باشم؟
کسی میگفت از تئوری آرمانی رها شدگی تا پذیرش رها کردن فرزند فرسنگها فاصلهست. سخت است دل بریدن از کودکی که هر جنبش ضعیفش من را به وجد میآورد. سخت است پذیرفتن مرگ کودکی که بیستویک هفته با من و درون من زندگی کرده بود. فراموش نشدنیست. جبر است.
ریشهها
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
یک رز ارغوانی میان ساقههای بلند علف،
سر بزیر افکنده، تاک خاکستری...
بالای تپه، شگفتی آسمان گیراست،
آسمان همایونی.
دیار سوزانی که با طمطراق
رو به آسمانی باز بالا میرود
میداند که ریشههای محکم گذشته
برای همیشه
به هشیاری و اقتدار وابسته است.
سرزمین فرشتهها
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
آن بالا میبینی
سرزمین فرشتهها را
لابهلای سایهی صنوبرها؟
تقریبن آسمانی، با روشنای غریب
به نظر دورتر میرسند.
در درهی روشن اما، تا قلهها
گنج آسمانی پیداست.
هر چیزی که در فضا شناور است
و هرچه در آن باز میتابد
در شراب تو بود.
بینش فرشتهها
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
بینش فرشتهها، خار درختها شاید
ریشههایی هستند که از آسمان مینوشند؛
و در زمین، ریشههای عمیق یک راش
به قلههای ساکت آنها شبیه است.
به چشم آنها، روبروی یک آسمان
زمین، به سختی یک تن شفاف نیست؟
زمین گرمی که مینالد
نزدیک چشمههای فراموشی مرگ.
۱۳۸۸/۰۹/۱۱
گونهگونی زندگی
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
اسبی که از چشمه آب مینوشد
برگی که بر ما میافتد
دستی خالی، یا دهانی
که میخواهد چیزی بگوید و نمیتواند،
مثل گونهگونی زندگی که رنگ میبازد
مثل رویای رنجی که خوابآلود است:
آه از این قلبی که به سادگی
در جستجوی مخلوقات و تسلیهاست.
اشتباه سیب
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
همه چیز تقریبن
شبیه اشتباه سیب است
که میخواهد برای خوردن خوب باشد.
اما هنوز خطرهای دیگری هست.
خطر رها شدن بر درخت
خطر تراشیده شدن به مرمر
و از همه بدتر:
آرزوی برق زدن.
توصیه
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
پنجرهی عجیبی هستی
که به من توصیه میکنی صبر کنم؛
پردههای طلاییات انگار تکان میخورند.
دعوتات را باید رد کنم؟
یا مراقب خودم باشم؟ منتظر بمانم؟
فکر نمیکنی کاملام؟
با زندگی که گوش سپرده
با قلبی پر از گمشده؟
با راهی که از برابرم میگذرد
و تردید به اینکه آیا تو
میتوانی رویای اینهمه را به من ببخشی؟
خیال تو
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
هقهق ، هقهق، هقهق ناب.
پنجرهای که کسی نمیگشایدش.
زندانی پر از گریههای من
بی هیچ تسلیتی.
بیش از اندازه دیر است،
بیش از حد زود
که با خیال تو باشم:
پردهها آنها را میپوشند
پیراهنهای خالی.
۱۳۸۸/۰۹/۱۰
پرنده
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
اغلب در مواجهه با ما
پرنده روحش پر میکشد؛
به لطف آسمان
تعادلش را حفظ میکند
مادام که ما
زیر ضخامت ابرها راه میرویم.
همه چیز در پریشانی برخورد تندش
به کام ماست.
خلعت
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
میخواهی ای رز
جلوهی مضاعف هدایایمان باشی؟
هدیهای که با تو تا مرز خوشبختی میرود
آیا باز پس میگردد؟
تو را بارها دیدهام، خشک و خوشبخت
- هر گلبرگ خلعتیست –
در جعبهای معطر، کنار طرهی گیسویی
یا لای کتابی که بارها در تنهایی خواندهایم.
جسم من
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
گاه چه شیرین است مطابق میلت بودن
برادر بزرگتر! جسم من!
چه دلانگیز است مغرور بودن
به توانت
به حس کردنت چون برگ، شاخه یا پوست درخت
و تمام آنچه هنوز میتوانی باشی
تو، اینهمه نزدیک به ذهن.
تو، چنین پاک، چنین یکتا
در سرخوشیات درخت پر اشارهایست
که ناگهان برای بودنش
سرعت گردش آسمان را کند میکند.
چه شبی
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
عجب شبانهی آرامی، چه شبی
قدم به آسمان میگذاریم.
میگویند که سرنوشت محتوم
در نخل دستهایتان شکل خواهد گرفت.
آبشار کوچک آواز میخواند
تا پری زیبایش را که لمس کرده پنهان کند...
غیبت حضور را حس میکنیم
فضا آن را نوشید.
فرشته
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
آرام باش که ناگهان
فرشته روی میز ظاهر میشود؛
با حوصله تای سفره را
زیر نان باز کن.
غذای نیم خوردهات را تعارف کن
که بچشد
و جام سادهی هر روزه را
بر لبهای پاکش بالا برد.
بیتکلف، دست خدا
خموشانه مراقب همه چیز هست؛
به تقلید از تو خوب میخورد
که خانهات را خوب بسازد.
خدایی را اگر بخوانیم
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
خدایی را اگر بخوانیم
سکوت اختیار میکند.
از میان ما هیچ کس نمیخواهد
جز سر سپردهی خدایی خموش باشد.
این بده بستان نامحسوس
که ما را به لرزه میاندازد
میراث فرشتهایست
که از ما نیست.
۱۳۸۸/۰۹/۰۹
زندگی
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
غمانگیز نیست که چشمهایمان بسته باشد؟
چشمانمان باید همیشه باز باشد
برای دیدن هر چه از دست رفتنی است
پیش از آنکه دیر شود.
وحشتناک نیست که دندانهایمان برق بزند؟
شیداییمان باید از درون باشد
برای زندگی در خانواده
زمان صلح.
بدتر از همه این نیست که دستهایمان
سخت و آزمند به هم چسبیده باشند؟
دستهایمان باید پاک و ساده باشند
برای برداشتن هدایا.
هیچ طعم تلخی ماندگار نیست
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
پیش از آخرین کلام
صحبت از فلاکت بود
در درون مادر اما
نهایت همه چیز زیباست.
در عوض باید
از هوسهایمان کم کنیم
که هیچ طعم تلخی
ماندگار نیست.
خوشبختی تابستان
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
خوشبختی تابستان:
صدای پیوستهی زنگ ناقوسها
که یکشنبه رونق بگیرد؛
و گرما به کارِ گرفتن شیرهی انگورهاست
میان تاکهای به هم پیچیده.
در اینهمه کرختی حتی
موج زنگها
تمام طول راه را میدوند.
تابستان، دراین دیار پاک،
پر از نیروی زندگی
مثل یکشنبهها قطعیست.
قلب سرگشته
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
آه دوستان من،
هیچ کدامتان را انکار نمیکنم
حتی این عابری که از پوچی زندگی
تنها نگاهی آرام و آزاد و مردد دارد.
چندین بار انسانی، حتی او،
در برق لحظهای
چشمانش را میبندد
یا از دیگران میگریزد.
ناشناختهها، هر روز
سهم بزرگی از سرنوشت ما دارند.
دقیق باش ناشناس خاموش
در قلب سرگشتهام
که از نگاه تو بالا میرود.
نوستالژی
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
آه از نوستالژی جاهایی
که با گذشت زمان
از یاد میروند
میخواهم از دوردستها
عادات فراموش شده و طرز رفتارها برگردند.
سفر رفتن آرام پاهایم
-این بار تنها-
بیشتر ماندن در چشمه
لمس کردن درخت، نوازش ساحل...
بالا رفتن از پلکان کلیسایی دورافتاده
که کسی علاقهای به آن ندارد؛
محو شدن درِ قبرستان
و خاموش شدن در سکوتاش.
این زمان برقراری یک رابطهی خوب و پایدار نیست؟
سخت، مثل سختی زمین
و با تضرع، که برایمان آشنا نیست.
نخل
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
نخل، بستر نرم ناهموار
جای خواب ستارهها
با شکنهایش رفته سوی آسمان.
این همان بستر یافته است؟
روشن و تابان
کنار دوستان ستارهاش
بیوقفه میجنبد.
آه از بستر نرم دستهای من
سرد و تنها
سنگین
زیر بار سنگینی غیاب این ستارههای برنجی.
۱۳۸۸/۰۹/۰۶
قاب پنجره
شعر از: راینر ماریا ریلکه
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
فرم هندسی بسیار سادهایست، پنجره
که به سادگی
زندگی وسیع ما را محدود میکند.
چیزی که دوست داریم
همیشه از آنچه در قاب پنجره ظاهر میشود
زیباتر نیست؛
چیزی که پنحره به ابدیتش میبرد.
هیچ اتفاقی در کار نیست.
زندگی، محصور عشق است
با کمی حاشیه
که ما میان آنیم.
برگهایی از خوشبختیهای کوچک
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
گل سرخ
چونان کتابی نیمهباز است
با برگهایی از خوشبختیهای کوچک
کتابی که هرگزش نخواندهایم.
کتابی جادویی
که در باد میگشاید و شاید
با چشمهای بسته خوانده شود...
کتابی که پروانهها از آن میآیند
دستپاچه
و همه با خیالهای مشابه.
صداهای شگفت
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
میگویند وقتی که زن
در حالتی خمیده میخوابد
صداهایی شگفت میشنود
که در تمام تنش میپیچد.
در این تن خمیدهی خوابیده
در نگاه خیرهی سکوت
زن از حضور زمزمه در خود
خشنود است.
فواره
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
آموزهای نمیخواهم، جز آنِ تو
فوارهای که در خودت باز میریزد
آبهای خطر پذیری
که الوهیت را به زندگی زمینی برمیگردانند.
نه زمزمههای تو، نه هیچ چیز دیگر
نمیدانند که من مثالهای خودم را بکار میبرم؛
تو ستون نا استوار معبدی
که خودت را با طبیعت خاص خودت تخریب میکنی.
در ریزشات رقص چندین ستون آب را پایان میدهی.
خودم را برتر از آن میدانم
که بالا و پایین رفتنهای بیشمارت را دنبال کنم.
آنچه بیشتر از آوازهایت مرا به سوی تو میکشد
آن لحظهی جذبهی سکوت است
در شب،
که چون ستون آبی بالا میروی و بازمیگردی
نفسی که برمیگردد.
دختر
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
دختر را میبینی؟
دختری که آرزوی همه است
در جاده، آرام و شاد میرود.
در پیچ راه، به احتمال
مردان پیر زیبا سلامش کنند.
زیر چترش، با انفعالی فریبنده
دلبری میکند:
به آنی شعلهای را خاموش میکند،
که در سایهاش میدرخشد.
فانوس شب
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
فانوس شب، راز سر به مهر من،
قلبم را نشکافتهای؛
(شاید گم میشدیم)
روز اما آرام از پایین دست رسید.
باز تویی،
چراغی برای خوانندهای؛
میخواهی دمبهدم غافلگیر شود
دست از خواندن بکشد
سر از کتابش بردارد
و تو را نگاه کند.
(و سادگیات فرشته را انکار میکند).
اجازه بده بخوابم
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
اجازه بده بخوابم...
وقفهایست در نبرد طولانی با خواب.
در قلبم ماه طلوع میکند
که دیگر اینهمه تاریک نباشم.
مرگی که میگذرد
لذتی که تا انتها با ماست
در فرازها و فرودهایم
در خونم، و در تمام شیرههای پاک
در تو، در ریشههای خودش...
حتی ترس من نمیترسد.
خواب، فرمانروای خوشرفتار
اجازهی خوابیدن نمیدهد
خنده و گریه را در من میآمیزد؛
به من اجازهی انتشار بده
که حوای درون
با اشتیاق خصمانهاش
از پهلوی من نیست.
برتر از طرحهای سکوت
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
جای سکوت بیهمتای زمستان را
پیش درآمد یک آواز میگیرد؛
هر صدایی که میرسد
طرحی میریزد
نقشی میزند.
صدای ضربههای قلب ماست
برتر از طرحهای سکوت
سرشار از جسارتی غیر قابل توصیف.
۱۳۸۸/۰۹/۰۴
طعمه
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
همه کار میکنیم
که چهرهی وحشی و مبهماش را
مخفی نگه داریم
زمان باید بگذرد
تا آتش سرکشاش خاموش شود.
به ما چنان نزدیک میشود
که هستی دلخواه بخشیده را
از ما بگیرد؛
میخواهد حس کنیم
خدایی وحشی است
که ببرها را در بیابان مینوازد.
با طمطراق در ما وارد میشود
و میخواهد همه چیز بدرخشد.
اوست که از قفس میگریزد
و بی آنکه طعمه شود
میگیرد.
در تاکستان
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
آنجا، در تاکستان، لابلای شاخ و برگها
چیزی بود:
چهرهی روستایی کودکی جنگلی
با زبانی الکن...
خوشهها پیش رویش خم میشوند
به آنی وحشت میکنیم
از این تابستان شاد مکار.
و خندهی کودکانهاش
در تمام میوههای مغرور باغ میگیرد
همهجا فریبی هست
که آهسته تکانش میدهد تا بخوابد.
آه، خدا
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
هیچ دادگاهی نیست که ترازویی دقیق داشته باشد
آه خدا، تو خواستهی عمومی
که خطاهایمان را میسنجی
و از دو قلب که به هم میآمیزی
قلبی بازتر و بزرگتر از حد طبیعی میسازی
که میخواهد باز بزرگتر شود...
تو که بیخیالی و مطبوع
به زبان توهین میکنی
و فعلها را به تجاهل به آسمان میبری...
موجودات زنده را
چون خرده تکههایی
به غیاب قاطع از بین میبری.
زن
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
کافیست زنی لحظهای
روی بالکن
یا در چارچوب پنجرهای بایستد
که خود را در تماشای حضورش گم کنیم.
دستانش را اگر بالا ببرد
که موهایش را جمع کند
مثل یک گلدان شکستنی:
چه بطلانی از ما
ناگهان به جلوه خواهد درخشید
و تیره بختیمان چون حبابی خواهد ترکید.
۱۳۸۸/۰۹/۰۲
عطر سنگین ملایم
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
به من بگو گل رز
این عطر سنگین ملایم
که خود را در آن پیچیدهای
از کدام هوا به این سطرها رسیده؟
هوا را بگو که بارها
از نفوذ اشیاء شاکی است
یا به اخمی خود را تلخ میکند
ولی به اجبار، گل رز!
اطراف تو میگردد.
گذار
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
آب، آبی که میروی به شتاب
آب فراموشکار
که زمین دیوانهوار مینوشدت
قدری درنگ کن در کاسهی دستانم
به خاطر بسپار!
عشقی روشن و تند
بیقید چون غیابی که محو میشود
در فاصلهی رسیدن و رفتن
روزگار را کمی میلرزاند.
التهاب
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
دختر، گیج و پر التهاب
در ساحل هستیاش
تکیه داده به پنجره
ساعتها را هوسآلود میگذراند.
مثل سگهای تیزپا
وقتی با پاهای خمیده میخوابند
غریزهشان به رویا مشغول
با دستهای کشیده
زیباییها را ردیف میکنند.
هم این و هم آن میآسایند.
نه بازوها، نه پستانها، نه شانهها
نه حتی خودش نمیگوید: کافیست!
طبیعت از هر خویشاوندی نزدیکتر است
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
بین نقاب مه
و اینهمه سبز
طبیعت از هر خویشاوندی نزدیکتر است.
اوه، زیبای من!
شانههایش را ببینید
و جسارت این حقوق طبیعی را...
باز به زودی نقشی بازی میکند
در نمایشی که تابستان
با انبوه برگها میسازد.
مثل آینههای ونیزی
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسی نفیسه نوابپور
----------------------------------------
مثل آینههای ونیزی
ظهور این خاکستری
و روشنی مبهمی که به آن دلباخته است را
میشناسد.
با اینهمه
دستان لطیف تو میخواستند
لرزش خفیف ترازویی باشند
برای لحظههای لبریزمان.
در دوردست
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسی نفیسه نوابپور
----------------------------------------
سرزمینهای کهن
با برجهای ایستاده و زنگها
نگاههای بیغمی را به یاد میآورند
که غمگنانه
سایههای قدیمیشان را رو میکنند.
تاکستانها
در تابش خورشید سهمناکی
که زراندودشان میکند
از پا میافتند
و در دوردست
جایی شبیه آیندهی ناشناسمان
سوسو میزند.
۱۳۸۸/۰۸/۳۰
شمعدانی

با دستهای نور
پنجرههای خالی را باز میکنم
پشت هر پنجره پرندهای آواز میخواند
و شمعدانیها گلهای سرخ میدهند.
پای هر پنجره دورهگردی هست
و دخترکی که با موهای آشفته
بادکنکی میخرد
زنی با کودکی در آغوشش میگذرد...
شمعدانیها را با دستهای مادربزرگ آب میدهم
بادکنکها از دست دخترکان رها میشوند
کودکان جیغ میکشند
سراسیمه پنجرههای خالی را میبندم
آب دادن شمعدانی کار من نبود.
پنجرههای خالی را باز میکنم
پشت هر پنجره پرندهای آواز میخواند
و شمعدانیها گلهای سرخ میدهند.
پای هر پنجره دورهگردی هست
و دخترکی که با موهای آشفته
بادکنکی میخرد
زنی با کودکی در آغوشش میگذرد...
شمعدانیها را با دستهای مادربزرگ آب میدهم
بادکنکها از دست دخترکان رها میشوند
کودکان جیغ میکشند
سراسیمه پنجرههای خالی را میبندم
آب دادن شمعدانی کار من نبود.
۱۳۸۸/۰۸/۲۹
نتهای دوست داشتنی
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
میبایست خود را
وقف کارآترین تواناییها کرد
برغم ندامتها
مشکل ما جسارت است.
و گاه آنچه پیش میرود
تغییر میکند:
آرامش، تندبادی میشود
مغاک، کالبد فرشتهای.
هراس از پیچ و خمها، نه!
ارگها باید مهیب باشند
تا موزیک
از تمام نتهای دوست داشتنی پر شود.
چرخ چرخ
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
برای رسیدن به انتها، غنچهی زیبا
از چرخش گرداگرد ساقهات
گیج نمیشوی؟
حتی وقتی موج زدنهای منظمات
تو را غرق آب میکند.
نمیدانی در بسترت
دنیاست که میگردد
تا خواب رز کاملی را
در آغوش آرامش گیرد.
سایهها
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسی نفیسه نوابپور
----------------------------------------
تمام دنیا را آیا
این روشنی میتواند به ما برگرداند؟
سایهای تازه آیا
آرام و لرزان
باز ما را به او میرساند؟
سایهای شبیه ما
که اطراف چیزی ناآشنا
میچرخد و میلرزد.
گاه سایههای لرزان برگها
روی جاده و چمن
چنان آشنا هستند
که در نور تازه
ما را میپذیرند و با ما میآمیزند.
راهها
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
نقاشی مزرعه کلزا، اثر رنه کونیگ
----------------------------------------
راههایی هست، بین دو جا
به هیچکجا نمیرسند
با احتیاط از مقصدهای نامعلومشان میپرسیم.
راههایی هستند
پیش رویشان هیچ چیزی نیست
جز آنچه پیش روست:
فضای محض
و زمان.
حال خراب ما
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسی نفیسه نوابپور
----------------------------------------
چقدر به گلهای شگفت اعتماد کردیم
که این ترازوی حساس
وزن اشتیاق را نشان میدهد.
ستارهها همه آشفتهاند
غمهای ما در همشان میریزد
از قویترین تا ضعیفترین
هیچیک تحمل نمیکند
حال خراب ما را
شورهامان، فریادهامان.
فقط میز خسته نمیشود
و تخت (میز محو میشود).
معامله با نیستی
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسی نفیسه نوابپور
----------------------------------------
چند بندر هست
و در این میان چند بندر هست
که شاید تو به آنها وارد شوی.
چند پنجره هست
که میتوان آنجا زندگیات و تلاشهایت را دید.
چه تعداد بذر از آینده پر میکشد
که دلخوشی را به توفان بدل میکند
روز آرام جشن
شکفتنهاشان از آن توست.
چند زندگی هنوز در این جهان در جریان است
و میبالد با نیرویی که از زندگی تو میگیرد.
چه معاملهی همیشگی بزرگی است با نیستی.
سرزمین سوزان
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسی نفیسه نوابپور
----------------------------------------
وقت حرف زدن
شبیه کسی است که از مادرش میگوید،
سرزمین سوزانش نو میشود
بیکرانگی را که یاد میکند.
برآمدگی تپهها
در فرصتی ناب
برای برگشت به شگفتی خاستگاه
به شکل اول برمیگردند.
۱۳۸۸/۰۸/۲۸
تا ده که بشمرید
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
تا ده که بشمرید
همه چیز تغییر میکند
باد
ساقههای بلند و سبک ذرتها را
از جا میکند.
به هوا میرود و بر سینهی پرتگاهی میغلتد
تا کنار ساقههای سبک دیگری
که پیشتر به دست تندباد
از بلندیهای دیگری آمدهاند
بنشیند.
دشت زیر ضربههایی خیره میماند
که شاید همانها
او را شکل دادهاند.
آبیهای کوچک
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
پروانهای زیبا نزدیک خاک
گوش به زنگ طبیعت
تذهیبهای کتاب پروازش را مینماید.
دیگری خود را میبندد
کنار گلی که میبوییمش - :
حالا وقت خواندن نیست.
پروانههای دیگر
آبیهای کوچک، پراکنده
شناور و معلق
خردههای آبیِ نامهی عاشقانهی بادند.
نامهای که پاره پاره شده
که در حال نوشتنش بودیم
وقتی که گیرنده
برای باز کردنش شک داشت.
کمان
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
آنک چشماندازی کهن، ناقوسی
شبی، رستگاری نابی -؛
این همه در ما معبری میسازد
به خبری، شمایل محبوبی...
اینسان در پریشانی مبهمی میزییم
در فاصلهی کمانی، تا نفوذ تیری:
میانهی دنیایی بس متلاطم
که فرشتهها را به دام میاندازد
تا این هوایی که همه چیز را به رکود میکشد
از حضور مفرط.
خدانگهدار
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
بخاطر دیدن تو بود
که تکیه به آخرین پنجره زدی
و من فروغلتیدن به عمق پرتگاهم را
شناختم، نوشیدم.
بازوان آویختهات از شب
چیزی از تو در من گرفت
رهید، گریخت...
اشارهات گواه چنین خدانگهداری بود
که مرا در باد پیچید
که مرا در رود افکند؟
۱۳۸۸/۰۸/۲۷
۱۳۸۸/۰۸/۲۰
۱۳۸۸/۰۸/۱۷
مرد بیسر

مردی که سر نداشت، همهی تناش تن بود
دست دور گردناش حلقه نمیشد
سر اما روی سینهاش آرام میگرفت
روی دو پا راه میرفت
دستهایی به کوچکی بالهای قناری داشت
به کفایت دود شدن سیگاری لای انگشتهایش
مردی که سر نداشت
خودش را روی سنگفرش میانداخت
زیر چکمهی سربازان
پیش روی تانکها
و کسی صدای فریادش را نمیشنید
من عاشق مرد بیسر بودم
اما چشم نداشت،
نمیدید.
دست دور گردناش حلقه نمیشد
سر اما روی سینهاش آرام میگرفت
روی دو پا راه میرفت
دستهایی به کوچکی بالهای قناری داشت
به کفایت دود شدن سیگاری لای انگشتهایش
مردی که سر نداشت
خودش را روی سنگفرش میانداخت
زیر چکمهی سربازان
پیش روی تانکها
و کسی صدای فریادش را نمیشنید
من عاشق مرد بیسر بودم
اما چشم نداشت،
نمیدید.
۱۳۸۸/۰۸/۱۵
۱۳۸۸/۰۸/۰۱
۱۳۸۸/۰۷/۲۷
۱۳۸۸/۰۷/۰۹
۱۳۸۸/۰۶/۳۰
شاید گاهی
زبانم را بریدهاند
به جرم اینکه گفتهام دوستت دارم
روی تنم داغ داغ رد بوسههایت را سوزاندهاند
استخوان پاهایم را شکستهاند
چشمهایم را هنوز کور نکردهاند
که در بیداری رویایی از تو نبینم
گوشهایم را کر نکردهاند که نحسهایشان را بشنوم
دستهایم را اسیدسوز نکردهاند که به کارشان بگیرند
با غنیمت دستهایم مینویسم
با غنیمت چشمهایم میبینم
با غنیمت گوشهایم میشنوم
گاهی شاید گاهی فرصتی باشد برای دوست داشتن.
به جرم اینکه گفتهام دوستت دارم
روی تنم داغ داغ رد بوسههایت را سوزاندهاند
استخوان پاهایم را شکستهاند
چشمهایم را هنوز کور نکردهاند
که در بیداری رویایی از تو نبینم
گوشهایم را کر نکردهاند که نحسهایشان را بشنوم
دستهایم را اسیدسوز نکردهاند که به کارشان بگیرند
با غنیمت دستهایم مینویسم
با غنیمت چشمهایم میبینم
با غنیمت گوشهایم میشنوم
گاهی شاید گاهی فرصتی باشد برای دوست داشتن.
۱۳۸۸/۰۶/۰۴
قاپوق
شعر از: رنه ویوین
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
مدتها به قاپوق وصل بودم
و زنها به تماشای رنج کشیدنم، میخندیدند.
مردها تکههای گل به دست گرفتند
و به سر و صورتم پاشیدند.
اشک در من بالا آمد، متلاطم، مثل طوفان،
و غرورم مرا به هقهق انداخت.
نگاهشان میکردم، گویی خواب میبینم
با ترس و وحشتی خشمگین و طولانی.
میدان باز بود و همه بودند،
زنان ساده لوحانه میخندیدند.
مردم با فریادهای احمقانه، میوه پرت میکردند،
سر و صدایشان را باد میرساند.
خشم و عصیان هجوم آورده بود.
به آرامی نفرت را میآموختم.
توهینها تازیانه بود، تازیانهی گزنه.
رهایم که کردند، پارهای بودم.
پارهای از دلخوشی باد بودم. از آن پس
خود را روبروی مردهها میدیدم.
(*) قاپوق نوعی آلت شکنجهی قدیمی که سر و دست مجرم را از سوراخ کوچک تخته سنگی گذرانده و فشار میدادند.
۱۳۸۸/۰۶/۰۱
دوست دارم بیحال باشی
شعر از: رنه ویوین
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
دوست دارم بیحال و غرق نوازش باشی در آغوشم
در جستجوی پناهگاهی امن، در آغوشم
گهوارهی گرمی که در آن آرمیده باشی.
دوست دارم گل انداخته باشی، مثل پاییز،
به چهرهی الههی پاییز
که خورشید غروب تاج میشود بر سرش.
دوست دارم آرام باشی و راه بروی بی سر و صدا
آهسته حرف بزنی و بیزار باشی از سر و صدا
همان طوری که شبها هستیم.
دوستت دارم بخصوص اگر پریده رنگ باشی و در حال احتضار،
و با هقهق بنالی از حال احتضار،
در کیف بیدادگری که با خشونت در پی میآید و عاجز میکند.
بودنت را دوست دارم، ای خواهر ملکهی دیرگاهان،
تبعید شده به میان شکوه دیرگاهان،
سفیدتر از انعکاس نور ماه بر زنبق سفید..
دوست دارم مزاحمت نشوم، وقتی که پریده رنگی
وقتی که میلرزی، ناتوانم از مخفی کردن پریده رنگی
ای وای که هیچ وقت نمیفهمی چقدر دوستت دارم !
۱۳۸۸/۰۵/۲۴
خاتون من
شعر از: رنه ویوین
ترجمه: نفیسه نوابپور
--------------------
در قصر خویش آرمیده،
جایی که ماه، چون بستری از صدف میگسترد...
دهانش ممنوع است و تناش تقدیس شده،
جز من، هیچ هستی دیگری شهامت نداشته در آغوشش بگیرد.
سیاهکان طناز به خدمتش زانو میزنند...
فرومایگان، با نگاههای تهدیدآمیزشان
چون آذرخشی سرخ میگذرند...
با خندههای سفید و حرکات شیرین...
خواجگکانی ناپسند
و زنی که دوستش میدارم، چشمانی همسان ندارد،
چشمانی دارد ژرف او، به سان دریا، صحرا، آفتاب،
که عشق را در مغز استخوانها به لرزه میاندازد.
خشم چشمهایش گریهی نفرتبار درد است...
دستاویزشان میشوم، بس که زیباست،
چنان دورم از آنها، همیشه، چنین نزدیکند به من...
از گزش برگ گلی مجروح میشوند این چشمها.
وارد قصر میشوم، فریبا به آب میغلتد،
سایه آرام، سکوت بیپایان،
بر فرشی به لطافت رستنیهای بیهمتا،
به نرمی میلغزد پاهای نگارم.
خاتون من با چشمهای سیاهش، چون گذشتهها مرا انتظار میکشد.
یاسمینهای پیچان، حسادتها را میپوشانند...
حظ میکنم، انتخاب زیورهایش را میستایم،
جانم بر انگشتری انگشتانش میپیچید.
نوازشهایمان، اشتیاقهایی بیدادگرند
بیمها و خندههای یاس...
ملاحت فرومیبارد، مثل شب،
بوسههایی خواهرانه، بعد از الحاق.
خندهکنان، چین دامنش را باز میکند...
تن بالغاش را در نور میطلبم
در خوابگاهی بینظیر،
زیر سایهی امن سروها،
نزد خود میخوانماش.
اشتراک در:
پستها (Atom)